سابق پدرها و مادرها اولاد خود را به مدرسه پیش آخوند میفرستادند که قرآنخوان و خطخوان شوند. هر دو تایشان را در لیست آرزوهای خود ذکر میکردند. میگفتند خطخوان و قرآنخوان شوند. قسمت جالب ماجرا این بود که پس ازسالها همان پدرها و مادرها معمولا نمیفهمیدند که اولادشان خطخوان و قرآنخوان شده یا نه. علتاش هم این بود که خودشان نه خط میتوانستند خواند و نه قرآن. تنها جایی که تاحدی معلوم میکرد چه کسی قرآنخوان شده همان مراسم «قرآنخوانی» بود که بعضی برگزار میکردند و در آن به دست هرکس قرآنی میدادند که ختماش کند. همین که میتوانستی یک جزو قرآن را تا آخر بخوانی، کار ختم بود و تو شده بودی محبوب دلها. شکر.
در آن روزگار، «پوئنتون» از آن کلمات خیالانگیزی بود که شیرینیشان آدم را زجر میدهد اما به دست آوردنشان از محالات است. مردم وقتی از بچهی فلان خان قصه میکردند که به «پوئنتون» رفته، به نظر آدم میآمد که پیامبر جدیدی نازل شده. یعنی هنوز مردم نام پوهنتون را درست نمیگفتند، چه برسد به این که به پوهنتون بروند و از آن گذشته به پوهنتون خارجی بروند.
حالا شما فکر کنید که در آن شرایط یک نفر به لبنان برود و در دانشگاه امریکایی آنجا درس بخواند. هیچکس ثبت نکرده که چنین کسی در آن دانشگاه چه کارهای مفتضحی کرده. مثلا کی میداند که همین آدم نکتایی را به کمر خود میبسته یا محتویات ساندویچ را در دیگ میریخته برای خود شوربا میساخته. ولی پدر و مادرش در افغانستان با نوک پا راه میرفتهاند که پسرشان به خارج رفته و درس خارجی میخواند.
حتما میگویید بسیار خوب، منظورت چیست؟ منظور خاصی ندارم. میخواهم بگویم که اگر آدم در چنان شرایطی دچار وهم ِ «خود حلّالِ مشکلاتِ بشربینی» شود، عجبی نیست. حتا اگر همین آدم در چنان شرایطی کمکم به این نتیجه برسد که میتواند حتا دنیای پرندهگان را نیز مدیریت کند، جای تعجب نیست. اینکه چنان آدمی کاکای پیر خود را به یک کشور دیگر بفرستد که مخ ِ سیاستمداران آن کشور را بزند و نظرشان را زیروزبر کند، چیزی نیست. او اگر فکر کند که میتواند تواناییهای معجزآسای خود را یکشبه در کاکای خود تزریق کند و از او دیپلماتی بینظیر بسازد، جای شگفتی نیست. دیگران خطخوان و قرآنخوان میشدند، تعویذ میدادند. او آنتروپومورفومنیجمنتولوجیست است، جهان را مدیریت نمیتواند؟