طاهره دانشآموز صنف دهم مکتب سیدالشهدا بود. پارسال، همان روزی که در محاصرهی سه انفجار هدفمند قرار گرفت، هژده ساله بود. او زبان انگلیسی هم خوانده و قالین و خطاطی هم بلد است. پس از انفجار او اما همان دانشآموز جوان خطاط نیست، دختر زخمی است با یک مشت خاطرات سرخِ خونین.
حسن ادیب
انفجار که شد، همینقدر متوجه شدم که من به جلو، و صنفیام به عقب پرتاب شد. بیهوش شدم. دگر چیزی یادم نیست. فقط زمانی که کمی به هوش آمدم دیدم که در جای قبلیام نیستم. من در وسط سرک بودم ولی اکنون پیش کانتینر، طرف پایین و در یک گوشهی سرک بودم. از جایم بلند شدم. اول احساس کردم که شاید دارم فلم میبینم. بعد کمی فکر کردم و گفتم نه فلم که نیست. گفتم که شاید خواب میبینم. باز گفتم نه خواب هم نیست. اینطرف و آنطرفم دیدم، دخترانی را میدیدم که با چادرهای سفیدِ پر از خون داد و فریاد دارند. صنفیام را دیدم که هنوز در وسط سرک، همان جایی که به زمین افتاده بود، ایستاده است.
چشمانم درست نمیدید. گوشهایم هم درست نمیشنید. فقط دخترانی را میدیدم که لباس سیاه داشتند و صورتشان قابل تشخیص نبودند (در واقع من تشخیص داده نمیتوانستم).آنان هرطرف میدویدند. من اما نمیفهمیدم کجا بروم. فقط چون دیدم که یک تعداد طرف مکتب میروند، من هم دنبال آنها حرکت کردم. آنجا یک کوچه بود. سر کوچه، «مکتب دانایی» است. دیگران داخل مکتب دانایی میرفتند، من هم رفتم. وقتی که رفتم، نگهبان آنجا بود. به من گفت داخل نیایم. من التماس کردم که بگذارد بروم، دروازه را باز کرد. اول خودش داخل رفت، من از زینهها بسیار به سختی بلند رفتم. نتوانستم زینهها را آخر کنم. سر زینهی طبقهی اول نشستم. جلو دفتر مکتب بود. بیرون شلوغ بود. میخواستم حالا که داخل مکتب در امنیت استم، کمی نفس بگیرم و بعد بروم. همینکه آنجا نشستم، انفجار دوم شد. باز هم در اول خشکم زد، ولی وقتی که چشمانم را باز کردم دیدم که تمام شیشههای دفتر جلو پای من ریخته است. انفجار دوم بسیار قویتر بود. سراپای مکتب را لرزاند. التبه نزدیک مکتب هم بود. تقریبا جلو مکتب بود. دانشآموزان زیادی داخل همین مکتب پناه آورده بودند. با آن صدای وحشتناک انفجار دوم، چند نفر از اثر وحشتی که پیش آمده بود، از روی من پریدند. وقتی که پشت سرم دیدم، نفر زیاد بود. گفتم اگر اینهمه از روی من بپرند، من زیر پا میمیرم. من انفجار دوم را نشنیده بودم. گوشهایم بند شده بود. فقط از روی وحشتی که پیش آمده بود، و از روی لرزهای که ساختمان مکتب داشت، فهمیدم که بازهم انفجار شده است.
من ناچار شدم از جایم بلند شوم. هرچند بلندشدن برای من سخت بود. هردوپایم به شدت درد میکرد. از مکتب که بیرون شدم، دیدم که مادرانی زیادی آمدهاند. مادران، به ويژه با دیدن من همه به سروصورت شان میزدند و داد و فریاد میکردند. من تازه متوجه شدم که لباسم از خون، تر شده است و حتا لباسم به بدنم چسپیده است. احتمالا بیشتر از ده دقیقه گذشته بود، ولی من تا آن زمان فقط احساس درد داشتم. تازه متوجه شدم که زخمی شدهام و بدنم و لباسهایم پرخون شده است.
