روان‌شناسی سلفیت - بخش دوم و پایانی

روان‌شناسی سلفیت – بخش اول

عبدالکبیر صالحی


اشاره: همه می‌دانیم که سلفیان بر حجیتِ انحصاری و قدسیتِ سرتاسری آثار و افکار سلف پای می‌فشارند و عدول از روش، منش و بینشِ پیشینیان را از مصادیق کژروی و انحراف می‌پندارند. پرسش اما این است که در ضمیر رهروان و هوادارانِ نحله‌ی سلفیت چه می‌گذرد که آنان خود را ملزم به پیروی از کسانی می‌سازند که قرن‌ها پیش می‌زیسته‌اند؟

من در این نوشته به جهان ذهن و هستی درونیِ سلفیان رخنه می‌کنم و از کلان‌روایتی که سلفیت بر بنیاد آن استوار است، تقریر کوتاهی ارایه می‌دهم و مدعی می‌شوم که سلفیان در اثر شبیه‌سازی روزگار سلف، قابلیت انطباق با سپهر عُقلایی زمانه را از دست می‌دهند و درنتیجه، به رفتارهای روان‌رنجورانه و جامعه‌ستیزانه روی می‌آورند.

تحلیلی که من در این نوشته از پدیده‌ی سلفی‌گری ارایه می‌دهم، نه تشخیصی است و نه هم تجویزی، بلکه توصیفی است. به سخنی دیگر، قرار نیست که من در این یادداشت، علل و عوامل روان‌شناختیِ سلفیت را تشخیص دهم. همچنین من نسخه‌ای برای درمانِ سلفیت تجویز هم نمی‌کنم، بلکه می‌کوشم تا از ایستارها و نشانه‌های روان‌شناختی زیستِ سلفی‌مشربانه، توصیف عینی و واقعی ارایه دهم.

******

سلف؛ نسل ممتاز و بی‌نظیرِ قرآنی

سلفیت، همانندِ تمام نظام‌واره‌های ایدئولوژیک، بر بنیاد یک کلان‌روایت استوار است. طبق این کلان‌روایت، روزگاری جهان در جاهلیت، ضلالت و فلاکت مطلق به‌سر می‌برد. انسان از سرِ بی‌بصری، بت‌واره‌های سنگی را می‌پرستید و در آستانِ همنوعانِ خود پیشانی بندگی به زمین می‌سایید. خون‌ریزی و خشونت‌ورزی و زن‌ستیزی و تجاوزگری و ضعیف‌آزاری و رباخواری و زنا و فحشا، سکه‌ی رایج روزگار بود. توانگران ستم‌ورزانه به حریم تهی‌دستان یورش می‌بردند و زورمندان گردن‌فرازانه حقوقِ مستضعفان را لگدمال می‌کردند.

در این وضعیت اسف‌انگیز و رقت‌آمیز، خدا از میانِ عرب‌ها پیامبری برانگیخت تا پرچمِ یکتاپرستی را در سراسرِ گیتی برافرازد و آموزه‌های گران‌سنگِ راستکاری و نیک‌رفتاری و امانت‌داری و عدالت‌ورزی و ستم‌پرهیزی را در ذهن و ضمیر انسان‌ها نهادینه سازد. او مأموریتِ خویش را موفقانه به پایان برد و همگام با شگردهای تربیتیِ قرآن، زشتی‌ها و پلشتی‌ها را از ساحتِ گفتار و رفتار و پندارِ یاران و هوادارانِ خود ستُرد و نسل ممتاز و بی‌نظیری از انسان‌ها را تربیت کرد که در سراسر تاریخ، کسی از لحاظ دانش، فضیلت، برتری، شایستگی و زیستِ اخلاقی به پای آنان نمی‌رسد و همتای‌ آنان نمی‌‎شود.

این نسل، که همه تربیت‌شدگانِ محضرِ پیامبر بودند، به نوبه‌ی خویش، نسلِ بعدی را مطابق به الگوی نبوی پرورش دادند و آنان نیز متعاقباً نسل پس از خود را به همین مِنوال تربیت کردند. بدین ترتیب، این نسل‌های سه‌گانه در درازنای سه قرنِ نخستِ اسلام،‌ دژِ مستحکم «سلفِ امت» را پدید آوردند و از طریق تدوین منابع «روایی -حدیثی»، تمام علوم ربانی و فضائل وحیانی را در آن تعبیه کردند و «اسلامِ نابِ محمدی» را در پس دیواره‌های ستبرِ آن به ودیعت گذاردند.

