حسن ادیب
استاد شاهپور عنایت، حدود یکونیمدهه، در آموزشگاههای آمادگی کانکور در کابل، آموزگار ادبیات فارسی بود. لااقل در هفت آموزشگاه بزرگ کابل، از جمله آموزشگاههای طلوع دانش، موعود، کوثر دانش، کاج، فرهنگسرا، دانشسرا، و ژواک فارسی تدریس کرده و همزمان در دیگر مراکز آموزشی، از جمله در دانشگاه نیمهعالی سیدجمالالدین افغان نیز ادبیات فارسی تدریس کرده است. پیش از آن، در لیسههای استقلال و افغان-ترک نیز آموزگار بوده است.
از سال ۱۳۸۳ که شاهپور تدریس را در لیسهی استقلال آغاز میکند تا بهار ۱۴۰۱ که مجبور میشود کابل را به مقصد آلمان ترک کند، تقریبا دودهه میگذرد. او میگوید در تمام این دودهه زمینهی بیرونشدن از افغانستان را داشته است، اما آلمانِ او صنفهای درسیاش بوده است. همان صنفهایی که اکنون خالی مانده است و همان درسهایی که اکنون ناتمام مانده است.
با این حال، چرا شاهپور صنفهایش را خالی و درسهایش را ناتمام گذاشت و رفت؟
استاد شاهپور عنایت، فوق لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه کابل است. به گفتهی خودش، فارسی را دوست داشته است و برای آموزشِ آن، زمان میگذاشته و تلاش میکرده است.
شاید تعداد زیادی از آن عده نسل دانشگاهی دههی نود که فرصت و زمینهی خواندن آمادگی کانکور در کابل را داشتهاند، هنوز صنفهای استاد شاهپور را به یاد بیاورند. اگر بهار بوده است، آن روزهای گرم و آن صنفهای شلوغ را و اگر زمستان بوده است، آن صنفهای سرد و آن دستهای در آستین را.
در هر فصلی اما صنف استاد شاهپور هوای شعر و شاعری داشت. سبز بود. بوی برگ و باد و باران داشت. پنجرهای بهسوی چشمه بود. حالوهوایی داشت که اگر در همان روزها کسی میدانست زمانی میرسد که این صنفها دیگر به خاطره تبدیل میشود، از همانزمان تعدادی میتوانستند خودشان را در موقعیت این روزهای تلخ و تاریک قرار بدهند و برای آن روزهای خوشِ ازدسترفته، شاید هم هرکس به سهم خویش دق میکردند.
آن روزها اما گذشت. جنگ و انفجار و تهدید، آن پنجرههای رو به باران را بسته کرد و اکنون فضاهای سبز آموزشی، همان صنفهایی که پر از شوقِ رشد بود، به سرعت دارد میخشکد.
شاهپور دو بار در صنفهای درسیاش شاهد انفجار بوده است. بار اول در آموزشگاه موعود بوده است که انفجار میشود و بار دوم، در آموزشگاه کوثر.
هنوز زخمهای حملات قبلی تازه بود که کابل به دست طالبان سقوط کرد. برای این آموزگار ادبیات فارسی، که اکنون لوحههای فارسی از همهجا برداشته و به جای آن لوحههای پشتو نصب میشد، هر روز فضا تنگ و تنگتر میشد. دیگر آن مزهی روزهای گذشته نمانده بود. دانشآموزان زیادی مهاجر شده بودند، دختران باید جدا میشدند و فضای آموزشی باید با قوانین طالبان اداره میشد. خلاصه، صنفها خالی و فضا سرد شده بود.
شاهپور بالاخره مجبور میشود که بیستساله کارش را تعطیل بگذارد و مهاجر شود. «بالاخره مجبور شدم از کابل بیرون شوم. آموزشگاهها رو به سقوط بود. با تمام شور و شوقی که من به دانشآموزان میدادم، حسوحال درسخواندن نداشتند. حتا روزهای جمعه میآمدم و برای دانشآموزان مطالب انگیزشی میگفتم. در تلاش بودم که صنفها تعطیل نشوند، دانشآموزان درس بخوانند، اما خب، فضا تاریک بود.
از طرف دیگر، ناامنی بود. مردم میترسیدند که فرزندانشان بار دیگر در صنفها کشته شوند. ما هم نگران جان فرزندان مردم بودیم. مسئولیت دشواری بود که بتوانیم تن به خطر بدهیم. ناچار شدم که از کابل بیرون شدم. سالهای سال فرصت بیرونشدن داشتم، اعضای فامیل ما در اروپا بودند، خواهرم بار بار به من گفت همهی کارهایم را روبهراه میکند و از کابل بیرون شوم، ولی نخواستم. صنفهایم را دوست داشتم. آموزش فارسی را دوست داشتم. آخرش اما کارد به استخوان رسید و مجبور شدم آن راهی را که بیست سال دویده بودم، ناگهان ترک کنم و خودم را در جای دیگری ببینم». با آمدن طالبان، یکی هم آموزگارانی زیادی آواره شدند و آموزشگاههای زیادی تعطیل است. اکثر آموزشگاههای بزرگ غرب کابل، یکی یکی و پیهم بسته شده است.