روز دوم
سکوت مرگبار شهر را در بر گرفته بود. وقتی چشمانم را باز کردم، هنوز باورم نمیشد که طالبان به کابل آمدند. صبحانه آماده کردیم. در حال خوردن صبحانه، از طریق رسانههای اجتماعی اخبار را دنبال میکردیم. همهجا پر از تصاویر میدان هوایی کابل بود. من که تا آن زمان در چندین گروپ تخلیه واتساپ اضافه شده بودم پیامها را بررسی کردم. گروپ مربوط به فرانسه نشانیهای از میدان هوایی دادند و گفتند که تلاش کنیم تا از آن نقاط وارد میدان شویم.
با یکی از افرادی که هرگز نمیشناختم و در گروپ بود تماس گرفتم. او آدرس دروازهی شمالی را داد. همهی ما کولهپشتیهای خود را گرفتیم و حرکت کردیم. مادر دوستم پریشان، غمگین و اما صبورانه سر و صورت ما را بوسید و جامی آبی از دنبال ما پخش زمین کرد.
آن روز، شهر کابل رنگ وحشتناکتر و غمانگیزتری به خود گرفته بود. تروریستها کم کم صورت عادی به خود میگرفتند. آنها در حال تبدیل شدن به یک واقعیت تلخ آن شهر بودند.
مرد تاکسیوان با مهربانی و اندوه از ما خداحافظی کرد: «خدا پشت و پناگگتان. مام دَ یک نهاد خارجی کار میکدوم. خانه رفته اسناد خوده گرفته میایوم میدان.» ما گرچند میدانستیم که به هیچکسی نباید اعتماد کرد، اما با او درد دل کرده بودیم.
دروازهی شمالی میدان خالیتر بود، اما صدای شلیک گلوله پشت سر هم به گوش میرسید. با کسی که در آنجا بود تماس گرفتم. آدرس داد و رفتم سمت آنها. مردی جوانی که کنار موترش ایستاده و شال گردنش را سایه ساخته بود تا آفتاب دختر چند ماههاش را بیشتر اذیت نکند. بعد از احوالپرسی گفت: «خودم رفتنی نیستم. خانمم پولیس بود. تشویش او ره داروم. امروز دَ ای دروازه هم به کسی اجازه داخل شدن نمیتن.»
سمت سربازان که پیش دروازه میدان ایستاده بودند رفتیم. یکی از آنها گفت: «دروازه تُرکها دمی بغل است. از اونجه شاید بتانین. اینجه امکان نداره، چون تنا افرادی را که امریکاییا میارن از اینجه رد میشن.»
مدتی این طرف و آن طرف گشتیم. در حالی که سرگردان به اینسو و آنسو میرفتیم گروه از دوستانم را دیدم. باورم نمیشد که آنها همان افراد چند روز قبل باشند. گرد و خاک از سر و صورتشان میبارید. خسته و زار بودند. وقتی دیدم لبخند زدم، اما حس کردم همه از هم فرار میکنیم و از داشتن آن روز و احوال شرمندهایم. پیش دروازهی ترکها اینطرف و آنطرف گشتیم، اما هیچ راهی نبود. صدای شلیک گلوله بدون وقفه به گوش میرسید. مدتی انتظار کشیدیم. با دوستانی که در آنجا بودند کمی صحبت کردیم. از آن روزها و اتفاقات شوکآوری که برای همهی ما یکسان بود گفتیم. از مسیرهای پیش رو و دعوتنامههای در دستداشته گفتیم: اروپا، آمریکا و… ناباورانه در دنیای ناامیدی و سردرگمی با هم خداحافظی کردیم.
امیدی نبود. تصمیم گرفتیم برگردیم خانه.
در راه برگشتن به خانه اندوهگین به مردمی نگاه میکردم که با همهچیز بیگانه به نظر میرسیدند. تفنگدارانی که تا دیروز دشمن همه بودند، آن روزها به لطف نیروهای بینالمللی و همدستان داخلیشان کنترل یک کشور را بدست گرفته بودند. از آن همه تناقض و عدم درک آن عاجز بودم و سرم میچرخید.
آنشب نیز گذشت.
