در افادات یک شاهد – بخش دوم و پایانی

یادداشتی بر کتاب «سیاست افغانستان؛ روایتی از درون» نوشته‌ی دکتور سپنتا
علی امیری

ششم. دولت دل‌خواه، دولت تمامیت‌خواه. در گزاش سپنتا جای احزاب و اپوزیسیون به‌شدت خالی است. چنان‌که پیش‌تر یادآوری کردیم، سپنتا از توبه‌ی ایدئولوژیک خود یادی نکرده که کی و در کجا و تحت چه شرایطی صورت گرفته است. تنها در بخش شعله‌ی جاوید به اجمال اشاره کرد است که «من در نتیجه‌ی مطالعات و پژوهش‌های خودم در سال هشتاد قرن گذشته از افکار انقلابی آن دوران بریدم» (ج1، ص56). واقع اما این است که سپنتا منش تمامیت‌خواهانه و توتالیتر گروه‌های چپ را به تمام‌وکمال حفظ کرده است. خواننده متوجه است که فریاد سپنتا از دست هالبروک مرحوم به فلک رسیده است. هالبروک با توجه به تجارب سیاسی که در منازعات بالکان داشت، متوجه شده بود که تمرکز قدرت به دست یک نفر ریشه‌ی بسیاری از بن‌بست‌های سیاسی است و لذا می‌کوشید که نوعی تعدیل در ساختار قدرت به‌وجود آورد. سپنتا هالبروک را بی‌دلیل دشمن کرزی و افغانستان می‌خواند و با حکایت داستان‌هایی که معلوم نیست چقدر صحت داشته باشد، سعی می‌کند شخصیت او را مخرب، مبتذل و ضعیف و کم‌استعداد جلوه دهد. این‌همه مخالفت با یک آدم ابله و کم‌استعداد می‌رود که خواننده را گیج ‌کند که در جاهایی راز مخالفت باز می‌شود. سپنتا از سفر یک هیأت افغانی پیش از انتخابات 2009 به واشنگتن گزارشی داده، از جمله نوشته است: «ریچارد هالبروک که با کرزی خصومت باورنکردنی داشت با تمام نیرو می‌کوشید تا کرزی پیش از برگزاری انتخابات ریاست‌جمهوری به‌نحوی یا از قدرت کنار گذاشته شود و یا این‌که صلاحیت‌های او محدود شود» (ج1، ص 328). برخلاف گفته‌ی سپنتا، دلیلی وجود ندارد که هالبروک «خصومت باورنکردنی» با کرزی داشته است. راز بدبینی سپنتا و کرزی به هالبروک مرحوم از تأکید او بر تعدیل ساختار سیاسی ناشی می‌شود. هالبروک که می‌دانست صلاحیت‌های گسترده‌ی رییس‌جمهور باعث فساد و تمرکز قدرت شده است، خواهان انتقال آن به خودش نبود تا آن را به خصومت باورنکردنی تعبیر کنیم. این از معدود مواردی است که بحث به ساختار ناکارآمد دولت افغانستان می‌کشد و سپنتا یا درک نمی‌کند که قسمت عمده‌ی مشکلات از این ساختار معیوب سرچشمه می‌گیرد و یا به اقتضای حس وفاداری به کرزی و ایفای وظیفه، آگاهانه از تمرکز قدرت و تمامیت‌خواهی دفاع می‌کند. پاسخ جانب افغانی هم جالب است. سپنتا باز هم ژست روشنفکرانه می‌گیرد و به «قانون اساسی» و «حکومت منتخب» پناه می‌برد اما حنیف اتمر نگاه ساختاری- کارکردی، البته بر وفق منفعت خودش، دارد که نشان می‌دهد منظور امریکایی‌ها را بیشتر از سپنتای روشنفکر و سیاست‌خوانده درک کرده است. پاسخ اتمر در برابر طرح تعدیل قدرت این است: «ما در یک جنگ خونین قرار داریم. محدود ساختن صلاحیت رییس‌جمهور افغانستان نه‌تنها که غیرقانونی است و هیچ‌کس در افغانستان از آن جانبداری نخواهد کرد، بلکه تقلیل رییس‌جمهور به یک موجود فاقد صلاحیت به امنیت ملی کشور ما شدیدا آسیب می‌رساند» (همان). در کتاب هیچ ذکری از اپوزیسیون نیست مگر به‌صورت منفی که گویی چوب لای چرخ دولت می‌گذاشته و مخل بود است. یا درخواستی که ایشان از وزیر خارجه‌ی آلمان می‌کند که جلو اجلاس جبهه‌ی ملی را در برلین بگیرد و به‌رغم امتناع او اصرار می‌کند و از فدرالیزم همچون یک شی نجس و گناه کبیره یاد می‌کند. واقع این است که سپنتا منش تمامیت‌خواهانه دارد و هنوز مرده‌ریگ توتالیتاریزم چپ ذهن و روان او را در تسخیر خود دارد. اکت‌واداهای حقوق‌بشری، مخالفت با مجاهدین و جنگ‌سالاران، کتمان معایب ساختاری نظام، دفاع از اقتدار مطلق رییس‌جمهور، بی‌باوری به احزاب و نظام پارلمانی، همه حکایت از این منش معیوب تمامیت‌خواهانه دارد. مع‌الوصف گاهی که راجع به مشکلی از درون اشاره می‌کند به‌طور وحشتناکی غفلت خود از نقش ساختارها را به نمایش می‌گذارد: «مشکل این جامعه نه در داشتن نظام پارلمانی و یا ریاستی، نه در داشتن نظام متمرکز و فدرالی، بلکه ارایه‌ی یک سیاست توسعه‌ی فراگیر و پایدار است» (ج1، ص 258). برابر این گفته سپنتا معتقد است که توسعه با هر نظام سیاسی ممکن است، اما اگر در یک‌ونیم دهه‌ی گذشته امیر ممدوح او کرزی تنها فساد را توسعه داده، نهادهای مجری قانون را تضعیف کرده و بنا به گزارش خود سپنتا چپ‌وراست از دستگاه قضایی حکم دل‌خواه می‌گیرد، چیزهایی نیستند که گردی بر دامن تئوری‌های روشنفکرانه‌ی سپنتا بنشانند.

