دنبال نان؛ باران، پل سوخته، طالب

فرزاد شریف

یک

تارهای باران، آسمان را به گِل‌ولا‌ی زمین می‌‌دوزند. هوا سرد است. در محل تقاطع پل ‌سوخته و سرکی که قبلا «چوک عبدالعلی مزاری» نام داشت، سه زن با دو کودک در گوشه‌ای از سرک بالای تکه‌ای که رویش‌ را پلاستیک گرفته‌، نشسته‌اند. چادرهای‌شان از باران، سنگین به ‌نظر می‌رسند، دستان‌شان دراز است- خالی، لرزان و محتاج. یکی از زنان چهره‌اش را در چین‌های کهنه‌ی یک برقع رنگ‌ورورفته پنهان کرده است. دو زن دیگر که برقع ندارند، هر کدام یک کودک با خود دارند. کودکان از سردی دست خود را بر دامن ‌آن زنان گرم می‌کنند. باران همچنان می‌بارد. آب‌های چرکین خیابان، گل‌ولای را در خود می‌غلتانند و زیر پای این زنان می‌رسانند، اما هیچ‌کدام تکان نمی‌خورند.

چند قدم دورتر آخرین ایستگاه موترهایی است که از برچی به سمت پل ‌سوخته می‌آیند. چون صبح است، عابران زیادی هستند که سر کار یا جای دیگری می‌روند. از موتر پایین می‌شوند و حرکت می‌کنند. آن سه زن و دو کودک در مسیر پیاده‌روی عابران نشسته‌اند. از سردی در خود مچاله شده‌اند و در پیش‌ روی خود تکه‌ای هموار کرده‌اند تا عابران پولی بر آن بیندازند. به چشمان آنان از شرمساری نمی‌شود دید؛ هیچ‌کس به آنان نگاهی نمی‌اندازد. هفت دقیقه از ساعت نُه صبح دهم مارچ گذشته است و پیش ‌روی هر کدام بیشتر از بیست افغانی نیست.

دو

باران بی‌وقفه بر پل سوخته می‌کوبد. قطره‌های سرد، از لابه‌لای نرده‌های آهنی سبزرنگ تازه‌ساز سُر می‌خورند، روی گل‌های مصنوعی می‌چکند و بی‌جان‌تر از پیش، رنگ‌های مصنوعی‌شان را شسته‌تر می‌کنند. بالای پل سوخته، در وسط سرک‌های پر رفت‌وآمد موترها یک مکان تزیینی ساخته شده است. در آن مکان تزیینی عکاس همیشه ایستاد است.

هر عکس ده افغانی است. سه مرد با لباس‌های سفید و ریش‌های بلند و ظاهرا پولدار، آمده‌اند تا لحظه‌ای از زندگی‌شان را ثبت کنند. خنده‌های‌شان بلند و بی‌محابا در هوا می‌پیچد. دوربین کار می‌کند، یکی پس از دیگری، نوبت می‌گیرند. روی چوکی، دست بر زانو، نگاه‌های عمیق و مغرور، ایستاده، لبخند به دوربین، دست بر سینه و نگاه به افق و چهارطرف، از جمله ژست‌های اند که امتحان می‌کنند.

سه

چرخ‌های کراچی‌ها بر گل‌ولای سرک می‌چرخند. کمی پیش‌تر از پل سوخته، در امتداد سرک، صفی از کراچی‌های دست‌فروشان به خط شده‌اند- بیش از پنجاه کراچی، پشت سر هم، کنار هم، در میان آب‌های چرکین و گل‌های مصنوعی باران‌خورده. دست‌فروشان، بیشتر سالخورده و میان‌سال هستند- با چهره‌های خسته و پر از نیاز. یکی با دست‌های یخ‌زده، برگ‌های تر سبزی را تکان می‌دهد، دیگری سیب‌های باران‌خورده را با آستینش پاک می‌کند که شاید مشتری بیاید و دستی برای خرید دراز شود. چون اول صبح است، بلندگوهای خود را روشن نکرده‌اند.

بارش باران کم‌تر می‌شود. دست‌فروشان طوری نزدیک کراچی خود ایستاده‌اند که انگار در جبهه‌ای برای زنده ماندن می‌جنگند. همه در زیر باران ایستاده‌‌اند. سرک بیروبار است. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. موترها از کنار گودال‌های آب رد می‌شوند و آب‌های چرکین را به هر سو می‌پاشند. اما دست‌فروشان از جا تکان نمی‌خورند. باران ببارد یا نبارد، گِل باشد یا نباشد، آنان باید بمانند.

تعداد دست‌فروشان زیاد است. آن‌قدر که تا نصف سرک را پر می‌کنند؛ سرکی که موترها از آن می‌گذرد. چون باران کم‌تر می‌شود، هر لحظه تعداد کراچی‌ها زیادتر می‌شود و موازی با آن، تعداد موترها هم زیاد می‌شوند. چند لحظه بعد ترافیک شدید در تمام ساحه‌ی پل سوخته ایجاد می‌شود. در بعضی قسمت‌ها آب هم زیاد جمع شده و تردد زیاد می‌شود. مشکل تنها از کراچی‌ها هم نیست، موترهای مسافربری برای یافتن مسافر آن‌‌قدر می‌ایستند که موترهای پشت سر شان مجبور می‌شوند منتظر بمانند. این‌گونه ترافیک هم هر لحظه سنگین‌تر می‌شود.

