ما سیزده سال است به این درک رسیدهایم که خشونت بد است. همین که نام خشونت را میشنویم، اعصاب ما خراب میشود. همان زمانیکه اعصاب ما هرلحظه زیادتر خراب شده میرود، یک نوع موج در مغز ما تولید میشود که محققان آن را موج قهرمانی نامیدهاند.
این موج قهرمانی آهستهآهسته به قسمتهای دیگر سر (توجه داشته باشید که سر ما چندین قسمت دارد. از ده حصه، یک حصهاش مغز و باقی قسمتهایش را ساحات تفریحی میگویند) میرود. در یک قسمت که از لحاظ مساحت دورترین قسمت از مغز میباشد، با عصبانیت ما ملاقات میکند. ملاقات نگو بلا بگو! همین که عصبانیت و موج قهرمانی در جغرافیای سر ما ملاقات کرد، ما را آماده میکند برای محو خشونت، اول بعضی چیزها را فراموش کنیم، بعدش هر کاری بکنیم. بعد که کمی از خط قهرمانی خارج شدیم، پیش خود آرزو میکنیم که کاش فلان کار، فلان رقم میشد. بعدش تا بجنبیم، یک اتفاق دیگر میافتد یا یک اتفاق دیگر افتانده میشود که مصیبت قبلی را فراموش میکنیم.
همین چند روز پیش یک انتحاری شد. همهی ما عصبانی شدیم که چرا انتحاری شده. فقط یک تعداد از برادران مثل همیشه خونسردی خویش را حفظ کردند و گفتند که این حمله نشان از شکست دشمن است. بعد که فهمیدیم انتحاریها قبلاً دستگیر شده و در زندان بوده و رها شده، خیلی عصبانی شدیم. آنقدر عصبانی شدیم که موجهای قهرمانی تولیدشده در مغز رفت و در دورترین قسمت از مغز ما با غولموج عصبانیت ما تلاقی کرد. در قدم اول فراموش کردیم که آسیا یک پیکر آب و گل است/ کشور افغان در این پیکر، دل است.
فراموش کردیم که اینجا یک کشور است که در آن حکومت وحدت ملی مصروف ارایهی خدمات به ملت قهرمان است. همینطور فراموش کردیم که حکومت وحدت ملی از خود وظایفی دارد و یکی از آن وظایف، این است که نگذارد انتحار شود. البته ما در این حمله همه چیز را فراموش نکردیم چون بزرگان مملکت آنقدر در محل رویداد و کنار زخمیها عکس یادگاری گرفتند که اجازه ندادند که عصبانیت ما با روال معمولش اوج بگیرد و دوباره فروکش کند. بههر صورت، بعضی از ما به این نتیجه رسیدیم که مقصر اول این حمله، صاحب سرایی است که از داخل آن حمله شده، از داخل آن سه مهاجم مسلح وارد ریاست ده امنیت ملی شده، یکی از آن مهاجمان دوباره از همان سرای فرار کرده. وقتی فهمیدیم صاحب آن سرای هم قبلاً به جرم کارهای کردهاش در زندان گوانتانامو بوده اما به لطف کاکا رییسجمهور به افغانستان برگردانده شده، یقین ما ثابت شد که مقصر اصلی این حمله، صاحب سرای است. در همین لحظه پیش خود آرزو کردیم که کاش او از گوانتانامو آزاد نمیشد.
بدی کار اینجاست که ما اغلب در ساحات تفریحی سر خود قرار داریم. بههمین خاطر درک نمیکنیم که چرا تروریستان از زندانهای افغانستان آزاد شدهاند/میشوند؟ چون جواب این سوال را نمیدانیم، طبیعی است که رهایی یک تروریست از گوانتانامو را هرگز نمیدانیم. مثلاً خیلی از بزرگواران گروه طالبان از گوانتانامو رها شده، اینکه برای چه رها شده، نمیدانیم. چون اینها را نمیدانیم، یک مسألهی دیگر را هم نمیدانیم و آن مسأله این است که چرا رییسجمهور باید و بههر قیمتی که شده، از یک قوم مشخص باشد؟
میدانم در ذهن خود میگویید این سوال احمقانه است. خیلی خُب! ببخشید. به قول روشنفکرای فیسبوکی، یک حماقت از ما هم روا باشد. اما سوالهای احمقانهتر از این هم وجود دارد. مثلاً حالا که صاحب سرای را هم در آن حمله مقصر میدانیم، پیش خود میگوییم که او فرد قدرتمندی است، حکومت میخواست سرای او را تحت مالکیت خویش بیاورد، اما زورش نرسید. از خود میپرسیدم که چرا دیوارهای چسبیده به سرای ریاست ده امنیت یک کمی ضخیمتر نشده؟ مثلاً چرا بیست-سی دانه از همان دیوارهای کانکریتی که مقامات را از مردم و مردم را از جاده جدا میکند، در همان قسمت گذاشته نشده؟ و حالا آرزو میکنیم کاش چنان میشد…
حالا شما به من بخندید، یک خنده از شما هم روا باشد. اما تغییری در اوضاع نخواهد آمد. دلتان خوش است که رییسجمهور گفته ما ارادهی کشتن شما را نداشتیم، اما شما ما را مجبور میسازید. شاید رییسجمهور آن لحظه عصبانی بوده. شما به بزرگواریتان ببخشید، او باز همان شخصیت مدبری خواهد بود که ارادهی کشتن طالبان را نخواهد داشت. هر سالی که میگذرد، یک سال بر مجموع سالهایی که ما فهمیدهایم خشونت بد است، اضافه میشود. الباقی کما فیالسابق خواهد بود.