منبع: KOSU
فلیس چسلر و عبدالکریم اولین بار در دانشکده همدیگر را ملاقات کردند. چسلر اهل ایست کوست بود که در آن زمان 18 سال بیش نداشت و عبدالکریم مرد جوان افغان از یک خانوادهی ثروتمند بود. اندک اندک آنها عاشق هم شدند و سرانجام باهم ازدواج کردند. چسلر در خاطراتش که جدیدا به نشر رسیده است، «نوعروس آمریکایی در افغانستان»، از هیجان سفرش در سال 1961 در افغانستان نوشته است. او و شوهرش که به گفتهی خودش میخواست قوهای در راستای مدرنیزه ساختن افغانستان باشند، امسال به افغانستان سفر کردند.
چسلر مینویسد که به مجرد رسیدن او به افغانستان، پاسپورتش مصادره شده بود. وی میگوید: «تکان خورده بودم. خیلی مقاومت کردم. نمیخواستم همانگونه رهایش کنم. به من میگفتند که مسئلهی کوچکی است. پاسپورتم را به من بر میگردانند یا به خانه میفرستند، اما من دیگر هرگز آن را ندیدم». وی در ادامه نوشته است: «سعی کردم افغانستان را ترک کنم. به سفارت آمریکا رفتم، اما آنها به من گفتند، اگر پاسپورت آمریکایی نداشته باشم، آنها به من هیچکمکی نمیتوانند».
چسلر بهزودی خودش را در زندانی یافت، «زندان زن افغان» که این زنان از هیچحقی برخوردار نیستند.
نقاط برجستهی مصاحبهی وی به شرح زیر است:
روزهای او در افغانستان چگونه میگذشتند؟
شوهرم رفت تا کاری کند. میدانستم که کاری نمیتواند. با وزیران چای مینوشید، حرف میزد و از این قبیل چیزها تا برای خود جایی بیابد، که این کار را کرد. من در خانه بودم و به خشویم که مصروف دوختن بود، تماشا میکردم. او پیوسته پیشخدمتها را دشنام میداد و گاهی به لت و کوب آنها میپرداخت.
نمیتوانست بدون یک محافظ مرد خانه را ترک کند
شوهرم پیوسته نگران بود و میگفت که اگر من به تنهایی بیرون بروم، آدمدزدها مرا خواهند دزدید یا کسی بر من تجاوز خواهد کرد. اما وضعیت رو به بهبود بود و نسیم صبح گاهی امیدواری میوزید. شوهرم واقعا باور داشت که کابل به زودی به پاریس دیگر تبدیل خواهد شد.
چگونه مریضی هولناک کمکش کرد از افغانستان خارج شود؟
من بهشدت اسهال خونی داشتم، اما تورم کبدی من را به اندازهای نگران ساخته بود که اسهال خونی را فراموش کرده بودم. چون این مریضی در آن زمان جان چندین خارجی دیگر را گرفته بود. بنا بر این بهشدت روی برمایهی فرار از فغانستان کار میکردم. در آخرین دقایق که من برنامهی فرار را طرح کرده بودم، پدر شوهرم که مرد زرنگی بود، به من گفت: «من از برنامهی تو آگاهم. اما بهتر است که به دلیل مریضی با یک پاسپورت افغانی که من برایت فراهم کردهام، افغانستان را ترک کنی». من همیشه دعاگوی او هستم.
وقتی به آمریکا برگشتم، زمین فرودگاه (کنیدی) را بوسیدم و گفتم: «به کشورم برگشتم! به سرزمین آزادی و کتاب!» بعدها یادداشتهایی از وزارت خارجه دریافت میکردم. به من مینوشتند: «باید آمریکا را ترک کنی، وقت ویزای تو به اتمام رسیده است». من میگفتم: «آقایان! من خودم را با زنجیر به مجسمهی آزادی خواهم بست. من آمریکا را ترک نمیکنم». دو ونیم سال زمان را در برگرفت تا این کارها را مرتب کردم.
روابط او و شوهرش چگونه قطع شد؟
شوهرم به طلاق دادن من راضی نمیشد، اما من باید طلاق میگرفتم. او اندکی پیش از سقوط شوروی سابق به آمریکا آمد. او آمد که سرم صدا کند و این کار را کرد. او گفت: «من از تو همت بیشتری انتظار داشتم و فکر میکردم که میتوانی این کشور را به قرن بیستم و حتا قرن بیست و یک برسانی. اما برعکس، تو فرار کردی. درست است که چندکتاب در مورد این و آن نوشتهای، اما این کار تو چه توجیهی دارد؟». من سراسیمه و حیرت زده بودم.
امروزه در مورد شوهرش چه فکر میکند؟
من یک پیوند روحانی را آرزو میکردم که به نمایش گذاشتیم. پیوندی که فرهنگهایی را که نمیتوانند به هم برسند، وصل میکند. فکر میکردم این پیوند میتواند دوستی و مهربانی را زمانی که ارتباطات قانونی در گسترش آن ناکام میمانند، مؤثر باشد.
آیا من او را فراموش میکنم؟ من زنده ماندم و با ثروت کتاب به آمریکا برگشتم و او الههی این کتاب است. او اکنون شخصیت این کتاب است، شخصیتی که من دوستش دارم.