روز سوم
حوالی ظهر بود. درگیر صحبت کردن و بررسی پیامها و ایمیلها از طرف همکاران و دوستانم بودم. نمیدانستم چه میشود، اما ناامید نبودم. مثل همیشه دلم به یک روزنهی روشن بود. با دخترانی برای برگزاری تظاهرات صحبت کردم. با فامیل غذا خوردیم، صحبت کردیم و خندیدیم.
تماسی از دوستی دریافت کردم: «من نزدیک دروازهی کمپ باران هستم. سربازان فرانسوی را میبینم. شما هم بیایید.» باید منتظر میماندیم تا خواهر دوستم از شهرک امید سبز میرسید و با هم میرفتیم سمت میدان هوایی. تا آمدن او، ما بازهم با خانواده خداحافظی کردیم. از خانه بیرون شدیم و رفتیم تا سرکوچه که او با یک تاکسی آنجا ایستاده بود. با هم حرکت کردیم.
نزدیک دروازهی کمپ باران رسیده بودیم که پیام دوستم رسید: «من داخل میدان شدم.» او رفته بود. ما تلاش کردیم زودتر برسیم. تا رسیدیم، سربازان فرانسوی رفته بودند. با سربازانی که آنجا بود صحبت کردم. آنها گفتند: «منتظر باشید تا دوباره برگردند.» ما چهار نفر بودیم. انتظار ما فایدهی نداشت. در نهایت، نزدیک غروب روز، سربازانی که آنجا بودند تصمیم گرفتند که مردم را پراکنده کنند. چون این کار به آسانی ممکن نبود شروع کردند به تهدید و فیرهای هوایی. در نهایت یکی از سربازها تفنگش را طوری که آمادهی فیر باشد سمت خانوادهی نشانه گرفت و به مردی که طفل در بغل داشت گفت: «یک قدم دیگر پیش بیایی شلیک میکنم». باورم نمیشد. آن صحنه بیشتر کابوسی وحشتاک بود تا واقعیت. من این حرف را از کسانی شنیدم که تا چند روز پیش از آن مدعی بودند که بهخاطر دفاع از مردم افغانستان و ارزشهای انسانی در برابر حملات تروریستی در آن کشور هستند.
از پیش دروازهی ورودی میدان برگشتیم. روبهروی دروازه نشستیم. کانال فاضلاب در بین بود. با دوستانی که برای هماهنگی در فرانسه بودند صحبت کردیم. قرار شد چند گروهی که در جاهای مختلف بودیم یکجا شویم و منتظر هماهنگی آنها با سربازان فرانسوی باشیم. ما از دروازهی کمپ باران رفتیم سمت دروازهی شمالی. در آنجا حدود ۱۶ نفر دیگر را دیدیم. آن گروه پرچم فرانسه در دست داشتند و چند نفر باید در جایی مینشستند که اگر سربازان فرانسوی میآمدند متوجه حضور ما در آن مکان میشدند. براساس تصمیم در هماهنگیهای که صورت میگرفت دورتر از دروازهی شمالی جایی برای نشستن پیدا کردیم. قرار شد شب را آنجا باشیم. تعدادی تا پاسی از شب پرچم فرانسه در دستشان نشسته بودند و تعدادی با چراغ موبایل شان به پرچم روشنایی میانداختند.
آن شب مهتاب نیمه دیده میشد. زیر نور مهتاب به کوههای اطراف نگاه کردم. همه خوابیده بودند. حتا کسانی که پیش دروازه میدان هوایی انتظار روز دیگر را میکشیدند. شلیک گلوله کمتر شده بود، تنها گاهی صدایی به گوش میرسید. پیش دروازهی میدان هوایی مردمِ یک شهر روی زمین خوابیده بودند. زنان و کودکان در بدترین شرایط ممکن قرار داشتند. من با چند نفر از همسفرهای جدید آشنا شدم. با هم صحبت کردیم، یکی از آنها در هر حالتی که داشت گویی جوک تعریف میکرد. پیرمردی بساط کار و بارش را در آنجا پهن کرده بود. دوستی جدیدی که جوک میگفت در نیمههای شب از پیرمرد برای ما بولانی خرید.