هفتم. اعتبار مخدوش روایت‌ها. و از همه‌ی این‌ها که در گذریم شواهد و قراین بسیاری وجود دارد که روایت سپنتا از «وقایع اتفاقیه» هم مخدوش و اغلب غیر قابل باور است. سپنتا در شرح ماجرای دوران کودکی و خان‌زادگی خود از کسی به‌نام میرزاعبدالحق به‌عنوان یکی از چهره‌های تأثیرگذار در زندگی خود یاد کرده است. از جمله یک مورد که سپنتا روایت خود را به این میرزا مربوط کرده است، من نیز کمی در جریان هستم و نشان می‌دهد که روایت با عدم امانت‌داری کافی چفت‌وبست شده است. سپنتا نوشته است: «کنفرانس «چهارمین گفت‌وگوی امنیتی هرات» در 29 سپتامبر 2015 در هرات برگزار شد. من در مراسم گشایش این کنفرانس ضمن سخنرانی خود درباره‌ی صعود و افول علوم در سرزمین‌های اسلامی اشاره‌یی به ظهیرالدین فاریابی داشتم و در آن با استفاده از دیدگاه استاد خلیل‌الله خلیلی گفتم که زادگاه او فاریاب افغانستان بوده است» (ج1، ص 24-25). سپنتا حکایت کرده است که فردای آن روز به دیدار میرزاعبدالحق رفته و میرزای پیر و بیمار به او گفته ظهیرالدین فاریابی از فاریاب افغانستان نه، بلکه از فاراب ترکمنستان است. واکنش سپنتا در ظاهر از نهایت احتیاط و وجدان علمی حکایت دارد: «مثل پسر مکتبی کوچکی در برابر این مرد بزرگ شرمنده شدم. از این‌که به‌دلایل بی‌معنا روایت ضعیف را بر روایت قوی ترجیح داده بودم، احساس ناراحتی کردم. آدم اگر از روی نادانی چنین کاری بکند قابل بخشایش است؛ اما اگر هردو روایت را بداند، بهتر است تا به هردو اشاره کند و من این کار را نکرده بودم» (ص 25). از قضا در این کنفرانس من هم بودم و در یکی از نشست‌های روز نخست آن سخنرانی داشتم. در سخنرانی یادشده‌ی سپنتا تنها ظهیرالدین فاریابی به فاریاب افغانستان نسبت داده نشده بود، بلکه دکتور سپنتا در آن سخنرانی ابن‌سینا را هم، مانند دایرة المعارف آریانا، مترجم آثار ارسطو گفت. به‌نظر من این خطای بزرگتری است. اگر در مورد ظهیرالدین دو روایت است، در مترجم ارسطو خواندن ابن‌سینا هیچ روایتی نیست. شب که در هوتل صحبت از سخنرانی سپنتا شد، من با عزیز رویش اظهار تأسف کردم که سخنرانی دکتور سپنتا خطاهایی فاحش و معلوماتی آشفته داشت. این‌که ابن‌سینا مترجم ارسطو است یک دروغ خنده‌دار و شاخدار است و علاوه کردم که چنین دروغ‌های شاخداری در شأن سپنتا نیست. رویش فردای آن روز در سخنرانی خود از این موضوع یاد کرد. به‌نظر من چیزی عادی بود و سپنتا می‌توانست با یک معذرت‌خواهی ساده کار را تمام کند. اما بعد از ختم آن نشست، سپنتا یک‌سره طرف من آمد و شروع کرد به توجیه کردن. من گفتم چیز مهمی نیست، یک اشتباه کوچک است و از این چیزها پیش می‌آید و علاوه کردم که شما اصحاب سیاست وقت کم‌تری دارید، بهتر است که چنین نطق‌هایی را به کسی بدهید که چک کنند. ولی او اصرار کرد که من این را در منابع آلمانی دیده‌ام. برای سپنتا سخت بود که یک اشتباه کوچک را بپذیرد و پیوسته در صدد توجیه آن بود. من گفتم که ابن‌سینا از قضا زندگی‌نامه‌اش را خودش نوشته، حرف خودش حجت