افغانستان به روایت معلولین

افغانستان به روایت معلولین (۲)

نویسنده: هاملت

مهتاب دختر چهارده‌ساله است. صنف ششم بود که در آن سه انفجار مکتب «سیدالشهدا» زخمی شد. درست به تعداد انفجارها، سه زخمِ کاری برداشت: زخمی در زانو، زخمی در گردن و زخمی در صورت.

پیامدهای انفجار در افغانستانی که او حالا و از دنیای معلولیت تجربه می‌کند بسیار تلخ بوده است. پس از انفجار، نخستین سایه‌ی سیاهی که زندگیِ او را تاریک کرد ناامیدی بود. می‌گوید: «حتا با آن‌که سلامتم را به‌خاطر درس و دانش از من گرفتند، باز هم می‌خواستم بخوانم. پارسال صنف ششم بودم. امسال که حالا معلول هم شده‌ام به‌دلیل این‌که بزرگ‌تر شده‌ام از طرف طالبان اجازه‌ی درس‌خواندن ندارم. ناامید شده‌ام. حالا که زخمی شده بودم، ای کاش از مکتب نمی‌ماندم. ای کاش من پارسال صنف پایین‌تری بودم تا امسال هم درس می‌خواندم و شامل ممنوعیت طالبان نمی‌شدم. امید می‌رفت تا سال‌های بعدی که به مرز ممنوعیت سنی و جنسی طالبان می‌رسیدم شاید طالبان را از افغانستان گم کرده بودند.»

پس از ناامیدی، چیز دیگری که دامن‌گیر مهتاب شد، ضعف حافظه بود. شاید ترس از انفجار تمرکز او را ضعیف کرده است. می‌گوید: «حافظه‌ام ضعیف شده است. نمی‌توانم درست تمرکز کنم. این روزها که اجازه‌ی مکتب‌رفتن نداریم در خانه کتاب می‌خوانم. ولی تمرکزم ضعیف شده است. یا چیزی یاد نمی‌گیرم یا هم که یاد می‌گیرم بسیار زود فراموشم می‌شود.»

با این‌ همه اما مشکل بزرگ‌تری که انفجار برای مهتاب به‌وجود آورده است، مسأله‌ی عاطفی‌ است. می‌گوید «بسیار زودرنج شده‌ام. قبلا این‌طوری نبودم. با اندک حرفی دق می‌شوم. گریه می‌‌کنم. گاهی بی‌دلیل جگرخون می‌شوم. مدت زیادی‌ است که یا با خودم در جنگم یا با خانواده‌ام.»

مهتاب دختری زخمی‌ای با این مشلات متذکره‌ی ناشی از انفجار است. در افغانستانی که همه‌جا میدان جنگ شده است، یک زخمی زودرنجِ ناامید چه می‌کشد؟

مهتاب می‌گوید: «قبلا قالین می‌بافتم. خوبی قالین‌بافی این بود که لااقل هزینه‌ی شخصی خودم را تأمین می‌کردم. دست به جیب پدرم نبودم. از وقتی که زخمی شدم دیگر با زانوی زخمی نتوانستم قالین ببافم. مخارجم افتاد گردن پدرم. تازه آن‌ روزها علاوه بر آن‌که من دستم به جیب خودم بود، کار و بار پدرم هم بد نبود. پدرم فروشگاه مواد تعمیراتی داشت. ساخت‌وساز بود و اجناس پدرم به فروش می‌رفت. از بدی روزگار هم من زخمی شدم و مخارجم گردن پدرم افتاد و هم طالبان آمدند و کاروبار پدرم از رونق افتاد. نظر به آنچه که پدرم می‌گوید ساخت‌وساز تعطیل شد و کسی مواد تعمیراتی نمی‌خرد. پدرم دکانش را جمع کرد و اکنون سرگردان‌تر از من در خانه است.»