من تلاش کردم روی چوبهای که باریک تراشیده شده بود اندکی بخوابم. کولهپشتیام را زیر سرم گذاشتم و خوابم برد. شاید ساعتی و یا کمتر خوابیدم. وقتی بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود. دوباره سرم را روی شانهی دوستم گذاشتم و خوابیدم.
طبق برنامهریزیها که قرار بود پس از اولین امواج نور صبحگاهی بهصورت گروهی نزدیک دروازه برویم، سمت دروازه حرکت کردیم. دروازهی میدان هوایی برای ما قابل دید بود. همین که همهی ما نزدیکتر شدیم، تفنگدارانی را دیدیم پشت به دروازهی میدان و رو به طرف مردم آمادهی هر نوع حمله و فیر گلوله ایستاده بودند. جمعیت بیشتری سمت دروازه آمدند. به محظ هجوم مردم به طرف دروازه سربازها شروع کردند به تهدید و کنترل مردم. بعضیها را با قنداق تفنگهایشان میزدند. اکثر اوقات هوایی شلیک میکردند اما گاهی برای ترساندن جمعیت پیش پای مردم روی زمین فیر میکردند و با فیر هر گلوله همهجا پر از گردوخاک میشد و نمیشد کسی را دید.
اعضای تیم ما همچنان باید پرچم فرانسه را نگه میداشتند. در گروه از کسانی که در فرانسه هماهنگکننده بودند، پیام دریافت میکردیم که هرازگاهی ممکن است سربازان فرانسوی بیایند و ما باید پرچم را بالا نگهداریم تا آنها ما را شناسایی کنند. در آنجا اما تنها گروه ما پرچم فرانسه بدست نداشتند، بلکه گروههای مختلف دیگر با در دست داشتن پلاک کاردهای که نام مؤسسات و افراد نوشته بودند نیز پرچم فرانسه در دست داشتند.
آفتاب طلوع کرد، اما ما هنوز یک متر هم به پیش نرفته بودیم. همهجا پر از آدم بود. آدمهای که میگفتند همهچیز را به «امان خدا» رها کرده آمدهاند تا جانشان را نجات بدهند. هوا کم کم رو به گرمی میرفت. وقتی دیدم پیشرفتی برای نزدیک شدن به دروازه در کار نیست روی زمین نشستم و سرم را روی شانهی دوستم گذاشتم. خوابم برد. آن همه هیاهو و صدای گلوله مانع خوابم نشد. چند دقیقهای عمیق خوابیدم. سپس صدای فیر گلولهی که از کنار من به هوا رفت مرا بیدار کرد. در میان خواب و بیداری یکباره دلم به حال خودم گرفت. سرم را آرام از روی شانهی دوستم بلند کرده در حالی که خمیده نشسته بودم روی دستانم گذاشتم. چشمانم را محکم بستم. کوشش کردم موقعیتی را که در آن قرار داشتم درک کنم و باور کنم که تمام آنها خواب نیست. کوشش کردم باور کنم که راه دشوار دیگری در راه است.
پر از تناقض بودم. از خودم پرسیدم: آیا با در نظر داشت این شرایط، مهاجرت بهترین گزینه برای نجات جان و ساختن دنیای بهتری است؟ آیا این میتواند یک فرصتی برای شروع دیگری در سرزمین جدید باشد؟ آیا من موفقتر خواهم بود و سرزمین جدید به من امکان ساختن آینده را با مشکلات کمتر خواهد داد؟ تمام اینها بیپاسخ و مبهم بود، من تنها میدانستم که در حال پذیرفتن نام «مهاجر» هستم. من میدانستم که مرزبندیهای جغرافیایی هیچگاهی برایم هویت و شخصیت نداده و نیاورده، اما واقعیت این بود که تمام اسناد و مدارک من در سرزمین جدید واژهی «تبعیدی» و «مهاجر» را از آن خود میکرد. من سراپا تناقض بودم. واژهی که هیچگاهی از من جدایی پیدا نکرد. سرم را بلند کردم. آفتاب تیزتر میتابید. گرمای نور آفتاب را روی صورتم حس کردم. چشمانم را که باز کرده دیدم که یکی از همسفرها، پرچم فرانسه را بلندتر گرفته و تکان میدهد. من تا پیش از آن حتا یادم نبود که پرچم فرانسه متشکل از چه رنگهایی است.
