یاسمین چهارده سالش بود که ما او را به شوهر دادیم. فقط یکبار پریود شده بود، ولی ما فکر کردیم که او دیگر جوان شده است. وقتی پدرش او را به شوهر میداد، خودم را تسلا میدادم و با خود میگفتم دختر است دیگر چه بخواهم چه نخواهم، مال مردم است. نگهداشتنی نیست که تا آخر نگاهاش کنم. همان بهتر که شوهر کند و پس بخت شود. اما بهعنوان یک مادر هیچ وقت از خودم نپرسیدم که بعد از ازدواج عاقبت دخترم چه خواهد شد؟ آخر چه مجبوریت دارم که او را در خردسالی به شوهر بدهم؟ خوب میدانستم که او خیلی کوچک است.
من مادر بیمسئولیتی بودم. باید فکر آیندهی دخترم را میکردم، اما نکردم. یاسمین ازدواج کرد و من نیز خوشحال بودم که دخترم از دهان مردم جمع و پس بخت میشود. دیری از ازدواجش نگذشت که یاسمین حمل گرفت. نادان بود و مانند اطفال رفتار میکرد. حس میکردم که گویا یک طفل طفلدار میشود. تاب دردهای بارداری را نداشت. وقتی حالش بد میشد زار زار گریه میکرد. یا زمانی که حالت تهوع میگرفت، مادر مادر میگفت و گریه میکرد. روزها همینطور گذشت. هرقدر شکمش بزرگتر میشد، بیطاقتتر میشد. تا اینکه ماه هشتم گذشت و به ماه نهم رسید.
هوا خیلی سرد بود. در همان زمستان، یک شب برایم خبر دادند که باید به خانهی یاسمین بروم. گفتند یاسمین درد زایمان دارد. با وارخطایی خودم را به آنجا رساندم. دیدم یاسمین در درد پیچوتاب میخورد. رنگ و رویش سفیده پریده بود، گویا خون در بدن نداشت. ترسیدم و از شوهرش خواستم تا او را به شفاخانه ببرد. با اصرار یاسمین را به شفاخانه بردیم. در راه تسبیح در دستم بود و هی صلوات میگفتم تا یاسمین دخترم را چیزی نشود و طفلش سالم به دنیا بیاید. وقتی به شفاخانه رسیدیم، داکتران بعد از معاینات برایمان گفتند که یاسمین برای باردارشدن خیلی کوچک است و نمیتواند درد زایمان را تا آخر تحمل کند. برای همین باید هرچه زودتر عملیات شود.
تا اسم عملیات را شنیدم، دل از دلخانهام کنده شد. خیلی ترسیده بودم. خودم را گناهکار حس میکردم. با خود گفتم چه بد کردم که دخترم را در خردسالی به شوهر دادم. دلم میخواست خطایم را جبران کنم، ولی دیگر دیر شده بود و فایدهای نداشت. من یاسمین را بیآنکه بخواهد به شوهر داده بودم و او حالا داشت مادر میشد. ساعتی بعد از عملیات داکتران گفتند که حال طفل و مادر نسبتا خوب است، اما هردو بیحد ضعیف و ناتوان هستند. برایمان گفتند که باید خیلی متوجه یاسمین و طفلش باشیم.
وقتی در اتاق عاجل به دیدن یاسمین رفتم، اشک در چشمانم جمع شده بود. با بدنی لاغر و ضعیفش بهروی تخت شفاخانه تکیه کرده و به من نگاه میکرد.
به چشمانش نگاه کردم. به خوبی میدانستم که چقدر درد کشیده است. دخترکم خیلی درد کشیده بود. تا مرا دید، هقهق گریه کرد و گفت: «مادر خیلی جانم درد میکند.» بغلم کرد. دستانش خیلی سرد شده بود. مادر بودم، دلم آرام نگرفت. از دامادم خواستم تا اجازه بدهد که یاسمین را با خودم به خانه ببرم و از او مراقبت کنم. برایش گفتم یکی دو هفته در خانهی ما باشد تا حال خودش و بچهاش کمی بهتر شود. ولی شوهر بدگمانش قبول نکرد و اجازه نداد. با پرخاشگری برایم گفت: «حالی یاسمین زن مه و مادر اولادم است. در خانهی خودم میبرم و دلم که هر رقم خواستم ازش نگهداری میکنم.»
شوهر یاسمین را قبل از ازدواج خیلی نمیشناختم. اما بعد از ازدواج شان درک کردم که او یک مرد تندخو و کلهشق است. آن روز شوهر یاسمین به حرف من گوش نکرد و یاسمین را با خود به خانهاش برد. کاری از من ساخته نبود، فقط رفتنش را نگاه میکردم. نمیتوانستم بیخیال باشم. دلم آرام نبود. برای همین هر دو روز بعد به دیدنش میرفتم. دو هفته بعد از عملیاتش، یک روز که هوا خیلی سرد بود، به دیدن یاسمین رفتم. چون سه روز میشد از او خبر نداشتم. برای همین به دیدنش رفتم. نمیدانم چرا؟ ولی آن روز دلم گواهی بد میداد و احساس خوبی نداشتم. تمام راه به فکر یاسمین بودم. همین که به خانهاش رسیدم و دروازهی حویلی را باز کردم. دیدم پایین زینهها با رویش به زمین افتاده است. اطرافش را خون احاطه کرده و زمین سرخ میزند.
با دست به سینهام زدم و گفتم خاک عالم به سرم شد. دخترم تو را چه شده یاسمین؟
چشمانش را به سختی باز کرد. مرا که دید گریه کرد و منمنکنان گفت: «شوهرم گفت باید لباسهایش را بشویم. گفت وقتی چاشت برمیگرده باید لباسهایش پاک باشه. وقتی خواستم لباسها را هموار کنم. از زینهها افتادم. شکمم خیلی درد دارد.»
گیج شده بودم، نمیدانستم چه کار کنم. خواستم با پشت دورش بدهم، ولی دیدم خیلی از بدنش خون رفته است. بخیههایش پاره شده و اعضای بدنش معلوم میشد. جیغ کشیدم و بهسوی کوچه دویدم تا کمک خبر کنم. درحالیکه از وارخطایی داشتم به سروصورت خود میزدم، از همسایهها کمک خواستم. با همسایهها به حویلی برگشتیم تا یاسمین را به شفاخانه ببریم. اما دیگر فایده نداشت. چون دیگر یاسمین نفس نمیکشید.