ایوب در میان رنج و فقر در روستای دورافتاده در دایکندی به دنیا آمد. هنوز چند ساله نشده بود که طالبان چند راه محدود مواصلاتی به هزارهجات را در سال ۱۳۷۶ بستند. قحطی و گرسنگی همه جا را فرا گرفت. ایوب و خانوادهی فقیرش مانند دهها هزار خانوادهی دیگر یک سال فقط با خوردن جوانههای علفهای شیرین که در بهار و تابستان خشک میکردند از مرگ نجات یافتند.
یادم است ایوب سالهای سال فقط یک دست لباس داشت و اندازهی لباسش فقط با پینههای بیشتر بزرگتر میشد.
وقتی ایوب راهرفتن بلد شد، خانوادهاش از ناگزیری او را جوپان بره و بزغاله کرد. از دوازه ماه سال هشت ماه را ایوب چوپان بود. در کوه و تپههای سخت و شیبدار میرامور، دنبال بره و بزغاله میدوید و میافتاد و گریه میکرد. یادم است بدنش پر از نشان زخم بود و صورتش از شدت گرد و خاک و سرمای شدید همیشه کبود و تیره بود. پست دستانش مانند پشت تمساح سخت و پر از ترک بود و از میان ترکهای دستان کوچکش خون میآمد.
بزرگتر که شد مجبور شد با پدر و برادر و خواهرانش روی زمینهای ناچیز پدری کار کند. گاهی هم میرفت در قبال مزد ناچیزی برای دیگران کار میکرد. تمام حاصل دوازده ماه کار شبانهروزی خانواده فقط کفاف زنده ماندن آنها را میکرد. تازه نوجوان شده بود که ناگزیر شد راه مهاجرت و کارگری را در پیش بگیرد. چند باری در مرز توسط قاچاقبران لتوکوب شد و یکبار هم زمانی که قاچاقبر چند نفر را به زور در صندوق پشت سر موتر کرولا جابهجا کرده بود، ایوب نزدیک بود زیر فشار خفه شود و بمیرد. با هزار بدبختی بالاخره خود را به ایران رساند. چند سال در مرغداری، گاوداری، ساختمانسازی و باغبانی کار کرد تا تکهنانی سر سفرهی پدر و مادر پیر و بیمارش بیاورد.
بعد از سالها وقتی ایوب دوباره به دایکندی برگشت دیگر آن ایوب گذشته نبود. جوان شیک و برومندی شده بود. قد کشید بود، تن و توش در آورده بود و تیپ زده بود. ولی زندگی همچنان با ایوب نامهربان بود. وقتی ایوب از ایران آمد، همان اندک زمین پدری هم بایر شده بود. تمام درختانی که با رنج کاشته بودند، در اثر خشکسالیهای متواتر خشکیده بودند و حالا دیگر همان چند تکهنانی برای زنده ماندن هم از آنجا حاصل نمیشد. ایوب و برادرش مجبور شد با خانواده در حاشیه یکی از شهرهای بزرگ ساکن شود و با روزانهکاری زندگی کنند. گاهی خشت میزد، گاهی چاه میکند، گاهی کار ساختمان میکرد و گاهی هم سبزیجات میفروخت. ساعتها عرق میریخت، ولی هیچ یک از این کارها روزگار ایوب را خوب نکرد. ناگزیر شد به امید کارگری دو بار دیگر دشتهای سوزان نیمروز و سیستان و بلوچستان را پیاده طی کند و خود را به ایران برساند. اما هربار بدست پولیس ایران افتاد. او را تا دم مرگ لتوکوب کردند، استخوانهایش را شکستند و در نهایت گرسنه پس به افغانستان بار زدند.
ایوب بالاخره مجبور شد بهکار معدن زغال رو بیاورد. چند سال آخر عمر زندگی ایوب در تونلهای نمناک، تاریک و طولانی میان دود و سیاهی زغالسنگ دره صوف سپری شد. شب و روزش تار بود. وقتی بعد از ساعتها از تونل بیرون میشد، میان دود و سیاهی زغال شناخته نمیشد. میگفت حساب زمان از دستش میرود و گاهی گم میکند چند مدت در درون تونل بوده و چند ماه و هفته از خانه و کاشانه دور افتاده است. با تمام این رنجها و سختیها، ایوب صبور، خوشطبع و مهربان بود . فقط چند لحظه اگر با او صحبت میکردی برایت فکاهی میگفت، شوخی میکرد و قاهقاه میخندید. ایوب تا آخرین نفس تلاش کرد تا به زندگی لبخند بزند، اما این زندگی بود که هرگز به ایوب نخندید. همیشه با او عبوس بود. زندگیای که بهقول بابا طاهر او را همیشه «نان جوِ آلوده در خون» داد؛ آنقدر که وقتی پیکر بیجان ایوب را از میان آوار زغالسنگ بیرون آوردند، تمام بدنش کبود و غرق در خون شده بود. ایوب با رنج به دنیا آمد، با رنج زندگی کرد، با رنج خندید و با رنج از دنیا رفت.