فرصتی پیش آمد و بهصورت تیمی تلاش کردیم به سمت دروازه پیشروی کنیم. برای رسیدن به آنجا باید از زیر رگبار گلولهها میگذشتیم. در حالی که پیش میرفتیم چندینبار شنیدم که گفتند: دیگه تکان بخورین سر تان شلیک میکنم.
در گروه واتساپ دستور نزدیک شدن به دروازه را دریافت کردیم: «سربازان فرانسوی آماده میشوند که سمت شما بیایند. تا میتوانید به دروازهها نزدیک شوید.» همه اعضای تیم صحبت کردیم که دست بدست هم داده پیش برویم. متعهد شدیم که کسی را رها نکنیم. آرام آرام پیش رفتیم. هرچه به دروازه نزدیک شدیم، آشغال بیشتر میشد و زیر آشغالی سیم خاردار بود. باید سیمها را پیدا کرده مواظب میبودیم. پس از ساعتها توانستیم به دروازه نزدیک شویم. در گروه پیام گذاشتیم: «تا امکان داشت نزدیک شدیم. منتظر سربازها هستیم. آنها باید تا این بخش از راه را بیایند.» اما باید منتظر میماندیم. در نهایت هماهنگکنندهها نوشتند: یک بار آمدند. شما دیر رسیدین آنها برگشتند. باید منتظر باشید تا دوباره هماهنگی کنیم.
در حالی که عرق از سر و صورت همه میریخت شکایتها از هماهنگکنندههای داخل فرانسه بهخصوص فرانسویها شروع شد: آنها دروغ میگویند. اصلا دروغ گفتند که سربازها آمدند. آنها با ما بازی میکنند. دختری که برای گرفتن لباس بیشتر با خودش دو دانه پیراهن پوشیده بود در حالی که از گرما در حال ضعف بود سروصدا کرده، گفت: «پدرسگا ره. اصلا ما ره توپِ بازی خود جور کدن. دروغ میگن که با سربازها هماهنگی کده. اونا عمدا ای کاره میکنن. اونا دروغ میگن». در آن لحظه حس کردم که خیلی با او همدردم. حس کردم که برنامههای هماهنگی بیشتر شبیه حس آدمی است که از بازی کردن خسته شده و فقط میخواهد نشان بدهد که در حال بازی است.
گرما بیشتر شده بود و آشفتگی نیز اوج گرفته بود. مردم بهخاطر حفاظت از خود شان در برابر سیم خارداری که زیر کثافات گم شده بودند، کثافات را از هر طرف جمع کرده روی آنها مینشستند. منم در کنار دوستی، روی کثافات نشستم. آنجا بود که فهمیدم نظامیان دولت قبلی براساس توافق مسئولیت آنجا را به دوش داشتند. اغلب آن سربازها پسران جوان و نیرومندی بودند که هر لحظه میگفتند: ما جان خوده به کف گرفته آمدیم تا امنیت تانه بگیریم. ما نمیدانیم که در این میان چند نفر از جاسوسهای طالبان برای شناسایی ما آمده. آیندهی ما نامالومتر از کل تان میباشه. خواهش میکنیم کمی آرام باشین. سخنان جانسوز آن سربازها اما به گوشی کسی نمیرفت و آنها نیز تماموقت و بدون هیچ وقفهی به هوا فیر میکردند. در آخر گلوی همهی آنها گرفته بود و بعضیهایشان برخلاف تلاشی که میکردند اما صدایشان بلند نمیشد.
به ما اجازهی نزدیک شدن به دروازه را نمیدادند، اما همه متوجه شدیم که آنها خانوادهها و افراد بسیار دیگر را کمک کردند تا خود شان را به سربازان خارجی برسانند. خانوادههای که خانمها زیر برقع و چادری گم بودند و مردان تا کمر ریش داشتند.
تمام آن بعدازظهر، منتظر ماندیم. در چند قدمی دروازه، تا غروب روز هیچ خبری از سربازها نشد. آفتاب در حال غروب بود.