همینطوری زخمی و پرخون طرف پایین مکتب، طرف قلعهی نومیرفتم. داشتم میرفتم که یک مردی حدود چهل ساله از دستم گرفت و گفت که بنشینم. احتمالا او پیش از آنکه دستم را بگیرد، صدایم کرده بود ولی من نمیشنیدم. نشستم، چادرم را گرفت و به زخم پایم بسته کرد. من خبر شده بودم که زخمی شدهام ولی زخمم را ندیده بودم. تازه دیدم که پایم خیلی زخم بزرگ برداشته است. همان وقت، یک پسری هفده هژده ساله داشت از جاده رد میشد. متوجه شدم که کاکا با دستش اشاره میکند که پیش ما بیاید. من نمیشنیدم. احساس کردم که می گوید مرا ببرد. پسر، مرا پشت کرد. طرف قلعهی نو میرفت. داشتیم میرفتیم که باز دیدم وحشتی به راه افتاده است. انفجار سوم شده بود. مردم اینطرف و آنطرف میدویدند. پسره هم وحشتزده شده بود و در اول نزدیک بود مرا از پشتش زمین بیندازد، ولی نینداخت. همینطوری میبُرد که یک موتر نوع تونس جلو ما برابر شد. مرا آن جا نشاند. دو دختر دیگر هم بود آنجا. مرا در صندلی جلو تونس برد.
تونس حرکت کرد. اکنون میتوانستم ببینم و تشخیص بدهم. میدیدم که دختران زیادی هرطرف میدویدند. تعدادی زیادی طرف مکتب میدویدند. هرکس هرطرفی که میدویدند، گریه هم میکردند. من در تونس که نشستم، اندکی احساس امنیت کردم. گوشهایم هم باز شد. بعد از انفجار، برای اولینبار بود که من صدا میشنیدم. صدای راننده را میشنیدم که میگفت راه را باز کنید. موترها گوشه میشدند.
من از راننده پرسیدم که مرا کجا میبری، گفت «شفاخانهی عالمی». وقتی که پیش شفاخانه رسیدیم، اول آن دو دختری که پشت سر بودند را پایین کردند. من هنوز آنجا بودم. چند نفری که آن جا بودند، فقط داشتند طرف من میدیدند. حتا نمیگفتند که من کمکی لازم دارم یا نه. خود آن راننده اول آن دو دختر را برد شفاخانه. پس از رساندن آنها آمد که مرا پایین کند. پایین کرد و مرا هم داخل شفاخانه برد. آنجا کت زیاد بود. زخمی هم زیاد بود. من به بستر دهن دروازه برده شدم.
داکتران آمدند. داکتر زیاد بود. اول بنداج آوردند، زخم پایم را بستند. خونریزی ایستاد شد. بعد، پیرمردی آمد و کتابچهی یادداشتی در دست داشت که به دختران میگفتند آدرس و شمارهی تماس خانوادهشان را بدهند. من شمارهی مادرم را حفظ داشتتم. دادم. کاکا رفت. من احساس کردم که دارم بیهوش میشوم. از داکتران پرسیدم که مرا چی شده است. گفتم من بیهوش میشوم. داکتران آمدند و سیرم وصل کردند.
خانوادهها برای شناسایی میآمدند. هرکس که میآمد، یکبار البته که طرف من میدیدند و نامم را میپرسیدند. ولی از خانوادهی من هنوز کسی نیامده بود. بعد از آن، ناگهانی دختر همسایهام، فرزانه را که در یکی از شفاخانهها پرستار بود را دیدم. طرف من دید، مرا نشناخت. خیلی با عجله داشت میرفت که من صدایش کردم. من فهمیده بودم که مرا نشناخته است. صدا که کردم، آمد. مرا بغل کرد، پرسید که تو هم آنجا بودی، گفتم آره. من گفتم که با خانواده ام در تماس شود.