شب تاریک و بیم موج (۵۰)| از قتل‌های بی‌حساب تا زخم‌های بازماندگان؛ تیرها به کجا می‌خورند؟

هفت سال پیش در بهسود بر سر دعوای ملک کوچی‌ها نیک‌محمد را کشتند. هنوز نیک‌محمد جوان بود. فقط تنها یک کودک داشت و کودک دیگری هم قرار بود به‌زودی پیدا شود. امیدوار بود که در همان روزها خانمش به خیر و خوشی زایمان کند و به‌زودی قرار بود پدر دو پسری شود که اگر خودش را تیرباران و خانه و ملکش را تاراج نمی‌کردند، سال‌ها بعد آن دو کودک خانه و پدر و ملک و زندگی می‌داشتند.

کوچی‌ها چندبار در بهسود و از جمله به ملک نیک‌محمد هجوم برده بودند. نیک‌محمد ملک و خانه‌اش را به کوچی‌ها واگذار و خود و خانواده‌اش کوچ کرده بودند. به کابل آمده بود و در کوچه‌های کابل کراچی‌وانی می‌کرد.

پس از هفت سال وقتی همسرش صحبت می‌کند، بسیار غم‌انگیز است. می‌‌گوید برای مردی که خانه و ملک و زندگی داشت و با کار کابل هم نابلد بود، بسیار سخت بود که یک‌باره، به‌خصوص در آن ایام حساسی که من به‌زودی قرار بود ولادت کنم، همه چیز را از دست بدهد و در کوچه‌های کابل کراچی‌وانی کند. «برایش چیزی نمانده بود. داروندارش را تاراج کرده بودند و من هم که روزهای آخر بارداری‌ام بود بسیار نگران بودم که چطور شود. نیک‌محمد هرچند که جلو من صبور به نظر می‌رسید ولی من خوب متوجه می‌شدم که بسیار بی‌تاب و بی‌قرار بود. به من چیزی نمی‌گفت، کوشش می‌کرد همه‌چیز را فراموش کنیم و فقط به فرزندان، به‌خصوص فرزندی که در راه بود فکر کنیم. کوشش می‌کرد مرا مصروف و دلخوش نگاه کند تا در آن روزهای سخت به بلایی دچار نشویم.

هرچند چیزی نبود که فراموش شود، ولی هر صبح و شام، هر روزی که از صبح تا شب جلو دکان‌های مردم ایستاد می‌شد تا یک کسی پیدا شود و سودایی بخرد و انتقال دهد و نانی پیدا شود، ما را یاد خانه و زندگی می‌انداخت؛ اما با آن هم تلاش می‌کردیم که به روی‌مان نیاوریم. ولی متوجه می‌شدم که یک دردی در دل نیک‌محمد جا کرده و زیر آن ظاهر آرام توفانی برپا است. چند وقتی همان‌طور گذشت و نیک‌محمد آرام نگرفت. گفت یک‌بار باید بهسود و برود و تا یکی دو روز دیگر و چند روز پیش از آن‌که طفلک ما تولد شود برمی‌گردد.

خداحافظی کردیم، رفت و دیگر برنگشت. کوچی‌ها همین که خبر شده بودند او به بهسود آمده تعقیب و کمین و سپس در مسیر راه تیربارانش کردند. تنها چند روز با پدرشدن فاصله داشت و من در روزهایی که قرار بود تاراج خانه و غم ملک و رنج فقر را فراموش کنم، جسد تکه‌پاره‌ی شوهرم را تحویل گرفتم.

آن روزها فراموش نمی‌شود. بسیار زجر دیدم ولی رفته‌رفته روزهای بدتری آمد. آن روزها که قرار بود فرزند دومم تولد شود و ما هم‌دیگر را دلداری می‌کردیم، فکر نمی‌کردم سال‌ها بعد دو پسر یتیم روی دستم بماند که این‌بار به‌جای خانه و ملک و کار و پول، پدر نیز ندارد. اما چنین شد. کاش آن روزهای سخت تمام می‌شد اما گویا تازه شروعش بوده است. بعد از کشته‌شدن شوهرم تا قابل توضیح باشد سختی کشیدم. فرزندانم کوچک بود، نه با آنان می‌شد جایی می‌رفتم، نه با آنان می‌شد کاری می‌کردم و نه می‌شد گرسنه در خانه باشیم. تازه که فرزند بزرگ‌ترم هوشیار شده بود و هر روز از من می‌پرسید پدرش کی برمی‌گردد و او را پیش پدرش ببرم. تا آن روزها بدروزی نکشیده بودیم ولی همه‌چیز یک‌باره روی ‌سرم خراب شد. روزها حال و روزم را می‌دیدم که با دو بچه‌ی درمانده‌تر از خود در یک خانه‌ی خالی نشسته‌ام و دیگر هیچ‌چیزی ندارم، اشکم بند نمی‌آمد. چنان که نیک‌محمد تمام دردهایش را فرومی‌خورد تا لااقل من زجر نکشم، من هم تمام هق‌هق‌هایم را فرومی‌خوردم تا بچه‌ها هم با من گریه نکنند. خیلی زود چشم‌هایم خیره شد، چهره‌ام چین و چروک افتاد و علایم ماتم‌زدگی بزرگ و بزرگ‌تر شد.