است یا حرف آلمانی‌ها. می‌دانستم که هیچ مبنع علمی معتبر، آلمانی یا غیرآلمانی، چنین حرفی را نگفته است و سماجت سپنتا برایم مأیوس‌کننده بود. این ماجرا نشان‌دهنده‌ی برخورد گزینشی سپنتا با وقایع و چفت‌وبست روایت بر پایه‌ی گزینش و انتخاب است. نمی‌خواهم از این روایت کوچک که به کتاب راه یافته است نتیجه بگیرم که همه‌ی روایات کتاب مخدوش است. ولی این حداقل می‌تواند نشان گزینش وقایع بر پایه‌ی ترجیحات شخصی در ساختمان روایت باشد. در همین ماجرا سپنتا بخشی از واقعه را که بر انتقادناپذیری و سماجت او در برابر حقایق بدیهی دلالت دارد، سانسور کرده است و بخش کم‌اهمیت‌تر آن را به‌گونه‌یی که با روحیه و احتیاط علمی از سوی او حکایت داشته باشد، آورده است. من قصد تعمیم ندارم ولی اگر ترجیحات فردی را در تمامی روایت‌های کتاب تعمیم دهیم اعتبار روایات مندرج در کتاب نیز با پرسش‌های بسیار مواجه خواهد شد. عین همین موضوع در گزارش مربوط به کای آیده نماینده‌ی سابق سازمان ملل در این کتاب، آمده است. دکتور سپنتا، از کای آیده یک شخصیت عاطفی ساخته که از تلفات غیرنظامیان در افغانستان به‌شدت متأثر بوده و گریه می‌کرده است. قرار گزاش سپنتا با درخواست توام با گریه‌ی کای آیده بود که کرزی حاضر شد انتخابات سال 2009 به دور دوم برود (ج1، ص 279). در ماجرای تلفات ملکی در عزیزآباد شیندند نیز کای گریه کرده است و سپنتا از بار-بار گریه‌ی او برحال ملت افغانستان سخن گفته است و این‌که او قربانی گریه‌های خود و حمایت از مردم افغانستان شد ورنه شانس اصلی برای تصدی منصب دبیرکلی سازمان ملل متحد بود (ج1، ص 248). از قضا در ششمین کنفرانس امنیتی هرات که امسال در 22 میزان برگزار شد، کای آیده سخنران افتتاحیه‌ی محفل بود. من هم در جلسه حضور داشتم و در روز اول سخنرانی کردم. سپنتا در معرفی او تقریبا همان چیزهایی را گفت که در کتابش نوشته است. کای آیده واکنش تندی نشان داد و گفت که من گریه نکرده‌ام و آدمی گریان نیستم و قصد دبیرکلی سازمان ملل را نداشتم. حتا به‌شوخی گفت که اگر همسرم در این جلسه می‌بود، از شنیدن این سخنان تعجب می‌کرد. چنین مواردی، اگر نه نشان دست‌کاری در روایات، حداقل نشان تسامح بسیار در نقل اقوال و ترسیم سیمای افراد و اشخاص مختلف بر طبق تأثرات و انفعال شخصی است و بی‌تردید بر اعتبار داده‌های کتاب تأثیر منفی دارد. سپنتا کینه‌ی خود از هالبروک را پنهان نمی‌کند. در مورد او آورده است که او در توطئه علیه کرزی ناکام شد لذا نگران بود که کرزی به رییس‌جمهور امریکا بگوید که او را از کار برکنار کند. لذا به سپنتا تلفون می‌زده و می‌گفته: «من همین حالا به کاخ سفید می‌روم؛ اگر کدام پیام خاصی دارید بگویید تا به رییس‌جمهور برسانم…» (ج1، ص376). چنین گزارش‌هایی البته که جالب است، اما صحت آن با توجه به کینه‌ی کرزی و سپنتا به آن مرحوم، بستگی به این دارد که از جنس گریه‌ی کای آیده نباشد. اما خواننده از کجا اطمینان کند که تلفون هالبروک مانند گریه‌ی کای آیده نیست. دشوار است.

