میرحسین مهدوی
انتشار اسناد و اطلاعات تازه در بارهی شکنجه و کشتار مردم توسط حزب خلق در اولین سال حکومتش، یکبار دیگر داغهای کهنه را تازه کرد و زخمهای سربسته را باز به درد آورد. البته که سالها جنگ و جنابت مجاهدین و توحش و بربریت طالبان، جنایات خلق و پرچم را کم کم از یاد مردم برده بود؛ اما داغ آن جنایتها آنچنان عمیق و ناسور است که به محض انتشار خبر تازهای در مورد آن داغ کهنه، یکبار دیگر تمام افغانستان ناله و ماتم شد. کارنامهی سران خلق و پرچم پر از مواردی چون شکنجههای قرون وسطایی، کشتار کیلویی و قتل عام مردم بیگناه است. حفیظالله امین گفته بود که از بیست و پنج میلیون جمعیت افغانستان، تنها سه میلیون خلقی کافیست و باقی مردم یا اخوانیاند یا اشرار و باید به دار مجازات آویزان شوند. حفیظالله امین، تنها کسی نیست که جلادی و آدمکشی را حرفه و وظیفهی حزبی خود معرفی میکند، بلکه اکثر سران این دو حزب جهنمی با عملشان این مسئله را جار زدهاند.
نگاهی به این لیست پنج هزار نفری، توجه به نامهای افراد و توجه به نوع اتهامشان نشانگر بیعدالتی آشکار نظام خلقیهاست. جرم این پنج هزار نفر سه چیز بیشتر نیست؛ یا اخوانی هستند، یا اشرار، یا هم پیرو خمینی. مطمئنا هیچکدام این جرمها ثابت نشدهاند و اصلا قرار هم نبوده که برای اثبات اتهام وقت تلف کنند.
هدف من از بازگویی این مسایل، تکرار آن دردها نیست. هدف من از این نوشته این است که فقط یک سوال کوتاه و مختصر را مطرح کنم و آن هم این است: چرا؟ چرا حزب دموکراتیک خلق افغانستان که خود را حامی اصلی طبقهی کارگر و بنیانگذار جنبش کارگری میدانست، دست به چنین جنایتهایی زد؟ چه باعث شد که حزب خلق و پرچم بنیانگذار جنایت جمعی در افغانستان شوند؟ حزبی که شعار اصلیاش عدالت بود، وقتی که قدرت به دست خودش رسید، چرا هیچوقت به عدالت نیاندیشید؟ حزبی که شالودهی ایدیولوژیکاش عدالت بود، چرا در تمام مدت حاکمیتش هیچوقت عدالت برایش مسئلهای نبود؟ چرا این حزب در زمان شکنجه و کشتار افراد به یاد عدالت نیفتاد؟ و مهمتر این که این جنایتها چگونه در داخل حزب توجیه میشدند؟
نور محمد ترهکی آنچنان عاشقانه از عدالت و طبقهی زحمتکش سخن میگفت که هیچعاشقی از معشوقهاش چنان شورانگیز سخن نمیگوید. هرچند میدانیم که ترهکی در جهل روشنفکریاش غرق بود و جز شعارهای انقلابی، چیزی دیگری را نمیدید و نمیفهمید؛ اما بازماندگان این زمامدار بداقبال نیز در عشق و ارادتشان به عدالت اجتماعی و حمایت از طبقهی زحمتکش چیز کمی از شور و هیجان ترهکی نداشتند. به عنوان نمونه، طرح اجباری شدن سوادآموزی و تقسیمات اراضی از جملهی تلاشهای جدی سران خلق و بعدها پرچم برای ایجاد عدالت اجتماعی و حمایت از خلق زحمتکش بود و خوب میدانیم که چه بهای سنگینی را خلقیها برای اجرای این دو پروژهی انقلابی پرداختند. اگر خلقیها به عدالت اجتماعی و تغییر نظام فیودالی باور نداشنتند، قطعا حاضر نبودند که بهای سنگینی را برای اجرای این اصلاحات سوسیالیستی بپردازند. بنابراین، تداوم این طرحهای پرهزینه نشانگر جدی بودن مسئلهی عدالت اجتماعی برای سران خلق و پرچم میباشد. اما همین افرادی که توقع داشتند تا خانها با دهقانان عادلانه برخورد کنند، چگونه خودشان در برخورد با جان مردم عدالت را هرگز مسئلهی مهمی نمیپنداشتند؟ آماری که در روزنامهی هشت صبح منتشر شده است، نشان میدهد که نزدیک به 90 در صد قربانیان از میان همان «خلق زحمتکش» انتخاب شده است. این پارادوکس را چگونه میشود توجیه کرد؟ اصلا این تناقض را چگونه میشود فهمید؟ نظامی که برای دفاع از طبقهی زحمتکش به وجود آمده است، دست به قتل و کشتار گروهی زحمتکشان و کارگران میزند، چرا؟
بعضیها ممکن است براین باور باشند که خلقیها اصلا به عدالت اجتماعی و دفاع از طبقهی کارگر باور قلبی نداشتند. اما به نظر من، محوریترین مسئله در میان چپیهای به قدرت رسیده، عدالت اجتماعی بود و نمیشود آن را شوخیهای تبلیغاتی، یا ادا و اطوار سیاسی تلقی کرد.
البته همین پرسش را میشود در مورد مجاهدین و طالبان نیز مطرح کرد. برای مجاهدین، جهاد در راه خدا محوریترین طرح کاری و پروژهی سیاسی بود. البته جهاد مقدمهی حاکمیت خدا به حساب میآمد و به همین دلیل حاکمیت خدا را میشود هدف اصلی مجاهدین قلمداد کرد. در سایهی حاکمیت مجاهدین هرچیزی را میشد دید، به جز حاکمیت خدا. به عبارت دیگر، خدا غایب اصلی در سیطرهی خداجویان مجاهد بود. البته مسئلهی خدا به اندازهی عدالت اجتماعی شفاف نیست و به آسانی نمیشود بر سر آن به توافق رسید؛ اما یک مسئله را میتوان به عنوان فصل مشترک دیدگاه مطرح کرد و آنهم این که برای ایجاد حاکمیت خدا نمیتوان دست به کشتار جمعی خلق خدا زد. مجاهدین از کشتهها پشته ساختند و در ویران کردن و سوزاندن شهرها و آبادیها نه رضایت خدا را در نظر داشتند و نه رحمی به بندگان خدا کردند. قصهی طالبان نیز آنچنان روشن است که احتیاج به بازگویی ندارد. طالبان بهخوبی میدانند که نمیتوانند به نام خدا بندگانش را کیلویی قربانی کنند. بنابراین، در نظام مطلوب طالبانی نیز هدف اصلی قربانی بقای خود سیستم میشود. خدا غایب اصلی در نظام خدامحور طالبان نیز میباشد. با این حساب، وجه مشترک نظامهای خلقی، جهادی و طالبانی، غیبت عملی محوریترین هدف در این نظامهای سیاسی میباشد. اگر وجه مشترک این سه نظام از نظر کاربردی، قربانی شدن هدف اصلی در پای بقای نظام باشد، از نظر تیوریک نیز باید شباهت جدی بین این سه نظام وجود داشته باشد. اگر در عرصهی عمل هرسه نظام سیاسی هدف را قربانی ایجاد سیستم میکنند، در وادی اندیشه و تفکر نیز باید شباهتی به همین کلانی بین آنان وجود داشته باشد.
به نظر میرسد که خودمحوری و انکار کامل دیگران از جدیترین وجوه مشترک میان این سه نظام سیاسی باشد. خلقیها خود را به جای خلق دیدند و بقای خودشان را حتا به قیمت نابودی خلق تأمین کردند؛ چون میپنداشتند که خودشان مساوی همهی خلق زحمتکش افغانستاناند. مجاهدین نیز خودشان را دقیقا معادل خدا میپنداشتند. چنان که طالبان نیز خود-خدا پندارتر از مجاهدین هستند.
اجازه بفرمایید که این مسئله را کمی توضیح بدهم. آیا میشود برای ایجاد و استقرار عدالت دست به هرکاری زد؟ آیا میشود برای ایجاد عدالت، عدالت را نیز زیر پا گذاشت؟ آیا میشود برای استقرار حاکمیت خدا، خود خدا را نیز قربانی کرد؟ اگر برای برقراری عدالت، عدالت را حد و مرز مبارزات و عملکرد سیاسی خود قرار بدهیم، برقراری فوری و انقلابی عدالت تقریبا ناممکن میشود. برپایهی عدالت نمیتوان زمینهای خان را به زور گرفت و به دیگری داد. بر محور عدالت، نمیشود مخالفان نظام سوسیالیستی را شکنجه کرد یا از بین برد. درست با همین توصیف، استقرار نظام سیاسی خدامحور با محور قرار دادن خود خدا تقریبا ناممکن میشود. کسی که خدایی عمل کند، میداند که «و من یعمل مثقال ذره خیره یره و من یعمل مثقال ذره شره یره». کسی که خدایی عمل کند، میداند که خدا شاهد همیشگی کردار اوست و نمیتوان جان مورچهای را بیجهت گرفت، چه برسد به کشتن انسان که حکم کشتن یک ملت را دارد.
به عبارت سادهتر، مشکل اساسی این نظامهای سیاه سه گانه این بود که خود را به جای هدف نظام سیاسیشان قرار داده بودند. خود را که به جای هدف ایدیولوژیکشان قرار دادند، خودشان مقدس و معتبر شدند و هرآنچه غیر از خودشان بد، زشت، باطل و نابود شدنی گردید. هیچکدام از رهبران خلقی-جهادی-طالبانی حتا برای یک لحظه هم به حق نبودن خودشان شک نکردند. آنان حق را همیشه از آن خود میدانستند. انسانی که یکسره حق باشد، برای او دیگران یکسره ناحق میشوند و حقی برای زندگی ندارند.
در هرسه نظام سیاسی رهبران مساوی با کل نظام سیاسی و معادل هدف آن نظام شدند و این یعنی رسیدن به نقطهی اوج استبداد و دیکتاتوری. بنیادگرایی، افراطگرایی و دگماندیشی سیاسی از ویژگیهای بارز هرسه نظام سیاسی به حساب میآیند. خلقی– پرچمیها مجاهدین را مرتجع و مخالف ارزشهای دموکراتیک میدانستند و به همین دلیل ساده مرگ آنان را «مرگ» به حساب نمیآوردند. از نظر آنان، کشتن یک مجاهد برابر با کشتن یک حیوان بود، حیوانی که کشتن او حق انسان به حساب میآید و مرگ او به هیچعنوان جنایت شمرده نمیشود. مجاهدین نیز خلقیها را کافر و مرگ آنها را ذبح در راه خدا شمرده و از کشتن آنان به هیچعنوان احساس گناه نمیکردند. مسئلهی اساسی در این بود که در این سه نظام افراطگرا، کشتن مخالف در یک سیستم قانونی و طبق معیارهای خاصی صورت نمیگرفت. مرگ مخالف اصولا در ردهی «مرگ» و نیستی طبقهبندی نمیشد. وقتی که مرگ مخالف سیاسی مرگ و نابودی به حساب نیاید، طبیعی است که زندگی او نیز زندگی قلمداد نمیشود و در چنین بحرانی است که مرگ و زندگی را نیز در چارچوب منافع فردی- گروهی خود توجیه و تفسیر میکنند.
نگاهی دوباره به لیست پنج هزار شهید مظلوم نشان میدهد که خلقیها زندگی این افراد را همشان زندگی خودشان به حساب نمیآوردند و مرگشان را نیز همانند مرگ و نیستی خودشان نمیپنداشتند. به همین دلیل شکنجههای غیرانسانی و کشتن کیلویی افراد، راه توضیح و توجیه ایدیولوژیک یافته بود و نابود کردن حداقل پنجهزار نفر در یک سال، آنهم نه در میدان جنگ، که در زندان پلچرخی میسر گردیده بود.