نجمالدین حسینی، دانشآموختهی روابط عمومی سیاسی
انتخابات یک فرایند تصمیمگیری عمومی است که در درون یک سازمان کوچک خدماتی شهری و یا در سطح نظام کشوری برای گزینش نمایندگان مجلس، ریاست جمهوری و… برگزار میشود. هر شهروند بر اساس دیدگاه شخصی خویش تصمیم میگیرد که در انتخابات اشتراک ورزد یا خیر. این تصمیم چه در جهت اشتراک در انتخابات باشد چه نفی اشتراک، ولی بنا بر دلایلی موجه شخصی باید گرفته شود. من شاید یکی از هزاران فردی باشم که علاقهیی به رأیدادن و سهمگیری در فرایند انتخابکردن ندارم. اما نه به آن دلایلیکه اکثریت برای عدم اشتراکشان میآورند. من اعتراض دارم. اعتراض به سیستم. آنهم نه فقط به سیستم انتخاباتی و حکومتی، بلکه به مجموعهی نظامی که روزمرگی و کلیشههای گذشته را بازتولید، انسان درون این نظام را منفعل و فرهنگ آرمانگرایی را از بین میبرد.
سیاست و انتخابات با وجودی که زیباییهای فراوان و دستاوردهای بزرگی داشته است، اگر با دقت بیشتری دیده شود، به جای تیزهوشی بیمثال، شدیدا بیمزه، تکراری و پیشپاافتاده میباشد. فرآوردهی نظامهای سیاسی امروز عقل افسرده و ذهن محتاط است و انسانها را استحاله و فراموشی را به عنوان فرهنگ مطلوب عرضه کرده است. این سیستم نمیگذارد که گذشته را در گذشته رها کنیم، بلکه تلاش میورزد تا الگوهای حاکم بر جامعه را بپذیریم و سبب میشود تا انسانها به عوض اینکه کنشگر فعال باشند، دچار آلزایمر همیشگی شوند. در این حالت، افراد یک جامعه، پارادایم حاکم بر جامعه را به چالش نمیکشند، بلکه بیحسی عمومی است که بر همهی جوانب زندگی افراد، از جمله سیاست حاکم میشود. این روزمرگی و بیحسی در مواقعی میتواند، مطلوب باشد، اما اگر دایمی شد، فرهنگ آرمانگرایی و «نهگفتن» را از بین میبرد.
تحریم انتخابات، شکلی از اعتراض سیاسی است. از دید من، مردوددانستن شرکت در انتخابات موجب میشود که سیستم و نظام حکومتی تکانی در بدنهی خویش حس کند و پس از آن، به فکر تغییر اساسیتری باشد و به آرمان جمعی تعظیم کند. در این مرحله است که آرمانگرایان برای به کرسینشاندن ایدههاشان، به نظام بگویند که اندکی همراهی کن تا رأیام را به تو بدهم، اما درد ژرفتر آن جاست که اکثریت نمیدانیم مشکلی داریم. وقتی ندانیم، در پی درمان درد بر نمیآییم.
حدود نیم قرن پیش، پیتر برگر و توماس لاکمن در کتاب «ساخت اجتماعی واقعیت»، توضیح دادند که به چه شکلی واقعیتهای اجتماعی مانند شعایر، نمادها و نهادها در نسلی ساخته میشود و از نسلی، به نسل دیگری منتقل میکند و مانند یک امر بدیهی پذیرفته و عملی میشود.
در واقع مردم و جامعه، جنبشهای انفعالییی اند که به محض قرارگرفتن در معرض پروپاگاندا، تمامی مصائب گذشته را که همان سیستم و همان انتخابات بر آنها تحمیل کرده است، از یاد میبرند و رفتار کلیشهیی و دورهییشان را با آبوتاب بیشتری دوباره تکرار میکنند.
میتوان از الگوهای جمعی حاکم بر تفکر رایج، چنین استنباط کرد که انسان عصر کنونی از عقل محتاط یا حتا عقل افسرده برخوردار است. روزمرگی شوق آرماناندیشی را به یغما برده است. تنها شعایر و نمادهای گذشته بازتولید میگردد. رویههای مستقر، ما را تا آن جا کشانده که لازم است بپرسیم، چه شد که جهان این طوری شد؟ کدام امیدها از دست رفت؟ چرا انسان عصر کنونی به مطلوب خویش نمیرسد؟
من معتقدم که کژکاری اندامهای حسی، جامعه را به بیحسی اخلاقی دچار کرده است و به جای استقامت سازنده، به تکرار واقعیتهای گذشته میپردازیم. در چنین حالتی شایسته است تا به پارادایم حاکم «نه» گفته شود و برای یک جامعهی آرمانگرا تلاش نماییم. از دید من، یک فرد آرمانگرا بین بد و بدتر انتخاب نمیکند. یک رأیدهندهی آرمانگرا از رأیش مانند یک قطبنما استفاده میکند تا به هدف نهاییاش نزدیک شود. اگر به تکرار هر چند سال شهروندان فکر کنند که در عین عدم امکانات، شرکت در انتخابات، حداقل کاری بود که انجام شد؛ مصداق بیرغبتی نسبت به سرنوشت آینده است.