هشتم. اعتبار و جایگاه قانون. سپنتا در کتاب خود هم برداشت خود از قانون یعنی سواد حقوقی و هم تعهد و پای‌بندی خود به قانون را به‌درستی نشان داده است. شگفتا که این مرد اخلاق و دارای «سوسیالیزاسیون سیاسی» (سپنتا خود این تعبیر را در مورد خودش با ناز و افتخار به‌کار برده است) در برابر قانون در هردو مورد قدکوتاه و کوتوله ظاهر می‌شود. سپنتا بعد از سلب اعتماد از سوی پارلمان به حکم استره‌محکمه در مسند وزارت خارجه ماند. او قرار قضایی استره‌محکمه را در مورد خودش آورده است، اما بی‌آن‌که کوچکترین تحلیل حقوقی از آن داشته باشد، از کنارش رد شده است. در استیضاح سپنتا تنها کسی که مقصر نیست، کرزی است؛ دیگر زمین و زمان از «رشوت‌خواران متحده» تا «طرفداران ایران» و به هراس‌افتادگان از اعدام صدام حسین و مخالفان سپنتا در درون قدرت، جمع فاروق وردک دست‌به‌دست هم داده تا این وزیر کاردان و صادق را از مسند به زیر بکشند (ج1، ص145). تا این‌جا مشکلی نیست، مشکل این است که سپنتا قرار قضایی استره‌محکمه را به‌عنوان سند مشروعیت بقای خود در کرسی وزارت خارجه نقل کرده است. او اگر اندکی حقوق می‌دانست باید به استدلال‌های سراپا سیاسی و دور از روح قانون اساسی آن قرار کذایی توجه نمی‌کرد و اگر اندکی به قانون پای‌بند بود، بعد از سلب اعتماد مسند وزارت را ترک می‌کرد. اما «سوسیالیزاسیون سیاسی» آقای سپنتا ظاهرا هیچ‌یک از این دو امر را اقتضا نمی‌کرده است. سپنتا در خلال این روایت طولانی خود از قانون کم حرف نزده و نه‌تنها سعی کرده است که از خود سیمای یک رجل سیاسی کثرت‌گرا و وفادار به قانون را ترسیم کند، بلکه حتا می‌کوشد خود را مرد قانون‌دان و آگاه به دانش حقوقی جلوه دهد. اما واقع این است که درک او از قانون و تعهد او به قانون هردو بسیار سطحی و ضعیف است. نمونه‌های این را در جای‌جای کتاب به فراوانی می‌توان دید. یک نمونه صحبت‌های او با ایکن بری سفیر وقت ایالات متحده‌ی امریکا بعد از انتخابات سال 2009 است. در آن انتخابات کرزی بدون رفتن به دور دوم و با چهل‌وهفت درصد آرا برنده اعلام شد. کرزی می‌خواست جامعه‌ی جهانی پول بدهد و گویا انتخابات دوباره برگزار شود و او با مشروعیت بیشتری مجددا انتخاب شود. جواب ایکن بری در برابر قانون‌گرایی‌های سپنتا این است: «شما یک کشور عقب‌مانده استید و نباید این مسایل را زیاد جدی بگیرید. کمیسیون انتخابات افغانستان هم با به‌تعویق انداختن انتخابات از ماه می به ماه اگوست قانون اساسی را نقض کرده است» (ج1، ص282). اولاً جای شگفتی بسیار است که سپنتا که پنج سال خود خلاف قانون اساسی در یک مسند دولتی مانده است و در عمل کوچکترین احترامی به قانون اساسی کشور خود نشان نداده است، چطور با لحن و اطوار روشنفکرانه از سفیر امریکا تقاضای تعهد به آن را دارد. ثانیاً پاسخ سفیر امریکا مؤدبانه نیست، اما واقع‌بینانه است و معنای ضمنی آن تقاضا از خود افغان‌ها برای رعایت قانون اساسی‌شان است. سپنتا تأیید می‌کند که قانون اساسی نقض شده و استره‌محکمه هم با تعیین یک-سوم اعضای سنا از میان اعضای شورای ولایتی قانون اساسی را نقض کرده است، اما باز هم واکنشش به پاسخ سفیر امریکا روشنفکرانه و به‌دور از منطق سیاسی و حقوقی است: «با این‌هم برای من بسیار شنیدنی بود که سفیر سرزمین دارای قانون اساسی که قانون اساسی آن حتا الهام‌بخش مجمع ملی انقلابیون فرانسه شده بود، با همین آسانی ما را سزاوار داشتن قانون اساسی نمی‌دانست» (ج1، ص283). اولا که سپنتا معنای سخن آیکن بری را درک نکرده است. منظور ایکن بری این است که اگر قرار باشد قانون اساسی‌تان محترم باشد، اول خودتان به آن احترام قایل باشید؛ ثانیا سپنتا همین اندازه شگفتی را هرگز در برابر کرزی ابراز نکرده و در برابر قانون‌شکنی‌های کرزی همواره سکوت کرده است. آیا تنها ایکن بری قانون اساسی افغانستان را نقض کرده است و سپنتا و کرزی به آن کاملا احترام گذاشته‌اند؟! نه آن سکوت از سر ناگزیری‌های سیاسی یک جامعه‌ی در حال گذار است و نه این اعتراض از سر دلواپسی به قانون. سکوت در برابر کرزی از وفاداری به امیر ممدوح ناشی شده است و اعتراض به پاسخ ایکن بری از حس روشنفکری سطحی‌اندیش. و چنین منش و رفتاری در واقع شالوده‌های قانون را تخریب می‌کند.

