میگویند روزی پیرمرد نحیف و لاغری از صحرایی میگذشت. کولهبارش سنگین بود و توانش برای نوردیدن صحرا اندک. در دل با خود میگفت که کاش کسی پیدا میشد و اندکی با او همدلی و همراهی میکرد و آن بار گران را لختی از دوش او بر میداشت. در این خیال محنتآلود بود که صدای پایی شنید. برگشت و دید که جوان رعنا و تنومندی سوار بر شتری خوشرفتار و چابک از پیاش میآید. پیرمرد خوشحال شد و حمد خدای به جای آورد که به آن سرعت به داد او رسیده و در آن صحرای تفتیده چنان ناصر توانمندی برای او فرستاده. جوان در کنار پیرمرد توقفی کرد و سلامی داد. پیرمرد بی آن که درنگی کند از جوان خواهش کرد که اگر ممکن است آن کولهبار او را بر پشت شتر بگذارد تا پیر نزار مدتی از سنگینی آن مصیبت بیاساید. جوان لبخندی زد و گفت:
«من این شتر از برای بردن بار خود خریده و پروریدهام کاکا.»
جوان این را گفت و شتاب گرفت و از کنار پیرمرد دور شد. لحظهیی که گذشت و پیرمرد از غبار آن جوان مغرور و شتر تیزتک او بیرون آمد، با خود اندیشید که اوه پس از عمری تجربه من هنوز چه قدر نادانم. اگر این جوان کولهبار مرا میگرفت و میرفت و هرگز منتظر من نمیماند، من چه کار میکردم؟ جوان که به آخر دشت رسیده بود با خود فکر کرد که آری، جوان هرچه باشد خام است. میتوانستم بار او را بگیرم و بردارم و با این حیوان تیزرفتار بگریزم. ای بسا که آن کولهبار پر از جواهر بوده باشد!
جوان با شتاب برگشت و به پیرمرد گفت:
«پدر جان، بیادبی مرا ببخش. خوب که فکر کردم با خود گفتم چو اِستادهای دست افتاده گیر. بده بارت را من ببرم و تو را از این رنج برهانم.»
پیرمرد جواب داد:
«پسرم، نه، تو راحت باش. من هم دقیقا به همان چیزی فکر کردم که تو را به اینجا باز آورد. برو پناهت به خدا!»
حالا قسمت مشکل این قصه شروع میشود. من میخواهم این قصه را به نحوی به حکومت وحدت ملی ربط بدهم اما نمیشود. کمکم کنید. اول فکر کردم که مثلاً بگویم داکتر عبدالله آن پیرمرد است و نمایندهی مجاهدین با بار سنگینی از یک میراث شوم. بعد اشرف غنی آن جوان شترسوار است که میخواهد این بار را برندارد. بعد، اشرف غنی فکر میکند که شاید در زدن این میراث سودی هم باشد، اما عبدالله دیگر حاضر نیست آن را به او بسپارد و… ولی دیدم که سخت است. یعنی آدم چرا قصهیی بگوید که نتواند آن را بهمنظور اصلی خود ربط بدهد؟
ببینید شما میتوانید کاری بکنید؟