نویسنده: آقای خیالباف
بخش دوم
وقتی آدم بچه است، آرزوهای بیشماری دارد. حتا اگر کل دنیا را دستمان قرار دهند، شاید باز هم کافی نباشد. و اینگونه، یکی از نابترین آرزوهای من از آن زمان، اکنون همچون بارقهای در ذهنم باقی مانده است: گمانم هفت یا هشت سالم بود. به گفتهی مادر، آن زمان نحیفتر و لاغرتر از آن بودم که بتوانم از خودم در برابر هرچیز دفاع کنم. تخیلم بیکران بود و گویا این تخیلات و آرزوها، برابر نصف وجودم بودند، از وجودم تغذیه میکردند و فکر میکنم دیگر تعجبی نداشت که از خودم بپرسم، چرا نسبت به تمام همسن و سالهای خودم، ریزهتر و نحیفتر بودم.
یادم است، زمانی که آن دهکدهی پرشور را ترک میکردید و میرفتید طرف کابل، به من قول دادید، از کابل یک اسپ چوبی برایم بیاورید. از زمانی که خانه را ترک کردید، نمیدانم چند ماه، نیمی از سال یا یک سال تمام گذشت. در این مدت و خیلی خوب بهخاطر دارم، شب و روز مشتاقانه در انتظارت بودم. در واقع در انتظار آن اسپک چوبی که خدا میداند چه آرزوهای قشنگی و چه تصوری از آن، در ذهنم نقش بسته بود. دلم میخواست با آن اسباب بازی کوچک، کل دنیا را بگردم. البته که تصور داشتن همچون بازیچهای، مرا سرتاپا غرق شادی و امید میکرد. در دلم گفته بودم، با آن حیوان کوچولو و دوستداشتنی، بروم گرد مزرعهی گندم بگردم، بروم کنار جوی، کنار رودخانه و لای اشیای تاریک جنگلها و گلهای خودرویی که زمین را آکنده میکردند، خیالپردازی میکردم که زین اسپم را با گلهای قاصدک بیارایم، سرش را با تاجی از گلهای شبدر بیارایم و… به هرحال، در آن زمان، هیچ امیدی که بتواند مرا بیشتر از پیش به زندگی امیدوار کند، جز داشتن یک اسپ چوبی نبود. آنهم وقتی کلامهای مهربانانهی مادر، توصیفات شگرف و دوستداشتنیاش از صفات زایندهی آن، زیر سقف خانه میپیچید. به هرحال، بهرغم آن همه زمان درازی که گذشت، اما من نه تنها که به آرزوی خود نرسیدم، بلکه شاهد اولین اتفاق ناگوار زندگیام بودم:
هنوز یکماه و نیمی از آمدنت نگذشته بود، من دیگر نه اسپ چوبی داشتم و نه هیچ اسباب بازی که بتواند دل یک بچهی خیالاتی و زودرنج را خوش کند، روزی که دقیق بهخاطر ندارم، به کدام مناسبت جمعی از مردان دهکده جلو خانه تجمع کرده بودند، من به جرم نافرمانی از دستور شما، مجبور شدم راه درازی را با پای لخت، بدوم. ولی با آنهم، هرگز باورم نمیشد از سوی شما مواخذه شوم. برای همین، در نیمهی راه (وسطهای دهکده، روی سرک خاکی) سرانجام از نفس افتادم. ایستادم و دیدم که شما با سماجت، همچنان مرا تعقیب میکنید. آخر این خیلی مسخره بود. تصور کن وقتی یک مردی در سن 45 سالگی با پیجامهی آهارزده و صورت خشمآلود، دنبال یک پسربچهی هشتساله با سماجت تمام خیز میزند. ولی آنچه بعداً اتفاق افتاد، انگار همچون سیل ویرانگر بود که تمام تعلقات، باورها، حس لذتجویی و تمام گرایشاتم را نسبت به همهچیز عوض کرد: من ایستاده بودم، بدنم میلرزید و پاهای باریکم دیگر توان خیززدن و فرار نداشتند. صدای قلبم را بهخوبی میشنیدم که مثل پُتک کوبیده میشد. جلو چشمانم را غباری از سیاهی و ترس و وحشت فرا گرفته بود. ولی عجب قلبی داشتم که هرگز باور نمیکرد. وقتی اولین سیلی را به صورتم نواختی، دنیا همه جلو چشمانم تاریک شد، دومین و سومین سیلی و از بس یادآوری این اتفاق بر من سنگینی میکند، بیشتر از این چیزی بهخاطر نمیآورم. ولی میدانید پدر! وقتی داشتم جیغ میزدم و فریاد میکشیدم، حقیقتاً بهخاطر دردی نبود که از کوبیدن پنجههای شما به صورتم احساس میکردم. نه نه، هرگز؛ گریهام فقط بهخاطر غروری بود که اکنون شکسته بود. گریهام برای باورم بود که اکنون با بیرحمی خُرد و نابود شده بود و آن همه بیقراری از پسِ نگاههای یک مرد منفور دهکده که شاهد این ماجرا بود و با آن دهان گنده و سبیل مسخرهاش از بلندای راه میخندید، همه شرارهی سوزندهای بودند که تا مغز استخوان دردم میداد. ولی مطمئنم تو با آن غرور، هیبت و تصور مردانهای که داشتی، فکر نمیکردی ممکن است یک پسربچهی هشتساله هم ممکن است غروری از خودش داشته باشد که بهخاطر شکستنش، بخواهد گریه کند. اما غروری که در من بود، با آن غرور هیبتناک تو، خیلی تفاوت داشت پدر! آنچه در من بود، یک غرور انسانی بود: میدانی پدر! در همان سنین کوچکی، با انگیزه و اعقتاد کامل فکر میکردم، من فقط یک انسانم و هیچ انسان دیگر، از من بالاتر نیست. ولی با آن سیلیهایی که تقدیمم کردی، دیگر فهمیدم، چیزی بالاتر از انسان بودن من هم وجود دارد و آن خشم و غضب و کتک است که به من این نکته را بازگو میکند، باید تحت امر کسی باشم که پسر او هستم. این دردناکترین حادثهی زندگی من بود و اکنون جزئیات آن را مثل اتفاق دیروزم، بهخاطر دارم.
احساس میکنم، از آن پس جرئت کافی نداشتم که بخواهم از شما چیزی را طلب کنم. دیگر آرزوی داشتن آن اسپک چوبی با نگارهها و دسته گلهای قاصدک که میبایست آرایشش میکردم، مرده بود، رفته بود جایی که هرگز آرزوی داشتنش را نمیکردم. و تا جایی که بهخاطر میآورم، از آن حادثه به بعد، هرگز چیزی را از شما طلب نکردم. از آن پس، آنچه بود، آنچه در ذهنم نقش میبست، آنچه در موردش خیالپردازی میکردم، تنها و تنها مال خودم بود و مربوط به خودم که در گوشهای، در خلوت یک روز آفتابی یا در نیمهشب برفی یا هم زیر لحافی که رویم میکشیدم، با جزئیات آن را طراحی میکردم.
اکنون نتیجه میگیرم، اولین حادثهی زندگیمان که میان من و تو فاصله انداخت، همین اتفاق بهظاهر کوچک بود. ولی شاید شما تا حالا این مسأله را درک نکنید و اگر بخواهم جلو شما آن خاطرهی تلخ را بازگو کنم، شاید اصلاً بهخاطر نیاورید. هنوز شاید نمیدانید چرا از بوی کچالوی خام، بدم میآید؟ چون ظهر همان روز وقتی با چشمان اشکآلود و با آرزوهای کاملاً فروریخته به خانه برگشتم، مادر عزیزم داشت کچالوهای درون سینی را پوست میکرد.