خرد؛ شجاعت دشوار

عبدالکریم ارزگانی

Photo: Wally Gobetz / Flickr

باری، دوست صمیمی سقراط نزد پیشگوی معبد دلفی رفت و از او درباره‌ی سقراط پرسید: «آیا انسانی داناتر از سقراط هم وجود دارد؟» و پیشگو گفت: «نه.» پیشگوی معبد دلفی، سقراط را داناترین و خردمندترین خواند و سقراط از شنیدن آن بسیار متعجب شده و نتیجه گرفت که به احتمال بسیار قوی منظور پیشگو این است که سقراط به عدم دانایی خویش واقف است، یعنی می‌داند که هیچ نمی‌داند. اما آیا واقعا این تمام چیزی بود که باعث می‌شد سقراط داناترین دانایان باشد؟ چه چیزی سقراط را چنین خاص و بلندمرتبه می‌ساخت و او واقعا چه چیزی را می‌دانست؟

بسیاری، از سقراط به‌عنوان «مردی که نمی‌نوشت» یاد می‌کنند اما او به همان اندازه‌ای که نمی‌نوشت و اهل قلم نبود، مردی بود که گفت‌وگو می‌کرد و گفت‌وگو همان کاری بود که وی تا واپسین لحظات حیاتش مصرانه به آن علاقه‌مند باقی ماند. سقراط یقین قطعی داشت که چیزی نمی‌داند و می‌گفت تمام آنچه می‌دانم این است که چیزی نمی‌دانم، به همین لحاظ، بی‌وقفه در جست‌وجوی حقیقت و دانایی بود. یگانه راهی که سقراط برای دسترسی به شناخت و آگاهی پیش پای خود می‌دید، همانا پرسیدن درباره‌ی حقیقت از کسان دیگر بود که صرفا از طریق گفت‌وگوهای دقیق و روش‌مند حاصل می‌شد. فرض می‌شد که بالاخره حقیقت می‌بایست پیش کسی و در جایی باشد، پس ممکن بود که پرسش‌های روش‌مند مداوم بارقه‌ی ایجاد کند که بتوان حداقل راه حقیقت را در کورسوی متزلزل آن دید. روشی که سقراط برای محاوره‌های خود پی می‌گرفت امروزه با نام‌های چون «دیالکتیک» و «روش سقراطی» معروف است؛ که طی آن سقراط درباره‌ی چیزی می‌پرسید و سپس پاسخ ارائه‌شده را با پرسش‌های بعدی به چالش می‌کشید؛ که خود نوعی مباحثه‌ی استقرایی بود. تردیدهایی که سقراط بر بدنه‌ی پاسخ ارائه‌شده وارد می‌کرد و نشان‌دهنده‌ی اشکالاتی در ماهیت پاسخ بود معمولا موجب سردرگمی و ناراحتی طرف مقابل می‌شد؛ چرا که سقراط درباره‌ی مسائل کلی چون عدالت، دوستی و آزادی می‌پرسید و پاسخ‌دهنده در آغاز گمان می‌برد که معنای آن را می‌داند. برای همین برخی او را «خرمگسِ» فلسفه می‌خوانند که با نیش‌ها و وزوز بی‌امان خواب خفتگان را پریشان می‌سازد و آنان را می‌آزارد. با این‌حال، سقراط ابدا به هدف اهانت و تحقیر دیگری وارد مباحثه نمی‌شد، بل‌که عمیقا یقین داشت که خود پاسخ آنچه را که پرسیده نمی‌داند. همچنین، او گفت‌وگوها و پرسش‌های بی‌امان و بی‌پروای خود را، به کنایه، «دایگی» می‌خواند که طی آن اندیشه و به‌ تعبیری، فلسفه زاده می‌شود.

