اشرف فروغ. عکس: ارسالی به روزنامه اطلاعات روز

افغانستان به روایت معلولین (۸)

«خانه حصار بود، زینه حصار بود، کوچه و جاده حصار بود؛ مکتب و دانشگاه و پارک و دکان هم حصار بود. همه‌چیز برای من حصار بود، حتا نگاه‌های تحقیرآمیزِ مردم.»

این روایت اشرف فروغ از جهان معلولیت است. اشرف ۳۴ ساله و معلولِ جنگی است. ۲۰ سال پیش، آن روزهایی که کودکِ بازی‌گوشی بود در یکی از جنگ‌های داخلی کابل هردو پایش را از دست داد و برای همیشه ولچرنشین شد.

اشرف می‌گوید با معلول‌شدن یک بخش بزرگ زندگی‌اش را از دست داده است و می‌افزاید: «بسیاری از چیزها را از من گرفتند. سلامتی‌ام را، خوشی‌هایم را و گشت‌وگذارم را. این‌ها بخش بزرگ زندگی من بودند.»

بسیار کم‌ به یاد دارد که پیش از معلولیت پسر شوخ و بازی‌گوشی بوده است و بیشتر فوتبال بازی می‌کرده است. می‌گوید: «این‌ روزها که به یاد می‌آورم، پسر شوخ و بازی‌گوشی بودم. بیشتر فوتبال بازی می‌کردم. آن سال‌ها کابل درگیر جنگ داخلی بود. در ساحه‌ی ما تیراندازی بود. ما هفته‌ها در تهکوی خانه محبوس بودیم تا جنگ تمام شود. هر روز صدای تیراندازی بلند بود.

چند روزی صدای تیراندازی نیامد. فکر کردیم جنگ تمام شده است. ما، از جمله من و برادرم از تهکوی بیرون شدیم. دویده و بازی‌کنان به میدان فوتبال رفتیم. میدان ما خاکی بود. دیری هم نشده بود. تازه داشتیم بازی می‌کردیم که صدایی بلند شد و میان گردوخاک گم شدیم. فقط همین‌قدر متوجه شدم که گویا خار تیزی در ستون فقراتم رفته و پاهایم از کار افتاده است.

بعدها بود وقتی که از شفاخانه مرخص شدم دیدم که هنوز هردو پایم تداوی نشده است. از داکتر پرسیدم من که تداوی نشده‌ام چرا مرا رخصت می‌کند. داکتر آخرین آب ناامیدی را روی دستانم ریخت. گفت که پاهایم برای همیشه تداوی نمی‌شوند و به حالت اولش برنمی‌گردند.»

اشرف با از دست‌دادن هردو پا برای همیشه ولچرنشین شد. آن روزها کودک بود و به جز فوتبال و بازی‌گوشی هنوز چیزهای زیادی از دست نداده بود. این بعدها بود وقتی که فهمید زندگی دویدن است، از دست‌دادن پاهایش را هرچه بیشتر و بیشتر حس کرد.

از میان تمام زندگی تا اکنون یکی هم زمانی که اشرف دانشجو شد حس کرد که نداشتن پا جان‌کندن است. اشرف آن روزهایی که وارد دانشکده‌ی ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل شد، در دانشگاه با ولچر می‌رفت. گشت‌وگذار با ولچر اما در دانشکده‌ای که پر از زینه بود برای او بسیار سخت بود.

اشرف می‌گوید: «دانشکده پر از زینه بود. من با ولچر می‌رفتم. بسیاری از روزها جلو دانشکده چشم ‌به‌ راه کمک می‌ماندم. گویا دستم از آسمان و پایم از زمین کوتاه بود. نمی‌توانستم خودم بروم. باید یکی پیدا می‌شد و مرا از زینه بالا می‌بُرد.»

این چشم‌انتظاری برای اشرف هر روز داشت سخت و سخت‌تر می‌شد. اشرف باید چاره‌ای می‌کرد. خودش می‌گوید: «هر روز داشت برایم سخت و سخت‌تر می‌شد. باید چاره‌ای می‌کردم. یک روز بالاخره تصمیم گرفتم که با پول شخصی‌ام رمپ بسازم.»