چهار

پولیس شاروالی با لباس‌های سیاه و کلاه پیک‌دار برای کنترل ترافیک، بیرون کردن کراچی‌ها را راه‌حل می‌داند. همه‌‌ی پولیس‌های شاروالی آن‌جا جمع می‌شوند. اول با زبان نرم می‌گویند: «پس بروید، سرک را بند کرده‌اید.» اما دست‌فروشان نمی‌روند. دست‌های‌شان محکم‌تر دور دسته‌ی کراچی‌ها حلقه می‌شود، یکی بلند می‌گوید: «بگذارید یک لقمه‌نان خود را پیدا کنیم.» پولیس شاروالی هم ظاهرا این موضوع را درک می‌کند. اما کوشش می‌کند کراچی‌ها را عقب براند تا ترافیک سبک‌تر شود.

لحظه‌ای می‌گذرد. در طرف دیگر سرک در قسمت گولایی دواخانه هم آب جمع شده و هم ترافیک سنگین شده است. دو طالب که ظاهرا از گزمه‌های سیار هستند، در آن ترافیک و گل‌ولای گیر کرده‌اند. کمی بعدتر با موتورسایکل‌ پرسروصدای‌شان، از گوشه‌ی سرک وارد می‌شوند و با پولیس‌های شاروالی حرف می‌زنند. اشاره‌ی دست‌های‌شان به‌سوی کراچی‌ها و حرکت‌های تندوتیزشان آشنا است، شبیه همان اشاره‌ها و حرکت‌های خشم‌آلودی است که طالبان در تظاهرات سال ۱۴۰۰، به‌سوی زنان معترض انجام می‌دادند.

آن دو طالب بعد از بگومگوهایی با پولیس شاروالی، سوته‌‌های برقی آنان را می‌گیرند و در یک چشم برهم‌زدن، خود را به کراچی‌های دست‌فروشان می‌رسانند. اولین ضربه، به پهلوی یکی از دست‌فروشان فرود می‌آید. فریاد کوتاهی بلند می‌شود، بعد آشوب دردناکی بین دست‌فروشان شروع می‌شود. دست‌فروشان درهم می‌ریزند، یکی کراچی‌اش را می‌چرخاند، دیگری سبد سیب‌هایش را می‌اندازد و پا به فرار می‌گذارد.

دست‌فروشانی که جوان هستند در پس‌کوچه‌ها فرار می‌کنند. آنانی که در خط اول صف و در دسترس طالبان هستند، در مقابل سوته‌های برقی حتا صدای خود را بلند نمی‌توانند. آن دو طالب دو کراچی را عمدا با دست‌های سنگین‌شان بر زمین می‌اندازند. در یکی از کراچی‌ها کیله و در کراچی دیگر بسته‌های سبزی است. هرچه که در کراچی است بر زمین و در گل‌ولای زیر پای عابران می‌ریزد. دست‌فروشان حتا جرأت جمع کردن مال خود را هم ندارند. در گوشه‌ای از سرک نشسته‌اند و جای سوته‌ی برقی بر بدن‌شان را با دست می‌مالند و به کراچی خود نگاه می‌کنند.

کمی نزدیک می‌شوم. از یکی از آنان که سالخورده است، می‌پرسم: «چرا این‌ کار را می‌کنند؟» می‌گوید: «چون ما مالیه داده نمی‌توانیم.» بعد می‌پرسم: «همیشه همین رقم است؟» می‌گوید: «آری. همیشه همین رقم ظلم است.» دست‌فروشی که در پهلویش است با قهر و عصبانیت می‌گوید: «یک رقم ظلم است که بیخی به نرخ مندوی.»

آن دو طالب کار خود را کردند. سرک ساکت‌تر شده و کراچی‌وانانی که توانستند فرار کنند، در پس‌کوچه‌ها پنهان شده‌اند. پولیس‌های شاروالی هم در لحظات آخر با آن دو طالب دیگر همکار شده بودند. آن دو به سمت پایین به جایی که چند زن گدایی می‌کردند رفتند.

پنج

باران حالا بند آمده، اما خیابان هنوز تر و گل‌آلود است. در میان سرک، دو کراچی افتاده؛ سرک پر شده از سبزی‌های له‌شده و کیله‌هایی که روی سرک پراکنده اند. کمی آن‌طرف‌تر، روی پل خنده‌ها هنوز ادامه دارد. دو مرد با همان لباس‌های سفید و ریش‌های بلند و در حال لذت بردن، به نوبت عکس می‌گیرند و پایین‌تر، سه زنی که در گل‌ولای نشسته بودند، حالا کنار دیواری ایستاده‌اند- دور از چشم دو طالبی که با اخم و قاطعیت، جای‌شان را از خیابان گرفته‌اند. چادرهای تر شان به تن چسبیده، دستان‌شان خالی است. هیچ‌کدام چیزی نمی‌گوید. تنها نگاه می‌کنند. در ذهنم سؤال سنگین می‌چرخد: آیا آنان توانسته‌اند پول‌هایی را که مردم بر روی تکه‌ی پیش روی‌شان گذاشته بودند، جمع کنند؟ یا باران و سوته‌های برقی، همان اندک امیدشان را هم با خود شستند و بردند؟ این‌جا، در پل سوخته، زندگی چیزی نیست جز جنگی برای یک لقمه‌نان.