بیداری‌هایی پر از دلتنگی: برای گل‌بیگم

روح‌الله سروری

ساعت ۳:۴۰ دقیقه‌ی شب را نشان می‌داد که تصمیم گرفتم بخوابم. همین که روی تخت خوابم دراز کشیدم تصویر یک زن تنها در ذهنم رژه رفت. آنقدر این تصویر در ذهنم شکل‌های متفاوتی گرفت که بی‌تاب شدم. خواب از چشمانم پرید. برای دقایق متوالی از جایم برخاسته و بی‌سروصدا از اتاق خوابم خارج شده و در کف سالن راه رفتم. تمام این بی‌تابی‌ها به‌خاطر یک «زن و یک مادر» بود. زنی که تمام زندگی‌اش را شاید تنها زیسته است. و هر دقیقه فکر کردن به او مرا عذاب می‌داد. در کودکی یتیم شده بود. تمام عذاب‌های متوالی سراغ‌اش آمده بود. چوپان شده بود و در دورترین نقطه‌ی مالستان در کوه و صحرا گشته بود و شاید روزها را گرسنه زیسته بود. کی می‌داند؟ من دوره‌ی کودکی او را نمی‌توانم تصور کنم که وضعیت معیشتی مردم چگونه بوده است. آن‌وقت‌ها که من کودک بودم، مردم به‌صورت کافی نان نداشتند. شاید او روزهای بدی را زیسته بود. خیلی بدتر از آنچه من می‌توانم تصور کنم. در جوانی‌ها فقر و تنگ‌دستی مجازات‌اش کرده بود. نمی‌توانست همراه همسرش زندگی کند. همسرش را جبر زمان مجبور می‌کرد مسافر باشد تا لقمه‌نانی در مهاجرت و در کارگری ایران تهیه کرده و برای همسر و دو فرزندش فراهم کند. همسرش اکثر عمرش را مسافر بود، روزها و سال‌ها گذشت. او هنوز مسافر بود. شاید برای مدت کوتاهی از مسافرت باز می‌گشت و در کنار فرزند و همسرش زندگی می‌کرد. متباقی زندگی را مجبور بود مهاجر باشد تا بتواند لگام اسب سرکش زندگی را در دست داشته باشد و از پس مخارج آن براید. همسر آن زن آنقدر تنها مسافرت کرد که دیگر نتوانست مسافر بودن در زمین را تاب بیاورد. کوله‌پشتی‌اش را بست و برای همیشه همسر، دو فرزند و متباقی خانواده را ترک کرده و به سفر بی‌بازگشت مرگ رفت. فقط آن زن و دو فرزندش تنها ماند. یکی از فرزندانش که پسر بود و بزرگ‌تر، سال‌ها قبل مادر را ترک کرده بود. در جست‌وجوی آینده‌ی بهتر کابل آمده بود و در مکاتب و آموزشگاه‌های برچی درس می‌خواند. زن با فرزند دومش مانده بود. او هنوز تنها نشده بود. هنوز صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شد احساس می‌کرد وظیفه دارد تا برای فرزند دومی مادری کند، نان آماده کند، لباس‌هایش را شسته و اتو بکشد، زندگی را با تمام بدخلقی‌هایش اداره کند و از این‌که هنوز  فرزند دومی را کنارش دارد احساس خوشبختی کرده و به‌روی زندگی بخندد.

کمی که زمان گذشت، فرزند اولی کفش‌های پدر را پوشید و خواست لگام اسپ سرکش زندگی را در دست گرفته و آن را مدیریت کند. اولین قدم و اولین تصمیم این شد که مادر را تنهاتر بسازد. کفش سفر پوشید و پای در راه جدایی نهاد. مادر فرزند دومی را اجازه داد که به کویته پاکستان برود تا بتواند در آن‌جا به مکتب برود. در افغانستان طالبان حاکم شده بود. فرزند دومی از قضا دختر بود و درهای مکتب به‌رویش در افغانستان به حکم طالبان بسته شده بود. در این تصمیم‌گیری‌ها هیچ‌کسی به مادر اهمیت نداد. حتا از او نپرسید آیا تنهایی دلتنگت می‌سازد. آیا دیگر صبح‌ها که از خواب بلند شوی احساس کم‌حوصلگی و بی‌وظیفگی می‌کنی؟ آیا این احساس بی‌حوصلگی و بی‌وظیفگی تو را از پا خواهد انداخت؟

زن تنها تمام سختی تنهایی را به دوش گرفت، و ناخواسته به فرزند دومش اجازه داد مسافر شود. فهمیده بود که اگر فرزند دومی را در کنارش نگه‌دارد هیچ تغییری خوشایندی در زندگی‌اش رخ نخواهد داد. از خوشی‌اش گذشت، باز هم تنهای‌اش را ترجیح داد تا اولاد دومی زندگی بهتری بسازد. بازهم آهسته و در خفا دق شد اما نگریست. بدون هیچ ناله‌ای گذاشت فرزند دوم ترکش کند. اما این ترک کردن برای او سخت و تکان‌دهنده بود. بعد از رفتن دخترش، اولین روز تنهایی را گریست، دومی را ناله کرد و سومی را سردرد شد. تلاش کرد به رخ نیاورد و برایش برنامه بچیند. اما زمان که بیشتر گذشت، کم‌کم تنهای بی‌تاب‌اش کرد. آنقدر بی‌تاب که وقتی دیروز همراهش صحبت کردم صدایش خسته و  لرزان بود. از او پرسیدم: خوبی؟

جواب داد: «نه! صبح‌ها که بیدار می‌شوم دوست دارم دخترم کنارم باشد و ببینمش اما نیست! این نبودن سردردم می‌کند. دلم را پر می‌کند و سنگین می‌شوم. بیمارم و یک درد پنهان تمام جانم را گرفته است.»

 من اولاد اولی آن زن تنها (گل‌بیگم) هستم. وقتی صدایش را شنیدم متوجه شدم که تصمیم تنها ساختن او چقدر می‌تواند هزینه‌ی سنگین داشته باشد. او می‌تواند خسته شود، دیوانه شود و یا تاب آورده نتواند. تمام بودجه زندگی‌ام را جمع کردم. تلاش کردم گل‌بیگم و دخترش را یکجا به جایی بفرستم که دخترش مکتب برود. اما توان و بودجه‌ام کم بود. فقط توانستم دختر گل‌بیگم را به مکتب برسانم. آن‌هم از توان من بیرون بود. یک قهرمان دیگر کمک‌ام کرد.

ما همیشه و همواره برای درس و تحصیل هزینه کردیم. این تحصیل گاهی شاید هزینه‌اش یک زندگی بوده باشد. هنوز هزینه می‌کنیم. از افغانستان که باشیم و درس بخوانیم خیلی باید هزینه‌ی سنگین کنیم. این هزینه کمر یک زندگی را می‌شکند و دل گل‌بیگم و مادران بسیاری را دق می‌کند. اما دقی‌اش را می‌پذیرد تا شاید دخترش به‌جایی برسد.

برای گل‌بیگم دلم آب شده بود و خواب نرفتم. وقتی کف سالن راه می‌رفتم هزار فکر بد برای آینده‌ی گل‌بیگم و زن تنها در ذهنم راه می‌رفت.