کابل که سقوط کرد مردم، از پیر و جوان و زن و مرد و کارگر و کارمند و سالم و معیوب و غریب و پولدار همه به فکر آوارگی افتادند. در اوایل مسألهی امنیتی مهمتر بود. بسیاری از مردم میرفتند که از زیر مرمی و شلاق طالب فرار کرده باشند. در زندان طالب جان ندهند. که در راه، که در کوچه، که در رستورانت، که در بازار، که در گشتوگذار با خواهر و همسر و اقاربشان سیلی نخورند و تحقیر نشوند. که به جرم قومیت، که به اتهام بیدینی، که بهخاطر تفاوت لباس، که بهخاطر نداشتن ریش، که بهخاطر شغل در حکومت پیشین، که بهخاطر فعالیتهای حقوق بشری، که بهخاطر جنسیت مورد بازخواست و زندان و شکنجه قرار نگیرند.
آنروزها آیندهی کاروبار چندان معلوم نبود. یک خفقان عمومی و ناگهانی پیش آمده بود و همه دست در دهان گرفته بودند و نفَس نمیکشیدند. تقریبا هیچکسی هیچچیزی نمیگفتند. فقط منتظر بودند که شاید غبار صاف شوند تا ببینند چه میشود. بسیاری از مردم عوام که با خوشباوری و امیدواری زندهاند، هر روز بیشتر از پیش در انتظار و کاروبار بودند. میگفتند حالا که تمام بناها را سقوط دادهاند لابد یک چیز نوی بلند خواهند کرد.
بیشتر از دو سال و برای آنانی که گرسنه ماندند یا زخمی داشتند یا قرضدار بودند یا خانه نداشتند یا پیر و مفلوک و بیکس و کار بودند ده-بیست سال گذشت. هر روزی گرسنگی، هر شبی بیکسی، هر شامی ناامیدی، هر صبحی بلاتکلیفی و هر روزی پر از زخم و درد، سالی است. این همه گذشت اما اوضاعی که تعدادی هنوز به امید بهترشدن آن زنده بودند، بهتر نشد. دیدیم که چقدر مردم خودکشی کردند، چقدر از گرسنگی مردند و چقدر هم پیدا و پنهان یخ زدند.
اما در آن میان جمعیت زیادی هم آواره شدند. مردم از وقتی که از گرسنگی به تنگ آمدند به هر آب و سنگی زدند که از کشور بروند و جایی کار و باری پیدا کنند. از جمله بسیاریها به هر قیمتی که شدند ایران رفتند تا شاید نان بخورنمیری آنجا پیدا کنند.
در اوایل که هجوم مهاجران کمتر و روابط سیاسی بهتر بودند، رفتار ایرانیان با مهاجران هم در مقایسه با حالا آنقدرها بد نبود. هنوز میشد ایران رفت و جایی کاری پیدا کرد و یک لقمهنان بخورنمیری خورد. اما رفتهرفته اوضاع در ایران هم از هر جهت بد شد. تظاهرات مهسا، درگیری ملت-دولت، اشتراک بعضی مهاجران به تظاهراتهای ضددولتی، هجوم روزافزون مهاجران به ایران، افزایش روزافزون تحریمهای ایران و… همه سبب شدند که جای مهاجران در ایران هر روز تنگ و تنگتر شوند. واضح بود که طبقهی کارگر و فرودست ایران به مهاجران بدبین بودند. آنان فکر میکردند که نان آنان را مهاجران میخورند. کار را از دست آنان میگیرند و آنان را بدبخت و بیچاره میکنند. همین ظن و گمان درست در روزهایی که دولت ایران به یک عوامفریبی عاجلی نیاز داشت و دنبال بهانهای برای دلگرمکردن مردم بودند، دستآویز خوبی برای دولت شد. افتادند به جان یک مشت مهاجر و به لتوکوب و تحقیر آنان روی آوردند. این کار را دستآورد دولت برای مردم گفتند. با لتوکوب و تحقیر مهاجران به مردم وانمود کردند که دولت دلسوز و مفید است. آنان را بیرون میکند تا به فکر ملت بدبخت و بیکار خود باشد. نمیگذارد جای آنان را کسی بگیرد، نمیگذارد نان آنان را کسی بخورد و نمیگذارد کار و خانه و بازار و پول آنان را کسی بگیرد.
در همین گرد و خاکی که دولت ایران به راه انداخت و هرچیزی که داشت در گوش مهاجر میخواند، به چشم مردم ایران هم خاک میزد. میخواست از آن میان یکی هم ردپای خواستهای مردمی و جنبش مهسا را گم کند. اما در این شلوغی گذشته از هرچیز دیگری که اتفاق میافتید، یکی هم مهاجران اخراج و تحقیر و لتوکوب شدند.