با این‌حال، سقراط جز آن‌که می‌دانست که نمی‌داند، به‌ نیکی به اهمیت و ارزش نکته‌ای واقف بود که قرن‌ها بعد ایمانوئل کانت در مقاله‌ی «روشنگری چیست؟» آن را به‌مثابه‌ی شعار حقیقی و راستین روشنگری طرح کرد؛ «دلیر باش در به‌کارگرفتن فهم خویش!» ایمانوئل کانت، در شروع مقاله‌ی مذکور، روشن‌گری را بیرون شدن انسان از وضعیت کودکانه می‌داند؛ جایی که انسان کودک به انسان بالغ تبدیل می‌شود، اما نه به یاری طبیعت و دیگران بل‌که به مدد دلیری در به‌کار گرفتن خرد خویش. کانت می‌نویسد که «روشن‌گری، خروج آدمی ا‌ست از نابالغیِ به تقصیر خویشتن خود، و نابالغی، ناتوانی در به‌کارگرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری.» مراد کانت این است که کودک به تقصیر طبیعت خویش نابالغ است و به‌دلیل محدودیت‌های زیست‌شناختی و طبیعی خود قادر نیست که از فاهمه‌ی خویش بهره گیرد، اما انسان نابالغ به تقصیر خود چنین است چون هیچ گونه مانع و محدودیت طبیعی‌ای بر سر راه بلوغ ایشان نیست و صرفا فقدان دلیری کافی برای به‌کارگیری فهم علت اساسی این عدم بلوغ است. انسان نابالغ، خود مقصر نابالغی خویش است. نابالغی مورد نظر کانت نوعی عدم بلوغ خودخواسته است که طی آن فرد قادر به هدایت خویشتن به یاری فاهمه‌ی خویشتن خود نیست بل‌که دیگران او را هدایت و راهبری می‌کنند. به بیان دقیق‌تر، نابالغی‌ای خودخواسته (به‌ تقصیر خویشتن) فقدان خوداندیشدن است؛ چون نابالغ به‌صورت اختیاری به قوه‌ی فاهمه‌ی خویش پشت می‌کند و به دیگران اجازه می‌دهد که به‌جای او بیندیشند. لازمه‌ی خروج از چنین نابالغی‌ای دلیری در امر خوداندیشیدن است و این‌که فرد از آزادی خویش بهره می‌گیرد و خود به اندیشدن مبادرت می‌ورزد. خوداندیشیدن و برای خود اندیشیدن سرآغاز روشن‌گری است. به کلمات خود کانت: «تن‌آسایی و ترسویی‌ است که سبب می‌شود بخش بزرگی از آدمیان، با آن‌که طبیعت آنان را دیرگاهی ا‌ست به بلوغ رسانیده و از هدایت غیر رهایی بخشیده، با رغبت همه‌ی عمر نابالغ بمانند و دیگران بتوانند چنین ساده و آسان خود را به مقام قیم ایشان برکشانند.»

سقراط می‌دانست که نمی‌داند اما همچنان مشرف بود که راه دشوار خروج از فقدان دانایی مگر به یاری قوه‌ی فاهمه و اتکای بی‌درنگ به خرد انسانی پیموده نخواهد شد. او به سراغ دیگران می‌رفت و دنبال پاسخی برای پرسش‌های خود می‌گشت؛ چون برعلاوه‌ی یقین به نادانی خویش، به سودمندی درایت و خرد خویش برای غلبه بر نادانی ایمان داشت. برای سقراط حقیقت قابل حصول بود یا حداقل جست‌وجوی همیشگی حقیقت یگانه چیزی بود که می‌توانست به حیات و تقلای انسان معنا و ارزش بخشد. حقیقت چنانچه دریافتنی باشد بدون به‌کارگیری دقیق و پی‌گیر قوه‌ی فاهمه قابل حصول نخواهد بود، این مسیر صعب جز با چراغ عقل روشن و  قابل عبور نخواهد گشت، و اگر با عقل نتوان به معرفت دست یافت با هیچ ابزاری دیگری نیز نمی‌شود به جست‌وجوی آن پرداخت. او دلیر بود، دلیر در بهره‌گیری از فهم خود برای شناخت و دسترسی به حقیقت و درک مفاهیم انسانی. برای همین، هرچند که در گفت‌وگوها اغلب پی می‌برد که دیگران نیز برای پرسش‌های او پاسخ صحیح در اختیار ندارند و می‌دانست که آنچه پرسیده موجب پریشانی و عصبانیت گردیده، نه تنها پروای ناراحتی کسان را نداشت که خود نیز بر واکنش آنان و نیافتن پاسخ خود خشم و ناشکیبایی نمی‌کرد.

