شبها که شهر کابل در سکوت و تاریکی فرو میرود، تازه او فرصت مییابد تا کتاب بخواند. کتاب را باز میکند. وقتی چشمهایش از میان واژگان سطرهای چند پاراگراف میگذرد، وزوز گوش چپ تمرکز ذهنش را برهم میزند. دوباره ذهن را بر سطرهای کتاب متمرکز میکند اما وزوز گوش دوباره اوقاتش را تلخ میکند. کتاب را میبندد و در طول و عرض اتاق قدم میزند. زنگ گوش که کمتر میشود مینشیند و کتاب را باز میکند. تا میخواهد ذهن را بر معانی جملههایی که میخواند متمرکز کند، زنگ گوش بلند و بلندتر میشود. با حال آشفته کتاب را به قفسه میگذارد، چراغ را خاموش میکند و سر بر بالشت میگذارد. زنگ ممتد و ذهنآزار گوش نمیگذارد به خواب رود. به ناچار آهنگ «سرزمین من» داوود سرخوش را از موبایل میگذارد تا زنگ گوش خود را نشنود. در میان موجهای اندوهناک آواز سرخوش که از جفاها و داغها و بیسرودی افغانستان ناله میکند، جان خستهی او به خواب آشفته فرو میرود. شبی با آهنگ «باز روز آمد به پایان، شام دلگیر است و من» ساربان به خواب میرود و شبی با آهنگ غمگین دیگر.
صبح با جان و تن خسته چشم از خواب گران باز میکند. یک روز دیگر آغاز میشود. او فقط یک قلم، دو برگهی سفید و یک موبایل ساده به جیب میگذارد و سراغ دختران زخمی انفجار در مرکز آموزشی کاج میرود. تا غروب با یک قصهی خونآلود خود را پای میز نوشتن در خانه میرساند. اکثر قصهها را یادداشت نمیکند بلکه به حافظه میسپارد. اگر قصهای را یادداشتبرداری نماید سعی میکند از پسکوچهها خود را به خانه برساند تا مبادا ناگهان در ایست بازرسی یا کنار سرک مورد بازجویی قرار گیرد و در دام نیروهای طالبان افتد. تا قصه را روایت و به روزنامه میفرستد، پردهی سیاه یک شب دیگر بر سیمای خستهی کابل میافتد. باز هم با شوق زیاد کتابی را باز میکند؛ باز زنگ گوش چپ آزارش میدهد. فقط این نیست. چند روز و شب است که درد پشت، تلخکامی، سوزش زبان و کمکاری معده هم به آن افزوده شده است.
بالاخره پایش به شفاخانه میرسد. معاینات معده، ستون فقرات و گوش انجام میشود. داکتر میگوید که او دچار افسردگی حاد است و باید دو دوره دارو مصرف کند. وقتی داکتر از وظیفهاش میپرسد او بهخاطر بیاعتمادیی که از زمان به قدرت رسیدن طالبان بر مناسبات اجتماعی سایه افکنده است به دروغ متوسل میشود و میگوید که بیکار است. شاید بهخاطر مشکل بیکاری دچار افسردگی شده باشد. به هرحال، داکتر با تأکید به او توصیه میکند که سعی کند خوش باشد و از خبرهای ناراحتکننده دوری جوید. اما او بنا بر مسئولیت خبرنگاری ناگزیر است که خبرها را رصد کند. در این میان، بیش از همه خبر از گرسنگی و فقر و بیکاری و شکنجه و ترس و خون است. اصلا فعالیت خبرنگاری او با نوشتن روایت دختران بازمانده از انفجار مرگبار مکتب «سیدالشهدا» آغاز شده است.
در هنگامهی سقوط کابل او برای دختران زخمی در فاجعهی مکتب «سیدالشهدا» صنف روایتنویسی برگزار میکند. همچنان روایتهای این دانشآموزان را در روزنامه اطلاعات روز به نشر میسپارد. کابل که سقوط میکند، اکثر خبرنگاران از ترس طالبان کشور را ترک میکنند اما حسن ادیب بهصورت رسمی کار خبرنگاری را با این روزنامه آغاز میکند. بعد از نشر روایتهای دانشآموزان این مکتب، ادیب ستون «روزهای سیاه کابل» را باز و در آن از رنجها و فقر و بیکاری و مشکلات روانی مردم مینویسد. راوی «روزهای سیاه کابل» از صبح تا غروب در کوچهها و سرکها قدم میزند تا فراموشی خنده، گموگورشدن موسیقی، افزایش بیسابقهی گدایان، ترسولرز زنان در خیابان، دسترخوانهای خالی، موج فزایندهی آوارگی، دلتنگیهای مردم و… را در سایهی حکومت طالبان روایت کند.