از یک سال بدینسو برای بسیاری از کسانی که به هر آب و سنگی میزدند تا ایران بروند، دیگر مسألهی امنیتی آنقدرها مهم نبود. هم برای اینکه اکثر آنانی که مشکل عاجل امنیتی داشتند از افغانستان رفته بودند و هم برای اینکه دیگر فاجعهی گرسنگی و بیکاری از هر چیزی جدیتر و عاجلتر شده بود. تا آنزمان آخرین کسانی که هنوز نرفته بودند همین جوانان دانشجو بودند. آنان نه خطر امنیتی عاجلی داشتند و نه کسبوکار خاصی که از آن بازمانده باشند تا با کارگری در ایران جبران کنند. تقریبا هر دانشجویی یک نانآور یا یک کسی داشت که به حمایت آن بتواند درس بخواند. اما اوضاع رفتهرفته چنان شد که از هر خانه، آخرین کسانی که قرار نبود مهاجر شوند نیز آواره شدند.
بسیاری از این دانشجویان بنا بهدلایل مختلفی دوست نداشتند که قاچاقی بروند. یا از کوهها و بیابان رفته نمیتوانستند، یا نمیخواستند در ایران بدون مدارک باشند و یا هم امیدوار بودند که در ایران در کنار کار و غریبی هنوز بتوانند درس و دانشگاهی را هم شروع کنند و به درسهایشان دامه بدهند. از این رو روزها و گاهی شبها برای پاسپورت دویدند و بعضی هم در بازار سیاه دار و ندارشان را زدند تا پاسپورت بگیرند.
اکنون آنانی که با پاسپورت ایران رفته و دانشجو هم هستند، در ایران از سوی پولیس مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. انجنیر هاشم فکرت یکی از جوانانی بود که با پاسپورت ایران رفت و آنجا هم در دانشگاه ادیان و مذاهب، در رشتهی حقوق بینالملل در مقطع لیسانس دانشجو شد. او سمستر هفتم است و چیزی نمانده که مقطعش را تمام کند. روز پنجشنبه (۱۸ عقرب ۱۴۰۲) که میخواسته به سفارت افغانستان برود، پولیس ایران او را بازداشت میکند. او میگوید: «برای کاری میخواستم سفارت بروم. از اتاق که بیرون شدم اول مطمئن شدم که پاسپورت و کارت دانشجوییام را جا نگذاشته باشم. هردو با من بود و خاطرم جمع شد.
از اتاق رفتم و سوار مترو شدم. مسیر مترو که تمام شد پیاده شدم و در اتوبوس بالا شدم. نزدیکای سفارت که از اتوبوس پایین شدم، دیدم که شلوغ است. من سرم گرم کار خودم بود و داشتم تند تند میرفتم. یکدفعه دیدم سه چهار نفر با لباس شخصی که در کنار هم ایستاده بودند، مرا صدا کردند. تا خواستم چیزی بگویم یکی از آنان از بازویم گرفت و گفت راه بیفتم. پرسیدم که چرا و چه شده، کارتشان را نشان دادند که پولیس هستند.
من به پولیسها گفتم که مرا نبرند، زیرا که مدارک دارم و بالاتر از آن دانشجو هم هستم. آنان اما بدون اینکه مدارکی بخواهند یا وقتی که من گفتم مدارک دارم به آن احترام کنند و آن را ببینند، به من گفتند که مدارک ما به درد آنان نمیخورند، باید با آنان برود.»
هاشم را میبرند در اتوبوسی بالا میکنند که از دو برابر گنجایش آن بیشتر افغانستانی بار زده بودند. «به زور و بدزبانی به اتوبوسی بالا کردند که جای مگسی هم نبود. بعد از من که به صد زحمت جا شدم باز هم هی میآوردند و میآوردند و ما را کوچک میکردند تا جمعیت بزرگتری جا کرده باشند.
در آن میان پیرمردی را بالا کردند که به کمک عصا به زحمت میتوانست سر پا بایستد. او دنبال داروی خانم بیمارش آمده بود و از قراری که بعدتر زیر مشت و لگد پولیسها میگفت وضع تنها همسر پیرش که کس دیگر و حتا تلفنی هم نداشته که از ردمرزشدن شوهرش خبر شود، وخیم بوده و باید با عجله برمیگشته است. پیرمرد عصایش در دست بود و میلرزید. اگر بخت یار بود و وطن و خانه و کس و کاری میداشت، عصرها که برای قدمزدن میرفت به سختی میتوانست از پارک صاف و همواری راه برود. اما روزگار طور دیگری چرخیده بود و اکنون بهعنوان مهاجر افغانستانی در چنگ پولیس ایران افتاده بود. پولیسهای ایران او را از راهرو اتوبوس به زور میان جمعیت تیله میکردند و او با قد خمیده با رو میان جمعیت میآمد. کمی سروصدا کرد که با این موی سفید بیشتر از چهل سال است که در ایران است و ضمن اینکه تنها همسرش منتظر دارو است و کسی هم ندارد که لااقل از ردمرزشدنش باخبر شود، در افغانستان هم کسی را ندارد. او کمی با داد و فریاد که خاص پیرمردانِ خمیدهی لرزانِ عصابدست است، میگفت که من اکنون هیچ جای افغانستان را بلد نیستم و هیچکسی هم آنجا ندارم. مرا نبرید.