با آنکه پس از سده‌ی سوم، تباهی و گمراهیِ تدریجی در میان مسلمانان رخنه کرد و تبِ گرایش به فرقه‌های انحرافی و بدعت‌های کلامی -فلسفی به جانِ شان افتاد، ارکانِ این دژ به حکم حدیثِ «لا تَزَالُ طَائِفَةٌ مِنْ أُمَّتِي ظَاهِرِينَ عَلَى الْحَقِّ»، هیچگاه دستخوش ضعف و سستی نشد و همواره از گزند حوادث روزگار در امان ‌ماند تا رهروانِ «فرقه‌ی ناجیه» در آن سنگرنشین شوند و از طریق ترویج و تمسک به آثار و افکار سلف، به مصاف فرقِ باطل و بدعت‌آلود بشتابند و تا قیام قیامت، از حریم «اسلام اصیلِ مبتنی بر علوم ربانی و فضائل وحیانی» پاسداری کنند.

با سلف در ساز تا مُسلِم شوی

کلان‌روایتِ فوق، رگه‌های اصلیِ جهان‌بینیِ سلفیت را ترسیم می‌کند و تصویر کلی و فراگیر از سیر تاریخ جهان ارایه می‌دهد. در این تصویر، دو خط «اتّباع و انحراف از آثار و افکار سلف» تا همیشه‌ی گیتی در حال نبردِ سرنوشت‌ساز با یکدیگر اند؛ نبردی که از دیرهنگام تا کنون، موتور محرک تاریخ بوده و سرانجام با چیرگیِ «حق» بر «باطل» و پیروزیِ «خیر» بر «شر»، به پایان می‌رسد.

در فرایند این نبرد، خط اتباع، از شاهراه «اسلام اصیلِ مبتنی بر علوم ربانی و فضائل وحیانی» می‌گذرد و به سعادتِ دنیوی و رستگاری اخروی می‌انجامد و خط انحراف، از کژراهه‌ی فسق و بدعت و کفر عبور می‌کند و سرانجام به تباهی و گمراهی و روسیاهیِ همیشگی منتهی می‌شود.

بنا بر این، کسی که خلاف رهنمودهای سلف راهی بگزیند، از دایره‌ی مسلمانی بیرون افتاده و هرگز روی صلاح دنیوی و فلاح اخروی را نمی‌بیند.

زمان؛ جاده‌ای به سوی تباهی

سلفیان، روزگارِ سلف را الهی‌ترین، طلایی‌ترین، نورانی‌ترین و روحانی‌ترین روزگار دنیا می‌پندارند؛ روزگاری که مادرِ تاریخ در جزیره‌ی عرب آبستن شد و زبده‌ترین افرادِ سلاله‌ی بشریت را که از بام تا شامِ گیتی کسی از لحاظ دانش، لیاقت، قابلیت، فضیلت، خلق‌وخوی و منش به پایه‎ی آنان نمی‌رسد، در زِهدان و دامانِ خود پرورش داد. پس از آن روزگار که به حکمِ روایتِ «خَیرُ القرونِ قَرنِی، ثمّ الذِینَ یَلُونَهُم، ثُمّ الذِینَ یَلُونَهُم» سه قرن طول کشید، مزاجِ مامِ تاریخ دوباره به کژی گرایید و فرزندانی ناقص‌الخلقه‌ را در دامان خود پرورید؛ فرزندانی که از «دانش حقانی و بینشِ ربانیِ» سلف فاصله گرفتند و با گرایش به فرقه‌های انحرافی و نحله‌های صوفیانه و فلسفی، جهانِ اسلام را به بیغوله‌ای ویران و نابسامان و آکنده از بدعت و جاهلیت و گمراهی و تباهی تبدیل کردند.

