شما نمیدانید در هفت سالی که من در ولسوالی باغریژ معلم بودم چه مصیبتی کشیدم. اولا این ولسوالی آب و هوای ناگواری داشت. ثانیا، سربازانی که در این منطقه خدمت میکردند هر روز به مکتب ما میآمدند و از شاگردان و معلمان پول میخواستند. بهانهیشان هم این بود که دولت معاششان را نفرستاده. شاگردان کمی پول میدادند، اما ما که معلم بودیم پولی نداشتیم که به سربازان بدهیم. معاش کی میآمد. ثالثا، خدا هیچ معلمی را به خدمت در این ولسوالی مبتلا نکند. شاگردان این ولسوالی اولاد آدم نیستند؛ آمیختهیی از جن و دیواند. شوخ، بیتربیت، درسنخوان، همیشه غایب.
از آب و هوایش شروع کنم؟ جهنم را که دیدهاید. حداقل وصف جانسوزش را از ملای محلهتان شنیدهاید. ولسوالی باغریژ چنان جایی است. در میانهی تابستان از گرمای آن به جان آمدهاید که ناگهان برفباری شروع میشود. یک متر برف میبارد. هنوز برفها آب نشدهاند که دوزخ گرمایش برمیگردد.
اما کاش فقط مشکل اقلیم بود. آن سربازانی که گفتم هر روز به مکتب ما میآمدند. همهیشان داس و کلنگ داشتند. وقتی میپرسیدید که تفنگها و فشنگهایشان کجاست خخخخ میخندیدند و میگفتند ما سربازیم یا آدمکش؟ میگفتیم سلاح که ندارید به درد این ولسوالی هم نمیخورید. بروید پی کارتان، چون به هر حال از شما خیری به ما و مردم باغژیر نخواهد رسید. اما نمیرفتند. یکی دو روز گم میشدند و باز سر و کلهشان پیدا میشد.
از دست شاگردان ننالم بهتر است. میترسم شما هم جگرخون شوید. اولا آنقدر زیاد بودند که فکر میکردی لشکر یاجوج ماجوجاند. بعد، نه کتاب و قلم و کتابچه به مکتب میآوردند و نه مثل آدم سر درس مینشستند. خیلی عذاب میدیدیم.
سرانجام بعد از هفت سال ترک وظیفه گفتیم. امروز که شنیدم وزارت داخله دربارهی «سربازان خیالی» حرف زده، تازه فهمیدم که آن بیوجدانهایی که تفنگ نداشتند اما با داس و کلنگ به مکتب میآمدند و پول میخواستند، سربازان خیالی بودهاند و اصلا وجود نداشتهاند. راستش، اکنون که خوب فکر میکنم من هم معلم نبودم و آن شاگردان هم وجود نداشتند و چنان مکتبی در ولسوالی باغریژ وجود خارجی نداشت. به همین خاطر مسؤلان وزارت معارف آن وقت پول آن مکاتب و معلمان و شاگردان را میگرفتند و به ما نمیدادند. حق هم داشتند. ما وجود نداشتیم؛ به کی معاش و کتاب و قلم میدادند؟ خود ولسوالی باغریژ کجا وجود داشت؟ همو هم خیالی بود.
یادشان بهخیر. سالهای خیالی پر ماجرایی بودند. حیف که واقعیت نداشتند.