AFP – شاه مری
ترجمه: جلیل پژواک
یادداشت: این مطلب در 14 اکتبر سال 2016 نوشته شده است.
بعد از حملهی امریکا امیدواریهای زیادی به وجود آمد. سالهای طلایی. پس از دوران تاریک حکومت طالبان، افغانستان بالاخره به نظر میرسید که در مسیر زندگی بهتری قرار گرفته باشد. اما امروز، پانزده سال بعد از حملهی امریکا، آن امیدها از بین رفته و به نظر میرسد که زندگی حتی دشوارتر از قبل شده است.
من در سال 1998، در عصر طالبان کار با خبرگزاری فرانسه را به عنوان عکاس آغاز کردم.
طالبان از خبرنگاران متنفر بودند. از این جهت من همیشه محتاط بودم. همیشه، موقع رفتن به بیرون مطمئین میشدم که پوشش سنتی (پیراهن تنبان محلی) به تن داشته باشم. با دوربین کوچکی که آنرا در دستمالی پنهان میکردم و دور دستم میپیچیدم، عکس میگرفتم. محدودیتهای طالبان کار را شدیدا دشوار کرده بود. به عنوان مثال آن ها عکاسی از همهی موجوادات زنده را ممنوع کرده بودند، خواه آن موجود مردان میبود یا حیوانات.
روزی من از قطاری که در بیرون نانوایی تشکیل شده بود، عکس میگرفتم. زندگی در آن زمان سخت بود، مردم بیکار و قیمتها سر به فلک کشیده بودند. بعضی از طالبان به من نزدیک شدند.
آن ها از من پرسیدند: “چه کار میکنی؟”.
من پاسخ دادم: “هیچی… من از نان عکس میگیرم”.
خوشبختانه این در عصر قبل از دوربینهای دیجیتال بود، بنابراین آن ها نمیتوانستند برای اطمینان از اینکه من حقیقت را میگویم[کمرهام] را بررسی کنند.
در آن زمان من به ندرت اسمام را روی عکسهایم مینوشتم. آن ها را فقط با کلمهی “stringer” امضا میکردم تا توجه ناخواسته را به خودم جلب نکنم.
تنها
خبرگزاری فرانسه واقعا در آن زمان دفتری در کابل نداشت. ما خانهیی در همان محله، وزیر اکبرخان، که امروز دفتر ما در آن جا واقع شده [برای کار] داشتیم. فرستادههای ویژه به نوبت میآمدند و ما هم منظم به خط مقدم جنگ در دشت شمالی، جایی که نیروهای اتحاد شمال علیه طالبان ایستاده بودند، میرفتیم. جدا از بی بی سی، تنها سه سازمان –خبرگزاری فرانسه، آسوشیتد پرس و رویترز- در شهر باقی مانده بودند. سپس در سال 2000 سرانجام تمامی خارجیها وادار به فرار از کشور شدند و من تنها ماندم تا سنگر را نگهدارم و مواظب دفتر AFP باشم. من اطلاعات را از طریق تلفن ماهوارهیی به دفتر اسلامآباد مخابره میکردم.
من حملات 11 سپتامبر را در بی بی سی، بدون اندک تفکری در مورد اینکه این حملات پیامدهای احتمالی برای افغانستان خواهند داشت، تماشا کردم. چند روز بعد این دفتر اسلامآباد بود که به من هشدار داد: “شایعات از این قرار است که امریکاییها میخواهند حمله کنند”.
کمتر از یک ماه بعد، بمبارانها در 7 اکتبر شروع شدند. هدف آن ها شهر کندهار، که طالبان آن را پایتخت خود قرار داده بودند، در نزدیکی مرز با پاکستان بود.
من در حال مخابره اطلاعات به اسلامآباد بودم که صدای هواپیماها و جنگندهها را از آسمان کابل شنیدم. اولین بمبها در نزدیکی فرودگاه [کابل] پرتاب شدند. آن شب نخوابیدم و هم نتوانستم بیرون بروم.
صبح روز بعد سوار بر موترم به فرودگاه رفتم. در نزدیکی فرودگاه به گروهی متشکل از چندین جنگجوی طالبان برخوردم که لباس سیاه به تن داشتند.
یکی از آن ها به من نزدیک شد و گفت: “گوش کن، من امروز خوب هستم، بنابراین قصد ندارم تو را بکشم. اما فورا از اینجا خارج شو”.
من برگشتم و موترم را در دفتر گذاشتم. شهر خالی بود. با دوچرخهام مثل یک فرد معمولی دوباره بیرون رفتم. دستمالی را برای پنهان کردن دوربینام دور دستم پیچیده بودم. من آن روز شش عکس گرفتم. فقط شش قطعه عکس. در نهایت دو تای آن ها را فرستادم.
خروج از تاریکی
سپس یک روز صبح طالبان رفته بودند؛ بدون هیچ سرنخی ناپدید شده بودند. شما باید میدیدید. خیابانها [دوباره] با مردم پر شده بودند. مثل این بود که مردم از سایهها و تاریکیها خارج و دوباره به سوی نور زندگی میشتافتند.