وقتی کابل سقوط میکند و نخبگان سیاسی و فرهنگی دسته دسته از کشور فرار میکنند و وقتی جامعهی جهانی مردم افغانستان را به امان خدا رها میکند، ادیب ستون «با چراغ و آیینه» را باز میکند و در آن، تجربههای تلخ مردم افغانستان را با تناظر به تجربههای تلخ در ادبیات جهان مینویسد. ادیب میگوید: «هدفم از برقرای تناظر و تشابه میان تجربههای دردناک مردم کشورم و تجربههای دردناک شخصیتهای رمانهای بزرگ این بود که مردم جهان دردهای ما را آسانتر درک کنند.» اگرچه جهان رنجهای افغانستان را بیشتر در آیینهی منافع سیاسی خود میبیند تا در آیینهی ادبیات فاجعه، اما نویسندهی «با چراغ و آیینه» دست از قلم برنمیدارد.
راوی «روزهای سیاه کابل» به امید اینکه با رسانهایکردن خشونتهای طالبان بتواند اندکی رفتارهای این گروه را که تازه بر افغانستان مسلط شده تعدیل کند، سراغ دردهایی را میگیرد که مستقیما ریشه در وجود طالبان دارد. او میگوید: «اگرچه به تغییر طالبان زیاد باور نداشتم و ندارم زیرا این گروه سختجانتر و افراطیتر از آن است که با ادبیات تغییر کند، اما میدانم که این گروه برای کسب مشروعیت بینالمللی در تلاش است تا چهرهی مقبولتر از خود را به نمایش بگذارد. از همینرو، از رسانههایی که چهرهی واقعی این گروه را افشا میکنند، هراس دارد. و باز به همین دلیل، این رسانهها و در کل آزادی بیان را سرکوب مینماید. من هم به امید اینکه طالبان بهخاطر شرکای سیاسی و جامعهی بینالمللی رفتارهایشان را تعدیل کنند، از افشای خشونتهایشان دست برنمیداشتم. و میدانستم که این روایتها خطرساز میشود.»
همینطور میشود. روزی که نوشتهی ادیب در مورد بستهشدن یکی از مراکز آموزشی از سوی طالبان در کابل منتشر میشود، ادارهی امر به معروف و نهی از منکر طالبان مسئول این مرکز آموزشی را هشدار میدهد که نوشته را از وبسایت روزنامه بردارد یا آن را تعدیل کند. مسئول آموزشی با ترسولرز هشدار را به ادیب مخابره میکند. در اثر این فشارها، ادیب مجبور میشود نوشتههای بعدی خود را با نام مستعار منتشر کند.
طالبان مدتی پس از به قدرت رسیدن، در محفل بزرگی از خانوادههای عاملان حملههای انتحاری تجلیل میکنند. راوی «روزهای سیاه کابل» به یاد میآورد که شمار زیادی از شهروندان کشور در این حملههای انتحاری معلول شدهاند و مجبور اند تا واپسین نفس در حقارت و درماندگی زندگی کنند. ادیب خود را خبرنگار کشوری مییابد که در آنجا قاتل تقدیر میشود و قربانی تحقیر. از اینرو، ستون «افغانستان به روایت معلولین» را باز میکند تا از چشم لهشدگان، مستضعفان و بیچارگان زندگی را روایت کند. راوی در این ستون سعی میکند زخمهای جنگ چهلساله را باز و پیش چشمهای مردم قرار دهد تا وجدان جامعه را بیدار و مایهی عبرتآموزی از تاریخ خونین کشور را فراهم کند.
راوی «افغانستان به روایت معلولین» که ساعتی پناه روانی انسانهای بیدست و بیپا و کور و فلج میشود اما خود احساس بیپناهی میکند. در وطن خود احساس غربت میکند. از نگاههای پرسنده دلش به هراس میافتد. سایهی ترس گامبهگام او را دنبال میکند. حتا در خانهی خود احساس ناامنی میکند. گاهی در میانهی گوشسپردن به موسیقی، آژير رنجرهای طالبان که از سرک میگذرد رشتهی آرامشش را پاره میکند. گاهی با صدای بلند دروازهی همسایه از جا میپرد. گاهی نفیر تفنگ آب را در گلویش تلخ میکند. با وجود این همه اضطراب، ادیب قلم از دست نمیاندازد و هیچ ساعتی از دیدبانی شهر و کشور پرخطر خود غافل نمیشود.
از میان خطرهایی که افغانستان را تهدید میکند، ادیب با چشمان وحشتزده به مشاهدهی دسترخوانهای مردم میرود و ستون «روایت گرسنگی» را در روزنامه باز میکند. در روزهایی که قصهی گرسنگان را مینویسد، باخبر میشود که طالبان تصمیم به محاکمهی غیابی رسانههایی گرفتهاند که به زعم شان مخالف «نظام» فعالیت میکنند. ادیب دوباره دچار افسردگی شده و به داکتر و دارو پناه میبرد. اگرچه افسردگیاش تا جایی درمان میشود اما فضای تنفس را به قدری تنگ میبیند که به ناچار راه آوارگی را در پیش میگیرد. او در آخرین جمله میگوید: «ترجیح دادم در کشور همسایه تن به کار شاقه بدهم اما در زندان طالبان نیفتم.»