اتفاق دیگری را که در آن لحظات شاهد آن بودم، بدون شک همه حداقل تصویر یا ویدیوی از آن دیده است. سربازها مردم را در دستههای مختلف منظم کردند. جابهجایی مردم حکم گذشتن از هفت خوان رستم را داشت. وقتی همه نشسته بودند، از میان راه که در بین بود، خانوادهی سه نفری را دیدم. زن به سر و صورتش میزد و مرد او را کمک کرده با هم پیش آمدند. همه فکر کردیم که آنها نیز مثل همه میخواهند از آن ترفند کار بگیرند و خود شان را به دروازه نزدیک کنند. در حالی که پیش میرفتند سربازها مانع شدند. مرد خانواده خواست چیزی بگوید، اما بغض گلویش که گویی سالها در گلویش بود شکست و گریه کرد. زن کاغذی را که در دست مرد بود گرفت و به سربازها گفت: «مه ای نامه ره دریم. مادری طفلی استم که حتمن ویدیویشه دَ تلویزیون دیدید. مه هیچچیز دیگه نمیخوایوم. مه آمدیم که طفل خوده بگیرم. جگرگوشه مه پیش سربازان خارجی دَ داخل میدان است. اجازه بتین که داخل شوم.»
زن شبیه شیر زخمی بود که به نظر میرسید هیچ چیزی مانعش نمیشود و اگر بخواهد میتواند تمام دنیا را با یک غرش زیر و رو کند. آنها اجازه گرفتند و رفتند سمت دروازه. پس از مدتی، برگشتند. زن در حالی که طفل را روی سینهاش فشرده بود و گریه میکرد از میان جمعیت گذشت و رفت. آنها طفلی را در بغل داشتند که تصاویر و ویدیوهای او در جریان برنامههای تخلیه تمام رسانههای اجتماعی داخلی و بینالمللی را گرفته بود. وقتی که در پای دیواری یکی از دروازههای میدان در حال مرگ بوده، خانوادهاش او را روی دست بلند کرده به سربازها میگوید که حداقل طفلش را که ضعف کرده و در حال مرگ است نجات بدهند. در ویدیوها به وضوح دیده میشود که سربازی از روی سیم خاردار، یکی از دستان طفل را گرفته بالا میکشد و او را به همکارانش میدهد. گریهی نمیشنویم، اما میبینیم که طفل وقتی در هواست تنها پاهایش را تکان میدهد.
آنها رفتند. برای لحظهی سرباز جدیدی وارد گروه امنیتی شد. پسر نیرومند و جوان با چشمان تنگ و بینی کشیده. او از لحظهی که وارد شد، با اسلحهی سنگینی که در دست داشت، بدون وقفه به هوا فیر میکرد. همه از گوشهایشان گرفته بود. وقتی که آرامتر شد و آن سرباز به جای فیر شروع به سروصدا کرد که «آرام باشین!» دختری که خودش را از یک منطقه ازبیکنشین معرفی کرد از گروه پهلوی ما گفت: «اینه، ای هزاره خاک دَ سره ببین چطو خطرناک است». این باعث اندک گفتوگویی بین آن دختر و چند فرد دیگر شد و سپس آرام گرفتند.
هوا رو به تاریکی میرفت. در گروه پیامی از طرف هماهنگکنندههای داخل فرانسه دریافت کردیم: سربازها آمدهاند، آنها نمیتوانند از دروازه بیرون شوند، باید خودتان را نزدیک دروازه برسانید. سربازان افغان اجازه نمیدادند نزدیکتر شویم. تعدادی همین که شنیدند سربازها نزدیک دروازه است بدون در نظر گرفتن تصمیمات جمعی خودشان را از تیم جدا کرده به دروازه نزدیک کردند. هوا قریب تاریک شده بود. تعدادی از ما نتوانستیم به دروازه نزدیک شویم.
خبری از کسانی که نزدیک دروازه شده بودند نداشتیم. هیچکسی پاسخ نمیداد. امیدوار بودیم آنها وارد میدان شده باشند. مدتی گذشت، یکی دو نفر از آنها برگشتند و گفتند: «بازهم دروغ گفتند. ما به دروازه رسیدیم، آنجا هیچ سربازی برای کمک به ما نیامده بود.» هماهنگکنندهها گفتند که اینبار آنها راه را اشتباه آمده بودند.