به‌باور کانت، افراد خودخواسته به این نابالغی تن می‌دهند و اجازه می‌دهند که دیگران به‌جای آنان تصمیم بگیرند؛ چون به عهده گرفتن مسئولیت خویشتن دشوار است و شجاعت بسیار می‌طلبد. اما خوداندیشیدن ضروری است. خوداندیشدن نه معنای نفی عقاید و عقل غیر، بل‌که شناخت صحیح خویشتن در فرآیند فعال و پویای فعالیت قوه‌ی فاهمه‌ی خود حیاتی است زیرا هیچ ستمی همچون عدم بهره‌گیری از خرد و بصیرت در راه کسب معرفت مصیبت‌بار و ویران‌گر نیست. انسان آزاد نمی‌تواند و نباید خودش را از به‌کارگرفتن عقل و درایت خویش بی‌نیاز ببیند. به همین دلیل، کانت، با اشاره به کلیسا، به‌مثابه‌ی نهادی که میل زیادی برای اندیشیدن به‌جای دیگران دارد، تأکید می‌کند که «پیمانی که نوع بشر را برای همیشه از دستیابی به روشن‌نگری بیشتر بازدارد همانا باطل است و پوچ، حتا اگر بالاترین قدرت‌ها و شوراهای قانون‌گذاری و شکوهمندترین توافق‌نامه‌های صبح مهر تصویب بر آن زده باشد.» ضرورت خوداندیشیدن زمانی از بین می‌رود که دیگر کسب روشن‌نگری بیشتر میسر نباشد یا روشن‌نگری به تمامی محقق و حصول شده باشد، اما چنین ممکن نیست و همیشه افق‌های قابل حصول بیشتری وجود دارند پس جان‌های انسانی می‌باید آزاد، دلیر و گستاخ باشند و از «عقل خویش در امور همگانی به تمام و کمال» استفاده ببرند.

اکنون اما بشریت پس از دو هزاره به سقراط و بعد چندین قرن به کانت می‌نگرد و بیش از همیشه خود را نیازمند چنان شجاعت و فراخوانی درمی‌یابد. اکنون که بشریت در ماشین‌ها، پلتفرم‌ها، آسمان‌خراش‌ها و سرگرمی‌ها غوطه‌ور شده بیش از هر زمانی به فراخوان کانت و دلیری سقراط نیازمند است؛ چون انسان معاصر بیش از انسان‌های همه‌ی دوران‌ها خود را از روشن‌نگری و خوداندیشی بی‌نیاز می‌بیند. انسان مدرن کاهل است. بدنی‌ است عاجز، شناور بر اقیانوس بی‌پایانی از سرگرمی‌ها. گفت‌وگوها به ‌مرور کم‌تر اما سروصدها بیشتر می‌شوند، سرِ خوداندیش رفته‌رفته به جمجمه‌ی سیاه ماشین‌واره تبدیل می‌گردد و بدن‌ها در بی‌تحرکی و خاموشی بر مبل‌ها و تخت‌ها تحلیل می‌روند. عقل دیگر صرفا  کاربرد خصوصی (در مفهوم کانتی آن) دارد.

اما برای ما، برای انسانی که به هر نحوی با افغانستان و شیوه‌ی زیست افغانی پیوند دارد، شجاعت اندیشیدن و خردورزی بسی بیشتر حیاتی است. ما نه تنها به لحاظ وجودی بل‌که به لحاظ تاریخی نیز نیازمند رجعت به انسان‌هایی نظیر سقراط و کانت ‌هستیم. چون جهان ما توسط نیروهایی محاصره شده و به انقیاد درآمده است که میل مهارناپذیری به کنترل ما دارند و بی‌وقفه می‌کوشند که به‌جای دیگران بیندیشند، حرف بزنند و تصمیم بگیرند. نیرویی که در پایان حرف‌های خود تأکید می‌کند: «حرفی که من زدم، از شما بود.» در چنین زمانه‌ی دشواری، که نوعی بلاهت سازمان‌یافته تولید می‌شود و هدف آن صرفا بازداشتن ما از اندیشه‌ورزی و تحمیق ما است، ما نیازمندیم که به سقراط بازگردیم، شجاع باشیم و از فهم خویش برای دستیابی به معرفت و روشن‌بینی به‌صورت صحیح کار گیریم و طنز سیاه زمان خویش را در روشنی چراغ خرد خویش بنگریم.