سلام! امیدوارم آنجا حال همهی شما خوب باشد. من زلاله زلالی هستم. دختر هفدهسالهای که در سیاُم ماه مارچ امسال وارد هجدهسالگی میشوم. من دقیقا هفده سال و شش ماه در دنیا بودم. امروز که این نامه را مینویسم دقیقا سه ماه میشود که از عمرم را اینجا در دنیای مردگان سپری میکنم. جای بدی نیست. نسبتا خوب است. اما نگرانیِ جدیای که اینجا داریم از جنس همان نگرانی است که در آنجا داشتیم. اینجا هم ما پاییدنی نیستیم. میمیریم. اما جای خوشبختی این است که در اینجا مرگ خودش با نرمخویی و خوشرویی شبیه وزش نسیم ملایم سحر بر گونههای سبزههای شاداب، سراغ ما را میگیرد. با ما بازی میکند. با ما شوخی میکند. با ما دوِش میکند. با ما بازی تماشا میکند. با ما برای جویای احوال کسانی که از آنجا به اینجا رانده میشوند، میرود. آنها را دلجویی میکند. نوازش میکند.
من وقتی اینجا آمدم مرگ مرا با خوشرویی خوش آمد گفت و دلجویی کرد. بعد در همین اطراف به دیدن کودکان بازیگوش زندگی برد. از آنها برایم قصه گفت. مرگ از این یاد کرد که چقدر زمان میبرد تا آنها بپذیرد که یاد بگیرند با مرگ آشنا شوند، بعد رفاقت کنند و بعد با مرگ به سفر بروند. ما همینطوری که قدم میزدیم، از من پرسید چطور به اینجا آمدم. من تعجب کردم. وقتی تعجبام را دید، سؤالش را تغییر داد. گفت: «از خودت قصه کن.» من هم از خودم برایش قصه کردم. اینکه کجا بودم، چه میکردم، چه میخواندم، و گفتم که چطور به اینجا آمدم…
گفتم: «مرا سوار قتل کردن و اینجا آوردند.» مرگ تعجب کرد. مکسی کرد. بعد پرسید: «چه؟» تکرار کردم: «سوار قتل کردند و…» گفت: «او چیست؟» گفتم: «ما در آنجا عمل سپردن یک کس یا کسانی را بر حسب زور بدست تو، قتل میگفتیم. بعضا کشته و بعضا هم “شهید” میگفتیم.» تکانی خورد. زیر لب تکرار کرد: «قتل، “شهید”، کشته.» بعد رو به من گفت: «پیچیدهتر شد. این قتل، “شهید” و کشته که گفتی، اسم چیزی است؟» گفتم: «اری دیگه. اسمهای خودت است. زمانی که با کمک کسی یا کسانی، زورمندانه جان کسی یا کسانی دیگر را میگیری، اسم آن قتل کشته و “شهید” است.» تعجباش دهچند شد. گفت: «نه این امکان ندارد. من همه جا و همیشه فقط یک اسم داشتهام و آن هم “مرگ” بوده است. هیچ جای هم زورمندانه جان کسی را نستاندهام و نمیستانم. همینطوری آرام آرام، خوش و خندان، بدون عجله، اول با کسی آشنا میشوم، بعد دوستی و رفاقت میکنم و نهایتا همسفر میشوم.»
خندیدم. گفتم: «نه در آنجا شما اینطوری نیستید. من و میلیونهای دیگر را به یاری انسانهای دیگر زورمندانه اینجا آوردید.» مرگ ناراحت شد. آه سردی کشید و تأسف خورد به حالش. گفت: «آن من نیستم. ممکن است آدمها چیزهای دیگر را از خودشان جای من در آنجا معرفی کردهاند. حتما همینطور باشد. وگرنه من هرگز این کار را نمیکنم که کسی یا چیزی را زورمندانه از آنجا به اینجا بیاورم و از اینجا بهجای دیگر ببرم. چون این خلاف نظمی است که من در چنبرهی آن مؤظف بهکار هستم. اگر این چنین کنم، خودم را تباه میکنم. من هرگز نمیخواهم خودم تباهکنندهی خود باشم. شاید آنجا این رسم باشد. ولی متأسفم که هست.»