مدتی نشستیم. دوباره صف گرفته بودیم. هوا تاریک بود و میان روشنایی چراغهای میدان هوایی نمیشد کسی را درست تشخیص داد. دوستم که گویی تنها استخوانی از او باقی مانده بود، گفت: «من برمیگردم خانه. اینها فقط بازی است.» تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم.
سه دختر به تنهایی راه افتادیم تا در میان راه برای خود تاکسی پیدا کنیم. این کار مثل راه رفتن از روی زمین پر از باروت میماند. همهجا پر از تفنگدارانی بود که دشمن زن هستند. مسیری طولانی را پیادهروی کردیم. از چندین حوزهی پولیس که در دست طالبان افتاده بود عبور کردیم. هرچه پیشتر میرفتیم فضا تاریکتر میشد و برقی نبود. نزدیک ساختمان مسکونی رسیدیم. مردی که لباس سفید افغانی به تن داشت وقتی میخواست سمت ساختمان دور بزند نزدیک ما که رسید ایستاد و شیشهی موترش را پایین کرده گفت: «خواهرا کجا میرین؟ سه دختر تنها دَ ای وقت شو و دَ ای شرایط بسیار خطرناک است.» کمی صحبت کردیم. قابل اعتماد به نظر میرسید و کارتی را که نشاندهندهی هویت ماقبل طالبانیاش بود به ما نشان داد و گفت: «کجا میرین که برسانمتان؟» مسیر را برایش گفتیم و داخل موتر نشستم.
آن مرد نیز مثل ما غمگین بود. از خانواده و خواهرانش گفت. از آیندهی مبهم و آن گروه جانی که حالا بر شهر مسلط بود. سر پل هوایی واقع در کوته سنگی که رسیدیم چند مرد تفنگداری ما را متوقف کرد. من بدون شک دلایل قانعکننده برای آن مرد طالب که چرا سه دختر با یک مرد در داخل موتر است نداشتم. بنابراین سکوت کردم. آنها با هم به زبان پشتو صحبت کردند. در نهایت با دستش نشان داد که آزادیم و برویم. وقتی از آنجا عبور کردیم راننده با لبخندی گفت: «به لطف این که من پشتو زبان بودم چیزی نگفتند. وگرنه معلوم نیست چه میکردند.» آن مرد با مهربانی برای ما گفت که میخواست به خانه برگردد اما چون ما را تنها دید نگران شد و کمک مان کرد. تا نزدیکترین مکان ممکن ما را به خانه نزدیک کرد. شمارهاش را داد و گفت که هر وقت لازم شد برایش زنگ بزنیم و نیز وقتی به خانه رسیدیم برایش زنگ بزنیم تا از بابت ما خاطرش جمع شود. در نهایت وقتی خداحافظی گفت: «خدا ای منافقینه از ای خاک گم کنه. کل ما انسان استیم و به امید روزی که مردم افغانستان با هم یکی شوند.» کرایهی موتر را با اصرار به او دادیم و شب بخیری کردیم.
قبلا به خانه زنگ زده بودیم که با یک دوست ما برمیگردیم خانه. نصف شب بود. هیچکسی نخوابیده بود. وقتی نزدیک خانه رسیدیم، به محظ باز شدن دروازه، همهی مردها از آپارتمانهای مختلف ساختمان بیرون شدند که ببینند چه خبر است.
وقتی پیش فامیل رسیدیم، با همه روبوسی کردیم. همین که نشستیم مادرم با صدای آرام و توأم با خنده گفت: «خوب شد پس آمدین!» یاری از اتاق دیگر بغلش را باز گرفته سمت من دوید. به محظ اینکه در بغل گرفتم و مرا بوسید خودش را پس کشیده بینیاش را گرفت و گفت: «پیف، گوسپو بوی میدی.» همهی ما خندیدیم و من برایش گفتم: «بوی گوسپو نیه. امروز دَ گرمی روی آشغالی شیشتیم.»
غذا خوردیم. از اتفاقاتی که پیش میدان افتاد برای خانواده تعریف کردیم، خندیدیم و تا پاسی از شب بیدار ماندیم و سپس خوابیدیم.
ادامه دارد…