حدود دو سال قبل بود. یادش بخیر آن روزها کار و دفتر و اداره بود. من صبحها هر روز زودتر سر کار میرفتم. هر صبح راهم از پل خشک دشت برچی میگذشت. صبحها پیش از آنکه آفتاب میدمید من باید به ادارهی کارم حاضر میبودم. هر صبح از پل خشک که میگذشتم تازه آفتاب سرخ بهاری آسمان را نیمهروشن میکرد. دکانها، هنگرها و مارکتها بسته بودند. فقط رستورانتها باز میشدند.
بسیاری از رستورانتها تلاوت قرآن کریم میگذاشتند. صدای شیرین عبدالباسط از رستورانتهای دشت برچی بلند بود. کمی که هوا گرمتر میشد و تازه کم کم آفتاب میدمید، آن وقت دیگر زمان کاری رستورانتها میرسید. صدای قرآن را خاموش میکردند و بعضیهایشان چیزی در بلندگو نداشتند و بعضیهایشان هم مشتری صدا میکردند. از آن جمله اما رستورانتی بود که پس از خاموش کردن قرآن مشتری صدا نمیکرد، احمدظاهر پخش میکرد.
شهر هنوز آرام بود. صدای موتر و موتور و دروازهی دکانها نمیآمد. ازدحام هم نبود. فقط دانه دانه مردم در شهر دیده میشدند. بعضیها دنبال کار و دفتر و حاضری میرفتند و تعدادی هم دوِش میکردند. در هر صورت سروصدا نبود.
زمانشناسی آن رستورانت در شهری که زمان برای کسی مهم نیست، بسیار حیرتانگیز بود. درست اولِ صبحی که بادِ صبا هرکسی را به نحوی با خاطرات دور و درازی پیوند میزد و شهر آرام و جایی برای شنیدن بود، آن رستورانت احمدظاهر پخش میکرد. تا دورها صدای احمدظاهر آرام آرام میآمد: «پنداشتم همیشه گُلِ خاطرِ منی».
این «پندار» نبض شهر را زنده کرده بود. برای کابل این موسیقی بسیار معنادار بود. کابل پایتختی بود که در ولایتهایش زنان را شلاق میزدند. چاه میکندند و زنان را در وسط چاه میانداختند و محتسبین با سنگ از هر طرف میزدند. جلو این رستورانت اما محتسبی نبود. حساب و کتابی نبود. چاهی نبود، سنگی نبود. کسی نمیایستاد که حلال و حرام کند.
آوازِ زندگی بود. مسافران تا دورهای دور خیره خیره با خود صدایی را میبردند که میخواند «پنداشتم از پیِ تنهایی و سکوت». در نفس آن پندار گویا صدای امیدی مسافران را بدرقه میکرد. با همراهیِ امید و زندگی، جمعی بهسوی کار میرفتند.
تکرار هر روزهی این صحنه بسیار دلانگیز بود. بارها متوجه شده بودم که عابرین، مخصوصا آنانی که دوِش میکردند هرچه از صدا دورتر میشدند آهستهتر میرفتند. گویا هنوز میخواستند کارشان را توقف دهند و لحظهای باهم احمدظاهر بشنوند. صبحهایی هم متوجه شده بودم که دوِشگران گروهی جلو رستورانت ایستاد میشدند و موسیقی میشنیدند. با احمدظاهر دَم باز میکردند. یادم است این صحنهها بارها مرا یاد صحنهی پخش موسیقی در فلم «رستگاری در شاوشینگ» انداخته بود. دوشکنندگان درست چون زندانیهای آن فلم وقتی که به احترام موسیقی ایستاد میشدند برای لحظهای محو میشدند. چنان که زندانیهای فلم در لحظهی پخش موسیقی از یاد میبردند که در چه کار و چه روزی بودند، عابران نیز همهچیز را از یاد میبردند و همانجا ایستاد میشدند و به بالا و به رستورانت نگاه میکردند.
اکنون اما آن روزها گذشته است. تقریبا دو سال گذشته است. پس از دو سال، چند روزی پیش دوباره اول یک صبحِ سرد و برفی گذرم از پل خشک دشت برچی افتاد. جایی که دو سال پیش صبحها وقتی که احمدظاهر میشنیدم به «بعد از تنهایی و سکوت» فکر میکردم؛ به پندار اینکه چیزی غیرقابل باوری اتفاق خواهد افتاد.
این چند صبح پیش اما نه صدای قرآن میآمد و نه صدای احمدظاهر. کسی دوِش هم نمیکرد. کسی به دفتر و اداره هم نمیرفت. کسی به میزان آن روزها سر کار هم نمیرفت. کسی با موهای شانهکرده و کتوشلوار اتوکشیده هم در شهر نبود. کسی دست کودکی را گرفته مکتب هم نمیبرد. کسی دست محبوبش را گرفته و به احترام احمدظاهر هم جایی ایستاده نبود (تمام این محبتها و عشقهایی که در گیلگمش «زندگی» نامیده شده است).
برای من چنان که موسیقیِ آن روزهای کابل بسیار معنادار بود و این را فرصتی برای شنیدن آواز زندگی حساب میکردم، اکنون سکوت و تنهایی و غم و غبار کابل نیز بسیار معنادار بود. من از آنجا خاطراتی داشتم که گمان نمیکردم بعدها چنین شود. اکنون اما کابل با لبهای خشکیده و نگاه محتاج سرِ خجالت به زانو گذاشته است. حالا که «نان و کار» به رویا تبدیل شده است، بسیار سخت است باور کنیم که در روزگاری نه چندان دور صدای احمدظاهر در شهر میپیچید و مردم با همراهیِ امید و زندگی، بهسوی کار میرفتند.