اما همین که از نگرانی و پیری و بیطاقتی صدای او بلند شد، پولیسها سه چهارنفره به جان او افتادند. اول در همان تنگی داخل اوتوبوس و بعد که دیدند آنجا درست و حسابی نمیشود کارش کرد، از اتوبوس پایین کشیدند و روی زمین دراز به دراز زیر مشت و لگد گرفتند. زدند و زدند و زدند تا اینکه بیحال و بیهوش و غرق خون افتادند. یک اتوبوس مهاجر افغانستانی درست چون گلهی گوسفندی که در چنگ گرگ میافتند، هرکسی بیشتر خودش را میان جمعیت میفشرد تا پولیسها اینبار او را تکهپاره نکنند. نفسها حبس شده بودند و کسی دهان باز نمیکرد. فقط دو سه اتوبوس افغانستانی که به زور پولیس در یک اتوبوس جا شده بودند همه چشمهای اسیرِ واماندهای بودند که غریبی و بیچارگی و بیکسی یک پیرمرد همشهریشان را در عالم غربت تماشا میکردند.
از وقتی که پیرمرد افتاد و بیهوش شد، پولیسها دست از لتوکوب کشیدند. ولی اینبار بهجای زدن پیرمرد با داد و فریاد به همهی افغانستانیها فحش میدادند. هنوز اتوبوسهای دیگر خالی و نیمهخالی بود و ما معطل بودیم. پولیسهای لباسشخصی رفتند که باز هم به قول خودشان افغانی بگیرند و به ما گفتند که این پیرمرد خرفت گپنفهم را هرکاری که میخواهیم بکنیم. میخواهیم به اردوگاه ببریم، میخواهیم بیمارستان ببریم و یا هم میخواهیم به خانهاش ببریم. کسی چیزی نمیگفت و پیرمرد بیهوش و پر از خون روی زمین بود.»
پیرمرد بیهوش همانجا میماند. هاشم را اما با آنکه مدارک داشته با همان اتوبوس به اردوگاه آورده است. در اردوگاه چندین پولیس بوده که به جز داد و فریاد و فحش و لتوکوب دیگر کاری نداشتهاند. «آن سه چهار پولیس فقط فحش میدادند و اما مردم لرزان و ترسان و ناامید نفس هم نمیکشیدند». تنها فقط یک پولیس بوده که به پروندهها رسیدگی میکرده و میدیده که کسی اسناد و مدارک دارند یا نه. اما پیش از آن که کار با تنها همان یک پولیس حل شود، آن سه چهار پولیس دیگر همه را، هرکسی که دمدست بوده، پیر و جوان و بامدارک و بدون مدارک، هرکسی را که گیر میکرده چپوراست میزدهاند. «نه سؤالی، نه پرسانی، نه جرمی نه گناهی، فقط همین که دستشان میرسید میزدند. بیخبر ایستاده بودی که سیلیای به صورتت میخورد. وانگه مدارک هم اگر پیش میکردی به جرم حرفزدن و جسارت و گردنکلفتی سیلی دوم و سوم و چهارم میرسید.
البته در آخر مدارک را میدیدند و اگر حرف و حدیثی نمیکردیم و سر پیش پا میانداختیم و با نفسی که در دهان حبس شده بود مودبانه سخن میگفتیم ممکن بود که رها میکردند (چنان که مرا رها کردند) اما این درست زمانی بود که اول چند سیلی خورده بودیم و بعد هم میدیدیم که بعضیها را با مدارک و اسناد اخراج میکردند.»
این سیلیخوردنها و تحقیرشدنها و غربت و غریبی، این غرق خون شدن و زیر چکمههای پولیس ایران افتادنِ پیرمردان لرزانی که به کمک عصا راه میروند و این دو و دشنامشنیدن و سیلیخوردن جوانانی که هر یک به نوبهی خود فکر میکردند غرور و سربلندی افغانستان است، درست زمانی است که اگر مهاجران چانس نیاورند و ردمرز شوند، چند روز بعد در خانهیشان در افغانستان بهطور حتم گرسنهاند. مردم آن همه تحقیر را فقط بهخاطر یک لقمهنان تحمل میکنند و حالا همان هم میسر نیست. سالها پیش برای یک لقمهنان فقط کمر و بازو خُرد میشد، اکنون اگر نانی هم پیدا شود روح و روان لِه و دهان خون میشود. تازه با تحمل همان وضعیت اگر باز هم جایی آنجاها پیدا نشود، اینطرف در حاکمیت طالبان نان پرخونی هم نیست. سراسر فاجعه و گرسنگی و تباهی است.