همکاران [جدید] دسته دسته میرسیدند. خبرگزاری فرانسه فورا یک گزارشگر متن و یک عکاس از مسکو به کابل فرستاد و با چشم به هم زدنی، دهها نفر از ما در کابل مستقر شدند. کابل خبرنگارستان شد. دفتر هرگز خالی نبود.
من به همه کمک میکردم، از یافتن محل سکونت گرفته تا موتر، فیکسر یا پیداکردن بهترین را برای رسیدن به جایی. بهترین دوستم، اولین نفری بود که در کابل مهمانخانهی سلطان “Sultan Guesthouse” را گشود و از من خواست تا به او در این کار مخاطرهآمیز بپیوندم. من باید این کار را میکردم. سرانجام بخت و اقبال با رفیقم یار شد.
پس از سپریکردن سالها انزوا تحت حکومت طالبان، دیدن این همه خارجی باورنکردنی بود. آن ها از هرجایی آمده بودند و کودکان در خیابانها جلوتر از آن ها جست و خیز میکردند. از آن زمان، مرد جوانی را به یاد میآورم که دالری را در دست نگه داشته بود و بارها و بارها تکرار میکرد: “این اولین دالری است که من تا به حال در دست گرفتهام”.
امید زودگذر
عصر امیدواریهای بزرگ بود. سالهای طلایی. شهر جنگی را به خود نمیدید. خیابانها با نیروهای نظامی بریتانیا، فرانسه، آلمان، کانادا، ایتالیا و ترکیه پر شده بودند. سربازان پیاده در شهر گشتزنی میکردند. سلام میدادند، آرام بودند و لبخند بر لب داشتند. من میتوانستم هرقدری که میخواستم از آن ها عکس بگیرم.
شما میتوانستید به هر نقطهیی، جنوب، شرق، غرب سفر کنید. همه جا امن بود.
و سپس در سال 2004، طالبان برگشتند. اولین جایی که آن ها در آن پا گذاشتند، ولایت غزنی در جنوبشرق کشور بود. سپس در سال 2005 و 2006، آن ها شروع به گسترش-یافتن کردند. مثل یک ویروس. سپس حملات در کابل آغاز شد. هدف این حملات مکانهایی بود که خارجیها به آن رفتوآمد داشتند. مهمانی تمام شده بود.
امروز طالبان دوباره در همه جا هستند و ما گیرمانده، اغلب اوقات در کابل هستیم. دیوارهای استنادی، بلوکهای بتنی که برای محافظت از انفجار موتر و لاریهای بمبگذاریشده طراحی شدهاند، در سراسر شهر قامت برافراشتهاند. مردم دیگر با کسی که دوربین به دست دارد رفتار دوستانه ندارند. آن ها اغلب پرخاشگر میشوند. مردم به هیچکس، به ویژه کسی که برای یک آژانس خبری خارجی کار میکند، اعتماد نمیکنند. آن ها میپرسند: “آیا تو یک جاسوس هستی؟”.
دیگر امیدی نیست
پانزده سال پس از مداخله امریکا، افغانها خود را بیپول، بیکار، در حالیکه طالبان دم دروازهی آن ها رسیده، یافتهاند. با خروج سربازان ضروری کشورهای غربی در سال 2014، بسیاری از خارجیها [افغانستان] را ترک کرده و فراموش شدهاند. داستان میلیاردها دالری که به این کشور سرازیر شده بودند نیز همین است.
من آرزوی سالهایی را دارم که بلافاصله بعد از آمدن امریکاییها شروع شدند. البته شهر از سال 2001 تا کنون تغییر زیادی کرده است. ساختمانهای جدید ساخته شدهاند و خیابانها بزرگ جایگزین جادههای کوچک شدهاند. به جز از کاخ سلطنتی دارالامان، نشانههای جنگ همه ناپدید شدهاند. شما خرابییی را در شهر نمیبیند. فروشگاهها پر هستند و شما میتوانید تقریبا هرچیزی را در آن ها پیدا کنید.
اما دیگر امیدی نیست. به نظر میرسد که زندگی به خاطر ناامنی، دشوارتر از زمان طالبان شده است. من جرات نمیکنم فرزندانم را برای قدمزدن ببرم. پنج فرزند دارم و خانه برای آن ها قفسی برای گذراندن وقت شان شده است. هر روز صبح که به دفتر میروم و هر شب که به خانه بر میگردم، تمام چیزی که فکرم را به خود مشغول میکند، موترهایی اند که میتوانند بمبگذاری شده باشند یا بمبگذاران انتحاری که ممکن هرآن از درون جمعیتی بیرون شوند. من نمیتوانم “ریسک” کنم. از این جهت ما بیرون نمیرویم. دوست و همکارم سردار را به خوبی به خاطر دارم. سردار با همسرش، یک دختر و یک پسرش موقع تفریح در هتلی کشته شدند. از آن حمله تنها پسر کوچک سردار به نحوی جان سالم به در برد.
من هرگز احساس نمیکردم که زندگی چنین دورنمای کوچکی داشته باشد. راه برونرفتی نیز نمیبینم. عصر، عصر خوف و نگرانی است.