به نانِ طلب افتادیم. روزی و روزگاری که من جوان بودم و هنوز شوهر نکرده بودم صدها آرزو داشتم. حداقلش این بود که تصورش را هم نمی‌کردم زمانی مادر فرزندانی شوم که با نانِ طلب زندگی کنند. به‌جای این‌که عصرهای روزهای سرد زمستان جلو آفتاب پشت پنجره با قلم و کتاب و تلفن و گیم و بازیچه مشغول باشند و به‌جای این‌که من هردو را دو طرف در آغوشم بخوابانم و با موهای‌شان بازی کنم، در کوچه‌های سرد دست‌ها در بغل ایستاد شوند تا ببینند آيا کسی دو افغانی و پنج افغانی و یک نان خشکی کمک می‌کنند یا نه. چقدر درد دارد. همه‌چیز داشته باشی، خانه و زندگی‌ات را تاراج کنند، پدر فرزندانت را تیرباران کنند و تو تازه در شروع زندگی به نان طلب و گریه‌های پنهان بیفتی.»

خدیجه دیگر ادامه نداد. گریه‌اش بند نمی‌آمد و حالا دیگر از فرزندانش پنهان هم نمی‌کرد. او اگر سواد می‌داشت و «بینوایان» را خوانده بود احتمالا یاد کوزت می‌افتاد. مادر کوزت حداقل این‌قدر بود که از بیچارگی فرزندش بی‌خبر مُرد. وقتی که مرد چشمش بسته نشد ولی نه به این خاطر که هنوز چشم‌به‌راه خوش‌بختی دخترش باشد، به این خاطر که منتظر آمدن و هردم رسیدن او بود. او فکر می‌کرد کوزت خوش‌بخت شده است. دیگر گرسنگی نمی‌کشد، دیگر سیلی نمی‌خورد، بازیچه دارد و احترام هم می‌شود.

اما خدیجه شاهد زنده‌ی بدبختی‌های زندگی‌اش است. از نداشتن سوخت و بخاری کهنه که چندین سال استفاده کرده و امسال قابل استفاده نیست، از نُه هزار افغانی‌ای که از کرایه‌ی خانه‌ی سرد و پر از سایه‌اش قرض‌دار است، از نداشتن پول آموزشگاه فرزندانش، از بربادرفتن آن همه آرزویی که داشت اگر هم بگذریم، روزگاری تصورش را هم نمی‌کرد که هنگام غروب آفتاب، درست همان لحظاتی که تعدادی از هر کجای جهان با فرزندان قدونیم‌قد به تماشای زندگی می‌روند، او فرزندانش را با لباس تکه‌پاره، با لب‌های خشک، با دست‌های خالی و با آن اضطراب بی‌کسی و بی‌پناهی در کوچه‌ها تماشا کند.

هر جنگی کمابیش با بیچارگان همین کار را کرده است. تیرها فقط به قلب مقتول نمی‌خورند، زندگی بازماندگان را نیز هدف می‌گیرند. شواهد بسیاری در دست است که بسیاری از بازماندگان قتل و کشتار دیگر تا سال‌ها و تا چندین نسل و گاهی شاید برای همیشه قد راست نمی‌کنند. پشت اندرپشت و نسل اندر نسل لنگ و لنگان خزیده و سوخته و تپیده زندگی می‌کنند. برای همیشه چانس روزهای خوش ندارند؛ درست چون آهوی زخمی در محاصره‌ی گرگ‌ها. خدیجه یکی از همان شاهدان زنده‌ی قتل و کشتارها است. او و فرزندانش را کوچی‌ها به این روز انداختند و پس از آن روز خوش ندیدند.

ده-یازده سال پیش او دخترک جوانی بود که برای فرزندانش صدرقم آرزو می‌بافت. تصور نانِ طلب را هم نمی‌کرد. اما این روزها که ناگهان و بسیار بیشتر از سن‌وسالش پیر شده است، برای یک لقمه‌نانِ یتیمانش با چشم‌هایی که از فرط گریه‌های پنهان کم‌کم دیگر نمی‌بیند با درد کمر و زانو در خانه‌ی سرد و لبریز از بی‌کسی ماهانه از صبح تا شام برای هزار افغانی پشم می‌بافد. مقداری که اگر تصور کنیم هیچ مصرف دیگری هم نباشد، همان نان خشک سه نفر هم نمی‌شود. او که روزگاری در خیالش هم نمی‌گنجید حالا مجبور شده است که فرزندانش را تا غروب، درست تا همان زمانی که دیگ‌های مردم پخته می‌شوند و بوی خوش غذا نمی‌گذارد که گرسنگی را فراموش بگیریم، منتظر می‌گذارند. به این امید که شاید باز هم «دستی از غیب برون آید و کاری بکند».

دیدگاه‌های شما
  1. با عرض سلام و درود!
    متاسفانه تاریخ و سرگذشت اکثر هزاره ها در افغانستان عاری از ظلم و حق طلفی نمیباشد ، و اما حقیقت دردناکتر از آن ترس از بیان سرگذشت و راز های استخوان سوزی که سالهای سال از بیان آن خود داری میکنیم.
    رسانه ها زبان گویا وفصیح مردم است باید از تک تک گزارش های شما قدر دانی کنیم.
    من یک دانشجوی رشته طب در افغانستان بودم، متاسفانه سال های قبل در زمان جمهوریت در مسیر راه توسط ط.لبان گرفتار ، مورد شکنجه و مدت زیادی در قید آنها سپری نمودم اما قصه در اینجا ختم نشد.
    آنها تنها به صلب آزادی و شکنجه جسمی اکتفا نکردند…
    پ ن؛ من داستان مستند از یک واقعه دردناک وسر گذشت خود را برای بیان نمودن دارم
    امید وارم در بیان این با من کمک وهمکاری کنید
    باتشکر “محمد”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *