اولینباری که این اتفاق افتاد من در یک ملیبس بودم. پس از سقوط طالبان ما تازه به افغانستان بازگشته بودیم. این دومین باری بود که من سوار ملیبس شده بودم. همراه مادرم بودم که چادری پوشیده بود.
من خیلی خرد بودم. یادم نیست که کجا روان بودیم، اما چیزی که یادم است این است که چگونه زمانی که یک مرد بیگانه شروع به آزار و اذیتام کرد احساس درماندگی، ترس و بیچارگی کردم. من کودکی بیش نبودم و حتا کلمهی «آزار جنسی» را نمیفهمیدم. فقط میخواستم این مرد دستهای نجساش را از روی ران من دور کند. میخواستم چیغ بزنم و از مادرم کمک بخواهم که این مرد را از من دور کند اما ملیبس بسیار بیروبار بود و مادرم هم از من دور. او صدای گریهی آرامم را نمیشنید. طرف مسافران دیگر که پهلوی من در ملیبس بودند با نگاه غیرمطمئن و وحشتزده میدیدم. اصلا نمیفهمیدم که برایم چه اتفاقی میافتد، اما فقط از آن متنفر بودم. از این هم متنفر بودم که در یک ملیبس پر از مرد از رفتار این مرد چشمپوشی میشد. متنفر بودم که مادرم از من دور بود، آنهم در لحظهیی که من بیشتر از هر وقت دیگر به او نیاز داشتم.
ایستگاه بعدی از ما بود. مادرم از آنسوی ملیبس برایم اشاره نمود که نزدش بروم تا پایین شویم. من ایستادم و آن مرد بلاخره مجبور شد که دستش را از رانم پس کند. چند قدم که طرف مادرم رفتم آنقدر احساس آزادی برایم دست داد که تا امروز آن را فراموش نکردهام.
این تجربه سالها مرا آزار داد و باعث شد که من همیشه ترس داشته باشم و بیش از گذشته مراقب دور و پیش خود باشم. بهخصوص در فضاهای عام و ملیبسها احساس هراس هرگز رهایم نمیکرد. حتا امروز، بیش از ده هزار مایل دور از جایی که این اتفاقها رخ داد، ۱۳ سال بعد، من هنوز هم وقتی در تلویزیون تجارب بازماندگان آزار و اذیت جنسی را میشنوم بهصورت ناگهانی و غیرارادی افسرده میشوم.
دفعهی بعدی که مورد آزار قرار گرفتم در یک نانوایی بود. اینبار توسط مردی که در کوچهی پایینتر از ما زندگی میکرد اذیت شدم. شایعهیی دربارهی این مرد بود که او توسط کسی که در برابرش حسادت داشته مسموم شده بود. اینکه این شایعه راست بود یا نه، هیچکس نمیدانست، اما او خودش کسی بود که باعث آزار و اذیت هر رهگذری، بهویژه کسانی که به تنهایی راه میرفتند، میشد. به همین دلیل من همیشه کوشش میکردم که از کوچه و اطراف او تیر نشوم.
بعد از ظهرهای طلایی کابل اغلب ساکت و آرام، گرم و بیسروصدا بود. در آن بعد از ظهر خلوت بهخاطر ترس از روبهرو شدن با یکی دیگر از آزاردهندگان، نمیخواستم که خمیر را به نانوایی ببرم. با وجود آن با اصرار خانواده از خانه برآمدم. برای من دردآور است که همهی تصامیم ما زنان در مورد موجودیت ما در محلات اجتماعی وابسته به موجودیت مردان آزاردهنده است و ما همیشه خود را مقید میکنیم تا در امان باشیم.
به نانوایی رسیدم. هیچ نشانهیی از آن مرد آزاردهنده نبود. خمیر را در نانوایی گذاشتم و خواستم اگر میتوانند نانهایم را زودتر بپزند. نانوا اشاره کرد که فقط یک خمیر همسایه از من پیشتر آمده و میتوانم در نانوایی منتظر بنشینم. نانوا تازه به کارش شروع کرده بود که بدترین کابوسم به حقیقت تبدیل شد، چون دیدم که آن مرد مضر در کنج نانوایی نشسته است و من هم راه و جایی برای فرار ندارم.
فکر کردم تمام وجودم فلج شده، اما یادم آمد که نانوا و دستیار او هم در آنجا هستند. به خودم گفتم: «آنها هرگز اجازه نخواهند داد که آنچه با من در ملیبس اتفاق افتاد، دوباره تکرار شود. هیچ راهی وجود ندارد.»
برای یک دقیقه آرام شدم. به خودم گفتم که ساکت اینجا مینشینم و او حتا متوجه حضورم نخواهد شد. کوشش کردم حتا صدای نفسکشیدنم را کم کنم تا مبادا او بشنود. اما آشکار بود که او مرا دیده بود. حس کردم که به من نزدیکتر میشود، اما پیش از آنکه بفهمم او رویم را بوسید.
من هرگز از این حادثه با هیچکسی صحبت نکردم چون احساس بدی داشتم. هر چند ممکن است برخی بگویند که «فقط یک بوسه» بود، اما برای من مهمتر آن احساس ناامنی و تهدید بود که با آن بوسه همراه شده بود. او به من این احساس را داد که من روی بدن خودم کنترل و مالکیت ندارم و او میتواند از من برخلاف میل خودم استفاده کند. من سالها سکوت کردم و فقط به یک دوستم گفتم. آن دوستم از من خواست که دربارهی این اتفاق خاموش باشم چون شرمآور است. دوستم با این کارش این ایدهی غلط را که زنان در آزار و اذیت جنسی مقصراند و باید وقتی آزار دیدند خجالت بکشند، تایید کرد.
چند سال بعد، من با کتاب «دختران رابعه» که مجموعهیی از نوشتهها و شعرهای زنان افغان است آشنا شدم. این کتاب مرا برای همیشه تغییر داد. خواندن گزیدههایی از این کتاب، بهخصوص آنهایی که در مورد آزار و اذیت زنان بود، به من امید بیشتری داد. مهمتر از همه، این کتاب این حقیقت را به من آموخت که من مقصر نیستم، بلکه آنها، مزاحمها و سوءاستفادهکنندگان، مقصر بودند و هستند.
از طریق کتاب و نویسندگان دختران رابعه، یاد گرفتم که من تنها نیستم. بسیاری از دختران دیگر هستند که آزارهای مشابه و حتا وحشتناکتر از آنچه که من تجربه کرده بودم را متحمل شدهاند. متوجه شدم که من با شرایط و آنچه اتفاق افتاده بود باید کنار بیایم و خود را بالاتر از آن قرار دهم و دیگر نگذارم آزاردهندگان به آزار ذهنی و روانی من ادامه دهند. امروز بلاخره بعد از نوشتن خاطراتم، به من حس آزادی از رنج روحی و بار عظیمی که آزاردهندگان از کودکی بر شانههایم مانده بودند دست داد.
یادداشت: این مطلب بر اساس همکاری دوجانبه میان روزنامهی اطلاعات روز و وبلاگ دختران رابعه به نشر رسیده است. دختران رابعه یک مرجع و نهاد مستقل میباشد و تعلقی به روزنامهی اطلاعات روز ندارد.