نهم. مکناتن کابل. دیدیم که برابر گزارش سپنتا کرزی پدی اشداون را به‌عنوان نماینده‌ی اتحادیه‌ی اروپا و سازمان ملل متحد به این دلیل رد کرد که اجازه نخواهد داد تا مکناتن دیگری در کابل داشته باشد. اما در اواخر همین کتاب، باز هم سپنتا گزارش کرده و کریم خرم و زلمی هیوادمل را شاهد آورد است که یکی از «مسوولان طراز اول کمیسیون انتخابات» به دکتور سپنتا گفته است که «داکتر عبدالله در دور اول انتخابات را با اکثریت 7/52 در صد برده بود، اما سفیر انگلستان به‌نمایندگی از «جامعه‌ی جهانی» کمیسیون انتخابات را وادار کرد تا این نتایج را اعلام نکند» (ج2، ص 859). ماجرای انتخابات 2014 اکنون قصه‌ی هر بازار است. اما خواننده‌ی کتاب سخت مشتاق خواهد بود که کرزی و سپنتا با شنیدن این خبر چیزی از مکناتن و ویسرا در ذهن‌شان گذشت یا نه؟ سفیر انگلس به‌عنوان نماینده‌ی «جامعه‌ی جهانی» هرگز شهرت پتر گالبرایت را پیدا نکرد. برابر این گزارش جامعه‌ی جهانی وقتی که از فساد خاندان کرزی صحبت کرد مکناتن می‌شود، اما وقتی‌که در همراهی با حامد کرزی نامزد دلخواه او را با جعل و تقلب بالا می‌آورد، می‌تواند مکناتن باشد، اما کشته نشود و قدر ببیند. در داستان انتخابات، سپنتا مطابق معمول خودش نوحه‌ی سوزناکی خوانده و از «فاجعه» و «ویرانی دموکراسی» سخن رانده است، اما حتا یک‌بار موضع‌گیری خودش را نیاورده که خواستار احترام به رای مردم و جلوگیری از رفتن به دور دوم انتخابات بوده است. او با این‌که اذعان کرده است که «براساس گزارش‌های نهادهای امنیتی افغانستان به این‌جانب» داکتر عبدالله در دور اول برنده‌ی انتخابات بود، مع‌الوصف کلامی در صیانت از آرای مردم بر زبان نرانده است. اگر به یاد بیاوریم که او همواره خود را «موقوفه‌ی راه عدالت» خوانده است، خواننده متوجه خواهد شد که شعار عادلانه دادن چقدر آسان و عادلانه رفتار کردن چقدر مشکل است. البته که سپنتا نمی‌توانست بگوید که انتخابات عادلانه برگزار شده است و به‌درستی آن را تقلب محض نامیده است، اما هرگز هم نگفته است که در برابر این بی‌عدالتی، خود او در مقام مشاور امنیت ملی رییس‌جمهور، چه کرده است در حالی‌که قبلا به‌دنبال سند برائت احمدولی کرزی از قاچاق مواد مخدر به خانه‌ی نماینده‌ی اتحادیه‌ی اروپا رفته بود. شگفت‌انگیز ستایش او از نقش امنیت ملی است: «در جریان انتخابات ریاست‌جمهوری سال 2014 دستگاه امنیت ملی تنها نهادی بود که توانست خودش را از آلودگی‌های تباری و جعل‌کاری‌های برخاسته از آن مبرا نگهدارد. در صحبت‌هایی که من با رهبری این نهاد داشتم قرار بر این بود که به هیچ‌صورت پای این نهاد به این مسایل کشانده نشود. حتا در جریان پساانتخابات با این‌که اسناد فراوانی موجود بود که چه کسانی، در کجا و چگونه تقلب‌های انتخاباتی را سازماندهی کردند، رهبری امنیت تصمیم گرفت تا درگیر این قضایا نشود» (ج2، ص 852). درگیر این قضایا نشود یعنی که جلو متقلبین را نگیرد. سپنتا از یک‌طرف اذعان می‌کند که «براساس گزارش‌های نهادهای امنیتی افغانستان به این‌جانب» داکتر عبدالله در دور اول برنده بوده است، اما از سوی دیگر دستگاه امنیت با این‌که هزاران فایل صوتی از وقوع تقلب داشته به مشوره‌ی سپنتا برای جلوگیری از این جنایت هیچ اقدامی نکرده است. بنابراین بخشی از آنچه را که سپنتا عزادار آن است خودش در شکل‌دهی آن دخیل بوده است. سپنتا از این اقدام با افتخار یاد می‌کند ولی «هزاران فایل صوتی» از جنایات سازمان‌یافته و تخلف و تقلب در آرشیف امنیت داشتن و به بهانه‌ی آلوده نشدن به مسایل تباری برای جلوگیری از آن کاری نکردن و رأی مردم را به مسلخ مطامع نامشروع سیاسی قربانی کردن کاری است که تنها دکتور سپنتا می‌تواند به آن افتخار کند. مطمئنا برای خواننده‌ی عادی این افتخار چیزی جز گیجی و شگفتی ندارد. و بالاخره وفاداری به کرزی، ترجیع‌بند اصل شعر سپنتا، این‌جا باز خود را نشان می‌دهد. او با این‌که مکرراً نوشته است که کرزی از 2010 به‌بعد در صدد جانشین کردن اشرف غنی به‌جای خود بوده است، یک‌بار نگفته است که کرزی در تقلب دست داشت. بدین‌سان همان‌طوری که حمایت کرزی از اشرف غنی یک راز است، وفاداری سپنتا به کرزی که گاه یک حالت برده‌وار به‌خود می‌گیرد نیز برای خواننده‌ی کتاب او یک راز است؛ رازی که رابطه‌ی آن دو را از نسبت «شاه و وزیر» به رابطه‌ی نوعی «شاهد» و «سلطان» تحول می‌‌بخشد. سپنتا چند جای کرزی را «خان» می‌گوید تا در مقابل نقش خودش را به‌عنوان یک سیاست‌دان انسان‌گرا و مترقی برجسته کند و از دشواری موقعیت یک روشنفکر گیرافتاده در دربار یک «خان قبیله» تصویری به خواننده ارایه دهد. غافل از این‌که یک روشنفکر هیچ‌گاهی اسیر خان قبیله نمی‌شود و آن‌که اسیر می‌شود در واقع همان «ناظر» خان است که گاهی می‌تواند به توهم روشنفکری نیز دچار شود. نکته‌ی اخیر را به تحلیل نسبت کرزی و سپنتا اختصاص داده و این یادداشت را ختم می‌کنم.

دهم. شاهد دربار و نه شاهد وقایع سیاسی. سپنتا در جایی از کتابش، با اشاره به تهیه‌ی آجندای بحث با جانب امریکایی در باب پیمان امنیتی نوشته است: «من می‌دانستم که ما در دستگاه دولت خود فاقد افراد متخصصی استیم که بتواننند چنین اسنادی را آماده کنند و طبیعی بود که من باید چنین کاری را انجام می‌دادم؛ اما به مقتضای [آن] گفته‌ی معروف که دانش قدرت است، می‌خواستم تا طرف‌ها اعتراف کنند که چه کسی قادر به تهیه‌ی اسناد مهم و پیچیده در زمینه‌ی سیاست خارجی است. به سخن دیگر با آن‌که من شیفته‌ی نثر بی‌نظیر بیهقی دبیر بودم؛ اما نمی‌خواستم به‌دلیل زبان و نوشته‌ام، صرفا دبیر باشم، بل می‌خواستم از کسانی باشم که می‌خواهند موجب تغییر و دگرگونی شوند. این خودآگاهی موجب شد تا من در مواردی بیش از حد لازم تبارز داشته باشم» (ج1، ص331-332). صرف‌نظر از این‌که سپنتا چقدر مشتاق بوده است تا تحسین و اعتراف افراد نادان و «فاقد تخصص» را به خود جلب کند، در این فراز خود را با بیهقی قیاس کرده، ضمن شیفته خواندن خود «به نثر بی‌نظیر بیهقی دبیر»، تلویحا خود را از او بالاتر دانسته است. چون بیهقی تنها دبیر بوده است ولی سپنتا نمی‌خواسته است که «صرفا دبیر» باشد، بلکه «موجب تغییر و دگرگونی» بوده است. بدیهی است که از نثر بیهقی در کار و نوشته‌ی سپنتا اثری نباشد ولی او این گفته‌ی بیهقی را که: «در تاریخ محابا نیست» نیز در نوشته‌ی خود به کار نبسته است. بر خلاف بیهقی که می‌گفت: «و غرض من نه آن است که مردم این عصر را باز نمایم حال سلطان مسعود… اما غرض من آن است که تاریخ پایه‌یی بنویسم و بنای بزرگی افراشته گردانم…»(تاریخ بیهقی، طبع کابل، 1364، ص 112)، سپنتا به‌سختی توانسته است که بیرون از تسلط سایه‌ی کرزی قلم رنجه کند. این حیات سایه‌وار و شبح‌گون به نسبت سپنتا و کرزی ویژگی خاصی داده است که سزاوار مکث است. سپنتا هرچند خود را با بیهقی قیاس کرده و از آن برتر دیده است، اما واقع این است که او با یک کاراکتر دیگر در عصر غزنویان بیشتر شباهت دارد: ایاز، غلام وفادار محمود. رابطه‌ی کرزی و سپنتا را از جهات مختلف می‌توان از رابطه‌ی محمود و ایاز قیاس گرفت. ایاز به‌خصوص، بر پایه‌ی کاراکتری که در رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» نوشته‌ی رضا براهنی آمده است، یک «شاهد» است. شاهد