مهتاب می‌گوید یکی از چیزهایی که اکنون او را رنج می‌دهد، طلب‌کردن پول از پدرِ بی‌کارش است. «البته که مکتب‌رفتن را برای ما ممنوع کردند، ولی من از درس دست نکشیدم. هنوز با پای لنگم کورس می‌روم. کورس هزینه دارد. رفتنم هزینه دارد. آمدنم هزینه دارد. کتاب و قلمم هزینه دارد. البته مجموع این‌ها هزینه‌ی زیادی نمی‌شود، ولی برای منی که با دلِ نازک و پای زخمی از پدر بی‌کارم پول درخواست می‌کنم، زیاد است. سخت است. بسیار می‌شرمم که پول درخواست کنم. گاهی چه پدرم پول داشته باشد و چه نه، یعنی چه به من پول بدهد و چه نه، جگرخون می‌شوم. پس از انفجار بسیار زودرنج شده‌ام. حتا با چیزهایی که می‌دانم نباید جگرخون شوم، جگرخون می‌شوم. این ناراحتی من طبعا که روی افراد دوروبرم هم تأثیر می‌گذارد و آن‌ها نیز به نحوی یا جگرخون می‌شوند یا هم از من خسته و بیزار می‌شوند. در نهایت این منم که با زخم‌هایم تنها و خسته و جگرخون رها خواهم شد.»

مهتاب می‌گوید در این بیشتر از یک سال برای من همکاریِ قابل حسابی نشد. خود ما پول نداشتیم. در شفاخانه‌های شخصی نتوانستم بروم. مؤسسه‌ای، گروهی، انجمنی و نهادی هم برای ما کمک نکرد. در نزدیکی‌های سقوط گفته می‌شد که مقدار پولی از جانب دولت به ما کمک می‌شوند که هزینه‌ی تداوی کنیم، جنگ شد، هر روز یک ‌یک ولایت‌ها سقوط کرد و آخرش هم همه‌چیز دست طالبان افتاد. در این میان مقامات در همهمه‌ی فرار همه‌چیز را به فراموشی سپردند. ما از پامانده‌های زخمی فراموش شدیم و نتوانسیتم خودمان را تداوی کنیم.»

افزون بر زودرنجی و هرلحظه شکرآب‌شدنِ میانه‌ی او با اطرافیانش، نگاه زهرآمیز جامعه نیز او را می‌خورَد. می‌گوید: «در اوایل که پایم خیلی درد می‌کرد، بسیار لنگیده می‌کردم. روزهایی که بیرون می‌رفتم متوجه می‌شدم که دو چشم مردم به پاهایم است. به راه‌رفتنم خیره می‌شدند. من می‌شرمیدم. سرم را پایین می‌گرفتم که کسی مرا نشناسد. گویا تقصیر من بوده است که مکتبم را انفجار داده و مرا به این روز رسانیده بودند.»

مهتاب می‌گوید از راه‌رفتنش بسیار احساس کمی و خجالت می‌کرده است. حتا روزهایی که از خانه‌نشینی به تنگ می‌آمده است و دلش می‌خواسته که با دوستانش بیرون برود، نمی‌رفته است. «بیرون نمی‌رفتم. تحمل دل‌تنگی آسان‌تر بود. از مردم که به پاهایم نگاه می‌کرد، هم از جمعی که می‌فهمیدم بسیار احساس ترحم می‌کردند و هم از جمعی که پنهانی و بینِ هم زهرخند می‌زدند، می‌شرمیدم. حتا همین دوستانم که گاهی با آنان بیرون می‌رفتم به همین دو بخش تقسیم شده بودند. یا آشکارا ترحم می‌کردند یا در خفا تمسخر.»

به روایت مهتاب، معلولیت در افغانستان بسیار دشوار است. روزهای بدی در پی دارد. مردم هنوز نمی‌فهمند که با یک آسیب‌دیده چه کنند. چگونه برخورد کنند، کجا با ترحمِ بی‌موردشان ناامیدترشان نکنند و کجا هم با تمسخر زشت‌شان خجالت‌زده‌ی‌شان نکنند.