من که از حرفهایش هیجانی شده بودم، گفتم: «اینجا آن رسم نیست؟» گفت: «نه.» گفتم: «اینجا پس خیلی خوب است.» گفت: «برایت خوبی میخواهم اینجا… باید قبل از آنکه باران بیاید برگردیم.» گفتم: «فقط یک سؤال دیگر، آنجا ما میگفتیم اینجا کسی جای خوبی میرود و کسی جای بد…» مرگ حرفم را با خنده قطع کرد و گفت: «شما آنجا آن را میگفتید دیگر. اینجا آن “میگفتید”ها نیستند. اینجا همه اینجا هستند.»
ما از هم دور شدیم و هرکس به مأمن خود رفتیم. من خوشحال از اینکه متقاعد شده بودم اینجا کسی مرگ را بهسوی آدم حواله نمیکند. این یک خوشبختی است. اما کل خوشبختی نیست. خوشبختی دیگر در اینجا این است که از من برای آنجا از دنیای مردگان مینویسم. نوشتن از دنیای مردگان خوشبختی است. یکی به اینخاطر که مثلا نیاز ندارم نگران چیزهای باشم که اگر کسی در متن نوشتهام دید و ازش خوشش نیامد، مرا مجازات کند. چه رسد به بسیار چیزهای دیگر. دوم به اینخاطر که نامهام را پیک مرگ به آنجا خواهد آورد و چه خوشبختیِ بهتر از اینکه با آنجا هم در ارتباط باشم. بهخصوص که من میدانم زندگان رسم احترام به مردگان را هنوز دارند و مردگانی مثل ما بین شان شهره اند.
البته این را فقط به استناد خاطره نمیگویم. به استناد قصههای دخترخانمی که همسنوسال من است و همین تازگیها بهواسطهی مأمورانی که خود شان را مفید فیالارض معرفی میکنند، اینجا فرستاده شده هم میگویم. او قصه کرد پس از آنکه ما سوار بر قتل اینجا فرستاده شدیم، همهی دنیا از رفتن ما خبر شدند. بسیار کسان تأسف خوردند. با خانوادههای ما همدردی کردند. چیزهایی که از ما در آنجا جا مانده بودند، همهجا و توسط همه کس دستبدست شدند. تصویرهای برخی از ما در جاهای مشهور دنیا نمایش داده شدند و…
اما از خوشبختیها که بگذریم، اینجا دو تا بدبختی هم داریم. یکی اینکه ما اینجا هم میمیریم که قبلا هم گفتم. ولی نمیدانیم کجا میرویم. از آنجایی که اینجا جای آرام و خوبی است، دل ما نمیخواهد جای دیگر برویم. میخواهیم اینجا بمانیم دیگر. این را قبلا با مرگ هم گفته بودم. ولی او گفت: «آن “بمانیم دیگر” را بگذار به وقتش تا خود برایت سخن گوید. تا آن وقت که قطعا اینجا خوش است بمانید و خوش بمانید.» بخت بد دیگر ما این است که هر روز وقتی کسی یا کسانی از آنجا به اینجا فرستاده میشود یا هم در همسفری با مرگ اینجا میآیند، قصههایشان از آنجا خاطر آرام ما را نا آرام میکند. حسرت چیزهایی که آنجا میتوانستیم داشته باشیم ولی نشد را در دلهای ما فزونی میبخشد.
از طرف دیگر، میبینیم که هنوز تعداد کسانی که از آنجا به اینجا فرستاده میشوند، بدون اینکه مرگ خودش خبر باشد، خیلی زیاد است و این اصلا خوب نیست. البته نه به این خاطر که اینجا جای بدی برای فرستادن است، نه. اینجا همانطور که گفتم جای خوبی است. اما این زورمندانه فرستانها اصلا خوب نیست. چون آنجا هرچه باشد آنجا است و اینجا اینجا. چیزهای آنجا است که اینجا نیست. فرستادن کسی به زور از آنجا به اینجا رسم خوبی نیست. چرا که اینجا هرچه هست آخر سر مال آنجاییها است. ولی وقتی از آنجا کسی زورمندانه به اینجا فرستاده میشود، دیگر از چیزهایی که آنجا میتوانست داشته باشد، محروم شده است.
این رسم در اینجا اصلا چیزی معمول نیست. اصلا نیست چه رسد که معمول باشد. اینجا همه به هرچه که هست احترام دارد و همه از هرچه که اینجا هست پاسبانی میکنند. ما میخواهیم همینطور که ما از اینجا قصهی خوب برای آنجا داریم، از آنجا هم قصهی خوب دریافت کنیم.