هم به‌معنایی که در ادب فارسی رایج است و در ترکیب «شعر و شراب و شمع و شاهد» یکی از لوازم دربار و مشغولیت‌های دایمی سلاطین و امیران در طول تاریخ بوده است و هم به‌معنای مشاهد و ناظر احوال و امور. سپنتا، «ایاز»ی در دربار «حامد» است. کاراکتر ایاز مرموز و شگفت‌انگیز و سمبلی از انحلال شخصیت است. از همه‌چیز باخبر است، اما بر هیچ چیزی تأثیر ندارد. ایاز هیچ اراده‌یی در برابر محمود ندارد، اما محمود را دوست دارد. از ستم و پتیارگی او باخبر است، آن را می‌بیند و شرح می‌دهد ولی با آن مخالفت نمی‌کند. چون خود هیچ اراده‌یی ندارد. از بسیاری چیزهایی باخبر است که اراکین دولت خبر ندارند، رازهای درون پرده را می‌داند، امین و مورد اعتماد است، اما منفعل است. شخصیتش در وجود امیر منحل شده است. لذا برای امیر نگرانی نیست، سرگرمی است، در دستگاه حکومت مسوولیت ندارد، بلکه در بارگاه امیر مشغولیت دارد. قدرت امیر را تهدید نمی‌کند، اما اراده‌ی منفصل و متحرک امیر است. «شاهد» اعمال است، اما شکل‌دهنده‌ی رفتار نیست. ناراضی است، نق می‌زند، اما اخلال نمی‌کند. در شبی که امیر ماضی «درگذشته شد»، منصور برادر بزرگتر ایاز سر به شورش برداشت و به کوه و جنگل و بیابان رفت. اما ایاز، در حالی‌که پدرش بر جنازه‌ی امیر «درگذشته» قرآن تلاوت می‌کرد، با امیر جوان پیوند پیدا کرد و ندیم و همراز او شد. سپنتا در دربار کرزی چنین موقعیتی دارد. «شاهد دربار حامد» دقیقا همان «ایاز دربار محمود» است. او صحنه‌های بسیاری را در کتابش گزارش کرده است که دقیقا مانند بالا بردن اره توسط ایاز است تا با آن دست و پا و زبان برادرش قطع شود. سپنتا به حکم این‌که شاهد است می‌گوید که انتخابات 2014 یک فاجعه بود و پایه‌های دموکراسی را ویران کرد، اما به‌حکم منحل شدن در اراده‌ی امیر ممدوح، هرگز نمی‌گوید که این فاجعه در قدم نخست به دست حامد کرزی رقم خورد. معهذا، سپنتا ناآگاهانه به این نقش ایازوار خود اذعان کرده است: «با پایان کار حکومت حامد کرزی من کاملا احساس راحتی می‌کردم» (ج2، ص875). سپنتا اگر شخصیت و اراده‌اش در اراده‌ی کرزی منحل نشده بود، نباید با این ویرانه و فاجعه‌یی که او و امیرش پشت سر گذاشته‌اند، کاملا احساس راحتی کند. این «راحتی کامل» به آن معنا است که خود هیچ نقشی در فاجعه‌یی که از آن سخن گفته و بر آن سرشک حسرت افشانده است، ندارد و این یعنی ایاز.
سپنتا خود روایت کرده است که کرزی بعدها که از قدرت کنار رفته، در خانه‌ی خود به او گفته است از سال 2013 تصمیم گرفته بوده که هرگز پیمان امنیتی با امریکا را امضا نکند، اما سپنتا را بیش از یک سال بر سر کم‌وزیاد کردن مواد آن پیمان، بر سر کار گذاشته بوده است. واکنش سپنتا دلخوری آمیخته با توقعات ساده‌دلانه و رقت‌انگیز است: «بدون شک این پنهان‌کاری رییس‌جمهور موجب رضایت همکاران او نبود. در شرایطی که ما همه‌روزه باتمام نیرو با هیأت‌های امریکایی روی قرارداد بحث می‌کردیم، از دید رییس‌جمهور افغانستان، اصولا امضای قرارداد منتفی شده بود و ما خبر نداشتیم. با این‌که همگان می‌دانستند که کرزی بازیگر سیاسی موفقی است، اما بازی‌هایی از این‌دست با همکاران نزدیکش، با افرادی که بسیار صادقانه با او همکار بودند، از لحاظ اخلاقی و سیاسی توجیهی نداشت» (ج1، ص556). عمل امیر ممدوح را از لحاظ «اخلاقی و سیاسی غیرقابل توجیه» خواندن، نشان آشکاری از نقش این شاهد به‌عنوان شاهد بزم امیر و آرایش دربار اوست، نه کارگزار سیاست و نه شاهد تصامیم سیاسی. چنین توهین‌هایی در دنیای جدید سابقه ندارد و آدم را واقعا به یاد کاراکتر ایاز در «روزگار دوزخی آقای ایاز» می‌اندازد