اشرف با پول شخصی‌اش رمپ ساخت. این قصه اما پای چندین معلول دیگر را نیز به دانشکده‌ی ادبیات انگلیسی دانشگاه کابل باز کرد. چندین معلولی که قرار بود به‌خاطر زینه و موانع دانشگاه را ترک کنند به دانشگاه برگشتند. او می‌افزاید: «وقتی که رمپ ساختم، روی مثبت قصه این است که چندین معلولی که در حال ترک تحصیل بودند به دانشگاه برگشتند. آنان توانستند درس‌شان را بخوانند و چهار سال تحصیلی هر روز منتظر کمک کسی نمانند.»

اشرف می‌گوید این در حالی بوده است که دولت در خصوص موانع هیچ کمکی با معلولین نمی‌کرده است. او می‌گوید: «اگر من با هزینه‌ی شخصی‌ام رمپ نمی‌ساختم من نیز چون آنانی که به‌خاطر موانع داشتند ترک تحصیل می‌کردند، باید ترک تحصیل می‌کردم. دولت کاری برای ما نمی‌کرد. برای دولت مهم نبود که ما از چه موانعی گذشته بودیم تا به دانشگاه برسیم. در دانشگاه باز هم باید و این‌بار به‌خاطر نبودن زینه ترک تحصیل می‌کردیم. به همین آسانی.»

اشرف می‌گوید عبور از زینه‌های دانشگاه پاگذاشتن روی آخرین موانع نبوده است. در صنف درسی و از سوی استادان دانشگاه نیز با زخم زبان زیادی مواجه شده است. او می‌گوید: «بار بار بود که استادان دانشکده، رییس دانشکده و دیگر استادان به من زخم زبان زدند. وقتی که با همصنفی‌هایم بیرون می‌رفتم چندین بار به گوش خودم شنیدم که استادان به همصنفی‌هایم می‌گفتند که با این لَنگ کجا می‌خواهند بروند. در بسیاری از موارد آنان در صنف و در بیرون از صنف به‌جای این‌که مرا با نام صدا کنند، لنگ صدا می‌کردند. صدا می‌کردند که لنگ بیا کارت دارم.»

با همه‌ی این‌ها اما اشرف درس و دانشگاهش را خواند. به محافل ادبی و فرهنگی رفت و چندین کتاب نوشت. از او تا حالا سه کتاب به‌نام‌هایی «سگ‌ها می‌جنگد»، «خر عیسی» و «دویدن» به چاپ رسیده است. «دویدن» تا فعلا آخرین کتاب او است.

«دویدن» کمابیش قصه‌ی بی‌پایی‌های فروغ است. مجموعه داستان‌های کوتاهی است که به‌صورت گذرا زندگی یک معلول در کابل را روایت می‌کند. گاهی به پل سرخ می‌رود، گاهی به محافل ادبی و زمانی هم به آموزش‌های خانگی مصروف می‌شود.

اشرف در مجموعه ‌داستانِ «دویدن» کم‌تر و در مصاحبه‌ای که با روزنامه اطلاعات روز داشت صریحا یاد می‌کند که معلولیت در کابل فقط محرومیت نیست، اصلا حذف‌شدن از صحنه‌ی زندگی است. او می‌افزاید: «معلولیت در کابل تنها محرومیت نیست، حذف‌شدن از کل صحنه‌ی زندگی است. آدم معلول در کابل به کلی از زندگی حذف می‌شود، می‌رود و تمام می‌شود. لااقل من که تا سال‌ها این‌طوری بودم.»

آخرین تصویری که اشرف از معلولیت بدست می‌دهد دانشجویی جلو موانع زینه‌ها است که روی ولچر نشسته و به هر طرف نگاه می‌کند. به کسی گفته هم نمی‌تواند، فقط منتظر است تا یکی پیدا شود و خودش لطفی کند و او را از زینه‌ها بالا ببرد تا صنف درسی‌اش دیر نشود.

دیدگاه‌های شما
  1. درود بر شما،
    به توانایی و امیدواری اشرف فروغ حرمت میگذارد ن و الگو برای افرادی است که تن سالم دارند و فکر خود را بکار نمی اندازند و زخم زبان هم می نند. با استادان دانشگاه متاسفم. بلی این یک واقعیت دردناک در جامعه ما است که قربانیان جنگ در سکوت زندگی می‌کنند. موفق باشید و علاقه دارم کتاب هایی اشرف فروغ را بخوانم. مرا رهنمایی کنید با حرمت سیده.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *