خالق ابراهیمی
چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی؟
شنیدستم و شنیدستی که این روزها از روزهای پربار و برکت محرمالحرام است. از آنجایی که محرم در تقویم شعیان و سنی مذهبان جایگاه خاصی دارد، خودم را ملزم دانستم تا خدمتتان چند موضوع تیت و پاشان را بعرضم. به امید این که از نوشتهی بندهی عالیقدر مستفید شده و در روز قیامت با اهلبیت محشور شوید، انشاالله!
اندر احوالات امروز طوایف افغان قلم زدن و نبشتن دشوار مینماید، اما با اخلاق قلمی و حال عالیه میشود گفت که کار این عزیزان دقیقا از گذشته بدتر شده است و بهتر نه؛ قبلا محرم در مسجد برگزار میشد و نه در سرک. سرک برای عبور و مرور موترهاست و پیادهرو برای مسافرینی که موتر ندارند و از کنار جاده حرکت میکنند ساخته شده است، ولی در افغانستان علیهالعنه این کار برعکس شده است. مساجد خالی و تکیهخانه فقط نوار میخواند، اما عزیزان سرک را بند میاندازند و پیادهرو را سقاخانه درست میکنند. آخر شما در کجای این دَیرِ خرابآباد دیدهاید که با مقدسات چنین برخورد سبکسرانه و در عین حال نامحبوب داشته باشند. اماکن مقدس برای روزهای مقدس ساخته شدهاند و خیابان مال عامهی مردم است.
همین امروز ترافیک سنگینتر شده بود. آدمها مثل زنبور در خیابان لانه کرده بودند. مسیر راهم از میان جمعیت انبوه میگذرد، سروصدا زیاد بود، دُهل و سینهزنی، شیرچای و چای. عدهای دستمال به سر و دهن تا بیخ گوش کج، طرف دختران مردم میدیدند و چای تعارف میکردند، وقتی تعارف پذیرفته نمیشد، وقتی که ضایع میشدند، وقتی که همه میخندیدند، من داشتم به این فکر میکردم که ابوالعجایب روزگار در کابل متولد شده است. همین آقایانی که سقاخانه درست کردهاند، از اوباشان اصلی محلههایند که به خاطر رضایت دل دختر حاجی صاحب گلجان دکاندار از این کارهای ثواب میکنند. در غیر این صورت، همین آقایان و ساقیان محترم در بقیهی اوقات روزگارشان حتا توانایی انجام کوچکترین کار ممکن را ندارند. جورابشان را باید یکی دیگر بشوید و به پایشان کند. به این میگویند که نان به نرخ روز خوردن.
شنیدهام که آغا صاحب محترم برای هر سقاخانه یک هزار دالر امریکایی میدهد. دلم میشد کارم را از امروز رها کنم و بروم ساقی شوم. یا امام حسین خودم و جانم به فدایت که این اخلاق سگیام اجازده نداد تا با نامِ نامیات تجارت کنم. این کار آغا سخت بنده را خشمگین کرد، سیگاری کشیدم و پُک زدم به هوا، اگر چرس در دسترس میبود نیز میزدم که گیج میشدم و از دور و برم خبری نمیداشتم. اما سیگار چندان تأثیری ندارد؛ فقط لحظهای افکارت را به دور دود خودش جمع میکند. عصبانیت من از این بود که عدهای از پیروان و سنگرداران همین آغا صاحب، که روزی در رکاب آغا آدم میکشتند تا ایشان به نام و نان برسند، فعلا زیر پل سوخته اقامت گزیدهاند و زندگیشان را دود میکنند. آیا این درست است که این طرفتر سقاخانه درست کنی و عدهای دیگر را با این ریاکاریهایت نِشهی دین و مذهب کنی؟ حالا یکی پیدا میشود و خواهد گفت که خالق! این کار به تو هیچربطی ندارد. تو برو و در غمت بسوز که روزی مثل بقیهی برادران ناصالح و ناباب نشوی که پُلِ دیگری باقی نمانده است که از باران نجاتت بدهد. راستی که از یک نگاه زیر پُل بهتر از اتاق دانشجویان است. این اتاقهایی که با تمام گرانی به کرایه داده میشوند، در روزهای بارانی، بدون این که خودت بخواهی باران نمناکت میکند.
شنیدهام که حاجی صاحب برای روز عاشورا صد دیگ برنج تر میکند و به اهالی میخوراند. این کار حاجی یعنی چه؟ من اگر جای او بودم، دو سال این پولها را جمع میکردم و چند تا طفلی که از مکتب باز ماندهاند را در مکتب شامل میکردم تا درسشان را بخوانند. اما خدایا! به این مردم یک کمی عقل و شعور بده و برای بنده پول بفرست.