در منطقهی «مردان» پاکستان، عدهی زیادی از دانشجویان یک دانشگاه جمع شدند و دانشجویی به نام «مشعل خان» را زیر مشت و لگد به قتل رساندند. مشعل در محکمهی صحرایی ِ شایعه متهم و مجرم شناخته شده بود به این که سخنان کفرآمیز گفته است. وقتی که افراطیان مذهبی دانشگاه کار را تمام کردند و لباسهای مشعل را بر تن بیجان او پاره کردند و جسد او را لگدکوب و چوبباران کردند و تصمیم گرفتند که او را بسوزانند، آنوقت نیروهای امنیتی دانشگاه سر رسیدند و دانشجویان قاتل را از کنار جسد او دور کردند.
شما از چنین وضعیتی نمونهی مشابهی در خاطر دارید؟ حتما. قتل فرخنده به دست درندهگان وطنی خودمان را به یاد دارید. عدهیی خشمگین و خشکمغز وقتی دیدند پولیس و نیروهای امنیتی راضی به ضرب و قتل فرخندهاند، دلیرتر شدند و در لحظهیی آن دختر بیدفاع را تکهتکه کردند.
اینکه در کابل یا در «مردان» مردان افراطی مذهبی بسیار اند و هر لحظه آمادهی کشتار، مایهی تعجب نیست. آنچه این وضعیت را خطرناکتر میکند، همدلی و همکاری حافظان امنیت جامعه با تباهکاران افراطی است. وقتی گرگ را بهمثابهی گرگ و در نقش گرگ بشناسید، میدانید که با او چه کار کنید و از او چه انتظاری داشته باشید. اما وقتی گرگ را به شبانی بگمارید، وای به حال گله.
در مرگ فرخنده و مشعل البته تفاوتی هست. هر دو قربانی یک شایعه شدند. اما فرخنده هیچ کاری نکرده بود. بی هیچ گناهی کشته شد. اما مشعل «گناه» کرده بود. گناهش این بود که در شبستان ِ مردان مشعل کوچکی از دعوت به صلح و منطق و رفتار متمدنانه برافروخته بود. گفته بود احترام به انسان خود طریقت معتبری است. همین. اما تاریکجانان از همین مقدار آدم شدن هم ترسیدند. در مذهب تباهی و سیاهی حتا نشان دادن مشعل برنیفروخته گناه است؛ چه رسد به این که از آن نوری بتابد.