که در کمال بی‌ارادگی اره را بالا می‌بُرد تا امیر حاضر با اقتدا به سنت حسنه‌ی امیر ماضی و امیران ماضیه پای برادرش را قطع کند. من با خواندن این فراز بی‌اختیار به یاد جملات آغازین «روزگار دوزخی آقای ایاز» افتادم: «اره را بیار بالا! چشم می‌آورم…». با این تفاوت که محمود از ایاز هیچ چیزی را پنهان نمی‌کند و با ارَّه‌یی که ایاز بالا می‌برد محمود دست‌وپا و زبان برادر او را می‌بُرَّد و به سطل می‌اندازد و ایاز این را خوب می‌داند. اما «حامد» ساده‌ترین راز خود را از «شاهد» دربارش بیش از یک سال پنهان می‌کند. ایاز دربار محمود خودآگاه است و از تمام عمل محمود باخبر و آن را با رضایت برده‌وار می‌پذیرد، اما شاهد دربار حامد متوهم است و آن‌گاه که امیر ممدوح او را بعد از یک سال بر سر کار بیهوده کاشتن باخبر می‌کند، نخست او را یک «بازیگر سیاسی موفق» می‌خواند بعد عملش را از لحاظ «اخلاقی و سیاسی» غیر قابل توجیه می‌بیند. و آن‌که به‌مدت بیش از یک سال به‌دنبال نخود سیاه پیمان امنیتی سرگردان می‌گردد وسال بعد خبر می‌شود که رییسش او را کاشته است، به‌لطف بلاهت سیاسی خود بازیچه و لعبتی در دست سلطان و بنابراین «شاهدی در بزم امیر» است نه «شاهد درون دینای سیاست» و من گمان می‌کنم که در آن گفت‌وگوی معروف تلویزیونی که کرزی مکرر می گفت «سپنتا شاهد است» و سپنتا هم آن را در آغاز کتاب خود به‌عنوان تأیید آورده است، شاهد به‌معنای همدم و ندیم سلطان را مراد کرده است، ورنه کسی که بیش از یک سال بیهوده سرگردان بوده است، هرچه باشد شاهد وقایع و حقایق نبوده است.
باری این یادداشت کمی تلخ است، اما این تلخی از لابه‌لای سطور کتاب سپنتا بیرون می‌زند. من با خواندن آن نومید شدم و سویه‌های رقت‌بار و تأسف‌برانگیز آن که متأسفانه کم هم نیست، مرا دچار ملال کرد. اما برای نسل درگیر با مسایل سیاسی واجتماعی کنونی در این سویه‌های غم‌انگیز درس‌ها و عبرت‌ها و بصیرت‌هایی وجود دارد که در رجزخوانی‌های متداول و متعارف وجود ندارد. این است که به‌عنوان یک خواننده به کتاب واکنش نشان دادم و در حد یک یادداشت به این سویه‌های رقت‌انگیز اشاره کرده‌ام. امیدوارم که انصاف را رعایت و دَین خود را به کتاب ادا کرده باشم. انصاف گاهی طعم تلخی دارد. بادا که این طعم تلخ خاطر خواننده و نویسنده را ناخرسند نساخته برای‌شان موجب ازدیاد تأمل گردد. و من‌الله التوفیق.

 

برای خواندن بخش اول “در افادات یک شاهد” روی لینک زیر کلیک کیند:

در افادات یک شاهد – بخش اول

دیدگاه‌های شما
  1. در مجموع نقدی خوبی است ولی هتک حرمت به شخصیت اسپنتا – در لابه‌لای نکات مثبت – از ابتدا تا پایان نوشته، بنیاد این “نقد خوب” را لق و لُق می‌سازد. یعنی بی‌اثر. و خوانندهٔ بی‌طرف و حق‌بین را بی‌نهایت عصبانی. یعنی این‌که جامعهٔ بدویی ما دورِ دور از هرگونه اخلاق و منطق روشنفکری و بیگانه با حرمت قلم و بی‌اعتنا به عزت انسان. در یک کلام فاجعه.

    1. حسینی معلومه درد ات از کجاست.
      ولی به جان والدین ات سوگند، که از سرِ … حرف نزن. امیری میداند و میداند و میداند که چه می گوید.

  2. ضمن تقدیم درود و خسته نباشید به هریک از دست اندرکاران صفحه میخواستم یک کاستی که من ممکن است واقف نشده باشم اشاره کنم و آن اینکه در یافت مشکل قسمت های قبلی مضمون مشکلاتی وجود دارد مثلا همین موضوع که قسمت اول آن قبلا نشر شده بمشکل در یافت میگردد درحالیکه میشد در قسمت پایانی عناوین ارجاعی ذکر گردد که خواننده میتوانست آسان به آن دسترسی پیدا کند. احترام سولمس
    سویدن.

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *