ضرورت تفکر انتقادی به تاریخ و چند نقد هم‌دلانه

میرویس امین

این‌که چه هستیم و تاریخ‌ ما چیست یک پرسش فلسفی و پدیدارشناسانه است. با تحولات تاریخی نمی‌شود به این پرسش پاسخ داد. میان تاریخ و تفکر نسبت مهم و درهم تنیده‌ای برقرار است. اولین مشکل یا دقیق‌تر، بحران‌ ما این است که فاقد یک فلسفه‌ی تاریخ و فاقد یک خرد حکمی و معرفت‌شناسانه هستیم. فهم و بینش تاریخی‌ ما در حد رخدادهای تاریخی ختم می‌شود و تاریخ به مثابه یک علم و معرفت در میان ما ناآشنا است. از این جهت بدون چارچوب هستیم. تاریخ یک رویداد بشری است و از دل این رویدادها است که روایت‌ها و آگاهی‌ها شکل می‌گیرد. ما چون رویداد تاریخی به معنای فلسفی نداریم، آگاهی تاریخی نیز نداریم. تاریخ متعارف و رسمی‌ ما در حد وقایع‌نگاری و آن‌ هم به شکل ایدئولوژیک تقلیل یافته و ما فاقد یک فهم تاریخی شده‌ایم. این‌که گفته می‌شود از تاریخ درس بگیریم و تاریخ جای عبرت است در میان ما در حد یک کلیشه است و از همین جهت آگاهی‌بخش نیست، جان ندارد، پوسیده است و معرفت در آن وجود ندارد. از این رو است که حیات اجتماعی و‌‌ سیاست‌گذاری‌های ما همواره با آزمون و خطا عجین شده است و دارد بازتولید می‌شود.

ما با آن‌که ویژگی‌های تاریخی و اجتماعی خاص خود را داریم ولی اشتراكات زیادی هم با جهان داریم. اصلا در یک دنيای مشترک‌ و به قول مارشال مک لوهان، در یک دهکده‌ی جهانی زندگی می‌کنیم. آشنایی و ورود ابزارهای مدرن در جامعه‌ی ما بعضی اشتراکات را نیز باخود به ارمغان آورده است. اما این ابزارهای مدرن از هنگام ورود در زیست‌جهان ما در حد ابزار باقی مانده‌اند و ما هیچگاهی معرفت مدرن را وارد زیست‌جهان خود نکرده‌ایم. مواجهه و برخورد ما با مفاهیم علمی مدرن، علم‌الاشیایی بوده است و تفکر مدرن را نشناخته‌ایم. ورود ابزارهای مدرن در فرهنگ سنتی و عقیم جامعه‌ی ما به‌جای تأثیر مثبت به چالش‌ها و بحران‌های ما افزوده و مسائل مان را نیز افزون کرده است. یعنی نقطه اشتراک ما با جهان همین استفاده‌ی بی‌رویه از تکنولوژی مدرن است که آن هم نسل جدید را در خود غرق کرده است.

اهالی علوم انسانی در جامعه‌ی ما از فهم آگاهانه‌ی رویدادهای تاریخی عاجز بوده‌اند و منطق مواجهه و تحولات تاریخی روزگارشان را شناسایی نکرده‌اند یا اساسا خود تبدیل به بخشی از چالش شده‌اند. این همه تضاد و شکاف‌هایی که اکنون در کشور و زیست‌جهان ما وجود دارد، ناشی از فقدان همین درک درست تاریخی و زمینه‌مند مسائل و تحولات بوده است. مشکلی که امروزه جامعه و نسل جدید با آن درگیر هستیم، ریشه در همین سطحی‌نگری‌ها و فقدان یک خرد تاریخی و فلسفی است که به قول هگل، روح تاریخ را تشکیل می‌دهد. تاریخ ما روح ندارد، در غرب هگل آمد و روایت تاریخ جامعه‌اش را تاریخ آزادی تعریف کرد. هایدگر آمد و تاریخ جامعه‌اش را آگاهی به وجود معنا کرد. اما تاریخ ما از چه روایت می‌کند؟ نسل دانشگاهی چه روايتی از تاریخ دارند؟ ما در کجایی از جهان ايستاده‌ایم؟ و آینده‌ ما را چگونه روایت می‌کند؟ من فکر می‌کنم ما نسبت مان را با معرفت و حقیقت گم کرده‌ایم و جامعه‌ی مان را تب فرا گرفته است. نمی‌دانیم با چه مشکل داریم و چه چیزی را روایت کنیم.

سرآغاز فهم این بحران‌های ما مهم است. بدون منطق انحطاط و آشفتگی‌های تاریخی ما نمی‌توانیم مسأله‌ی امروزی را معنا کنیم. درست است که بخش بزرگی از مشکل، چالش‌های سیاسی و قومی و زبانی و ده‌ها چیز دیگر بوده است. اما مشکل تنها سیاسی و قدرت سیاسی نیست. اگر مشکل و ريشه‌های بحران تنها سیاسی و قومی بود، با تغییر حکومت‌ها بحران‌ها باید حل می‌شد، اما شاهدیم که نشد. یعنی فکر می‌کنم تقلیل دادن همه‌ی بحران‌ها به سیاست و قدرت برخورد علمی و منطقی نیست. بحران‌های ما فلسفی و معرفت‌شناختی اند. تاریخ ما چون این معرفت را نداشته است، تغییرات همیشه سیاسی و نظامی بوده است و از همین رو است که از تضادها عبور نکرده‌ایم یا اصلا به امکان‌هایش نیز فکر نکرده‌ایم.

نسل جدید جامعه‌ی ما در این وضعیت پریشان‌حالی و آشفته نسبت خود را با هرچیزی از دست داده است، نسل امروزی هم به گذشته رو کرده و هم از آینده اطلاعی ندارد. روزگار ما بی‌رمق شده است. چشم‌انداز نداریم. افق روشنی از آینده نمی‌بینیم. طرحی هم به آینده نداریم و آینده‌ی ما شبیه به گذشته‌ی ما است. راه‌گم شده‌ایم. رویاهای‌مان را از دست داده‌ایم. هدف مشخصی نداريم. اصلا نسلی بدون فردا شده‌ایم. روشنفکران و اهالی دانشگاهی طرحی برای عبور از این دشواره را نشان نمی‌دهند. انگار همه بی‌افق هستیم و تقدیر تاریخ مان را بدست تصادف و چانس سپرده‌ایم. یا به قول زیمل، با تاریخ قمارگونه داریم بازی می‌کنیم.

بحران دیگر این‌که زبان مشترک میان هم نداریم. هیچ‌کسی از آینده چیزی نمی‌گوید. انگار تاریکی‌های زیادی پیش رو داریم ولی نسل جدید ما آمادگی مواجهه و برخورد با تاریک‌ها را ندارد. ایده‌ها همه سلبی شده‌اند. شبیه به یک تاریک‌خانه‌ای که هرکس به خود فکر می‌کند. ایده‌های وحدت‌بخش و رهایی‌بخش از بحران نیست و در امتناع به‌سر می‌بریم.

سخن دیگر این‌که در چنين اوضاعی قدرت تفکر و اندیشیدن را از دست داده‌ایم. دانش و آگاهی‌ ما با زندگی عینی و روزمره‌ی ما هیچ سنخیتی ندارد. تفکر، دانش و علم در کانون زندگی و سیاست‌گذاری ما نیست و کسی فکر هم نمی‌کند، جامعه‌ی شادابی ندارد، خلاقیت و نوآوری از میان رفته است. یا اصلا شرایط و امکان آن از ما گرفته شده است. جامعه گیج و گنگ است. صدا ندارد. آدرس ندارد. از هویت و تاریخ برخوردار نیست و هرکسی ساز خودش را می‌زند. چشم انتظار به رسانه‌های خارجی است تا آزادی و برابری را آن‌ها زمزمه کنند. مگر مسیر تحقق آزادي کجا است؟ ما بدون چارچوب هستیم و تاریخ با خطاهایش برای ما تکرار خواهد شد.

سخن آخر این‌که نمی خواهم جامعه را با امیدهایش زیر پرسش ببرم. اما نباید در مورد خطاهای تاریخی بی‌توجه بود. مردم و تاریخ خود را دوست دارم ولی به شرطی که زنده باشد. روح داشته باشد. تاریخ و فرهنگ لازمه‌ی حيات انسانی است. به سخن ديگر، نماد انسانيت است. اما فراموش نکنیم، فرهنگ با روحش زنده است. فرهنگ شرط آدمیت ما است، به شرطی که زنده باشد و بتواند دل‌ها را گرم کند. فرهنگ و زبان‌ ما خیلی برای‌ ما عزیز و گرامی است. مگر تا زمانی که حیات داشته باشد. میراث تاریخی خیلی مهم است، اما وقتی این میراث می‌میرد و روح ندارد، انزجار و نفرت تولید می‌کند، متعفن می‌شود و طالب و داعش و د‌ه‌ها نیروهای ضدانسانی ديگر تولید می‌کند، پس جسد مرده و بی‌جان است. ما هميشه نگران این میراث و فرهنگ بوده‌ایم ولی این فرهنگ و تاریخ در زیست‌ ما حضور ندارد، در تفکر ما حضور ندارد، در سیاست و سیاست‌گذاری ما حضور ندارد. نمی‌تواند معنا تولید کند و آگاهی در آن وجود ندارد. از این رو اسم این یاداشت را نقد هم‌دلانه گذاشتم و اندکی از نگرانی‌هایم را با هم‌نسلانم شریک ساختم تا متوجه این بحران باشند و در مورد آن فکر کنند. با چشم‌پوشی از چالش‌های‌ ما به‌ صورت خودمان خاک می‌زنیم و به چالش‌های خود می‌افزاییم. در نتیجه فکر می‌کنم مسأله‌ی جدی ما اندیشیدن به ریشه‌ی این خطاها است و ریشه در تاریخ و نوع نگاه ما نسبت به تاریخ دارد و از این‌رو تاریخ و نگاه انتقادی به آن ضرورت است تا بتوانیم آگاهی ایجاد کنیم. نگاه تقدس‌آمیز و ایدئولوژیک، ارزیابی و فهم آگاهانه و درست را از قضاوت‌های تاریخی ما گرفته و می‌گیرد و سبب بنيادگرايی و افراط‌گرایی شده است. نقدها را از روی تعهد علمی و مسئولیت روشنگرانه باید مطرح کرد تا یاد بگیریم به آسانی با خطاهای خود زندگی نکنیم. سخنم را با جمله‌ای از  هولدرلین ختم می‌کنم این‌که:  «مگر صاعقه‌ی زئوس بر نسل‌های جوان ما اصابت کند تا نور و روشنایی ظهور پیدا کند و از این بحران عبور کنیم.»