جهانِ سلفیان، جهان کوچک و بسیطی است و نگاه آنان به مسائلِ پیرامون، نگاه کودکانه و ساده‌انگارانه. در نگاهِ آنان، برای تمام فجایع انسانی و پدیده‌های طبیعیِ موجود در جهان، یک تفسیر بیشتر وجود ندارد. اگر زلزله می‌شود، ماه یا خورشید می‌گیرد، قحطی و خشک‌سالی رخ می‌دهد، جنگ و ناامنی گسترش می‌یابد، تجاوز و کشتار و خشونت به اوج می‌رسد و یا فقر و فلاکت و دربدری و بدبختی دمار از روزگارِ ما در می‌آورد، همه و همه ناشی از عدم التزام به «آثار و افکار سلف» است. آنان در واقع تمامی امور جهان را از پسِ عینکِ چهارده‌ قرن پیش می‌نگرند و دگردیسی‌های عمیقِ ناشی از گذر زمان و پختگیِ روزافزونِ انسان را از یاد می‌برند و با بینشی سطحی و اسطوره‌یی می‌پندارند که «جهان و کارِ جهان جز با تمسک به میراث دین‌شناختیِ پیشینیان سامان نمی‌پذیرد و زیستِ مسلمانانه بدون اقتدای بی‌چون‌وچرا به سلف، میسور و مقدور نمی‌باشد».

هرچه آن خسرو کند، شیرین بود

درک سلفیان از سلف، درک آمیخته با شیفتگی و دلباختگی است و در نگاه شیدامآبانه و خطاپوشانه‌ی آنان نسبت به سلف، گونه‌یی از هِروئیسمِ رمانتیک موج می‌زند.

واقعیت این است که سلف، انسان‌های فراتاریخی نبودند، بلکه مانند تمام آدمیان، در متنِ تاریخ چشم به جهان گشودند و در بطنِ یک جامعه‌ی نرمال و طبیعی، بالیدند. جامعه‌ی آنان، نه جامعه‌ی کاملاً «آرمانی» بود و نه هم تماماً «بحرانی»، بلکه مانند تمام جوامع انسانی، ماهیت موزائیکی و رنگین‌کمانی داشت؛ با رنگ‌های «زشت و زیبا»، «خوب و بد» و «ذوق‌انگیز و نفرت‌آمیز».

در پاره‌یی از آن جامعه، «آدم‌های قدیس‌خوی» زندگی می‌کردند و در پاره‌یی دیگر، «ابلیس‌های آدم‌روی» حیات به‌سر می‌بردند. عده‌یی اسوه‌ی کامل نیکوکاری، پرهیزگاری، وارستگی، پارسامنشی، حق‌طلبی و عدالت‌خواهی بودند و عده‌ی دیگری، نمونه‌ی بارزِ بزِهکاری، بدرفتاری، مردم‌آزاری، خودسری، ستم‌گری و ظلم‌گستری. عده‌یی در راستای کشفِ حقیقت، تقلیلِ مرارت و گسترش عدالت می‌رزمیدند و عده‌ی دیگری، در مسیر دست‌یابی به قدرت و ثروت که از ارتکاب هیچ نوع ظلم و جور و کشتار و استکباری ابا نمی‌ورزیدند. عده‌یی از سرِ آزادگی، بردگان را به حکمِ قرآن رهایی می‌بخشیدند و عده‌ی دیگری، از سر خودکامگی، آزادگان را به بند می‌کشاندند. عده‌یی حاملِ لوای صلح بودند و عده‌ی دیگری، عامل بلوای جنگ.

در جنگ‌هایی که در آن روزگار به راه افتاد، دست شماری از سلف به خونِ بی‌گناهان تر شد و پرده‌ی عصمتِ مسلمانی پاره‌پاره گردید و نخستین خون‌ریزی‌های ناشی از تمایلات جاه‌طلبانه و فزون‌خواهانه، در برگ‌های تاریخ اسلام به ثبت رسید.

سلفیان اما این واقعیت‌ها را نادیده می‌گیرند و از سرِ اخلاص و ارادت، کاستی‌ها و ناراستی‌های موجود در کارنامه‌ی سلف را از یاد می‌برند و با قضاوتِ کلی و کورکورانه، همه‌ی آنان، به‎ویژه نسلِ اول شان را یکسره «عادِل» و عاری از عیب می‌پندارند و مجنون‌وار، لیلای سلف را سراپا حسن و خوبی و جمال و کمال می‌بینند و با زبان حال فریاد می‌زنند که: «هرچه آن خسرو کند، شیرین بود.»

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *