فائزه حمزهیی/ روزنامهنگار و فعال حقوق پناهندگان
حرف از بازگشت که میزدم معمولا با واکنشهای تهاجمی همراه بود. مثلا «کابل امنیت ندارد و تهران دارد و جدای از خطر انفجارها و انتحارها تو یک دختر بزرگشده در ایران چطور خواهی توانست در شهری زیر بار نگاههای سنگین مردان و زنان دوام بیاوری؟»
اما من عادت داشتم و دارم به «نه» گفتن به هر آنچه با عقل، منطق و احساسم سر ناسازگاری میزد، به تابوشکنیها، سنتشکنیها و به تاب نیاوردن در برابر چیزی که فکر میکنم درست نبوده و بیراهه است.
اصلا کسی فکر نمیکرد که چرا من باربار که کابل میآمدم در سرکهایش راه میرفتم و میگریستم؟ و چرا کسی درک نمیکرد که کابل از نظر من یعنی مرکز همهی زیباییها و امیدها و اتفاقات عجیب و غریب در سایهی مرگ و هر جای دنیا هم که بروی وصل میشوی به همینجا، به همین نقطه، به کابل.
بار اول نبود که میآمدم اما اولین باری بود که وقتی طیاره در میدان هوایی کابل فرود آمد عمیقا شاد بودم از این که برنخواهم گشت. این حس شاید بیشتر برای کسانی ملموس باشد که غربت چشیده و جلای وطن کردهاند که روز و شب را در ممالکی غیر گذراندهاند که هیچگاه سهمی در رأیدادن به دموکراسی نداشتهاند؛ هیچگاه تصمیمگیرنده نبوده و اول و آخرش این یک واقعیت تلخ مهاجرت است که «خاک و خون» برادری و برابریها را تعیین میکند.
یک صبح جمعه بود که دیگر من مهاجر نبودم، سرکها خلوت و کمی سرد اما آفتاب ماه آخر تابستان نور میپاشید و همراهش دلگرمی به چهرههای غمزده این شهر.
تاکسیران به محل اقامتم در شهرنو میرفت. احمد ظاهر میخواند. من در ذهنم لحظاتی را ثبت میکردم و گاهی گم میشدم در فکرهای پریشان و آشفته که چرا جنگهای لعنتی و تصمیمات اشتباه بزرگترها لذت متعلق بودن در این خاک را از من گرفت و من حالا در آستانهی سی سالگی باید تازه از نو شروع کنم.
روایت مهاجرتها به همان تلخی است که قهار عاصی این گونه سروده بود: «کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من/ سرود سبز میخواهند/ من آهنگ سفر دارم/ من و غربت/ من و دوری/ خداحافظ گل سوری…»
حالا اما ماهها و روزها از آن جمعهیی که من دیگر مهاجر نبودم میگذرد و من در همهی این ماهها و روزها حس غرور وطندوستی را در خاک خودم نفس کشدیدهام. عکس میگیرم، مینویسم و با مردم یک دل سیر گپ میزنم و کیف میکنم و هر بار مطمیینتر میشوم که «دری» زیباترین لهجهی دنیا است.
بارها برای وطنداران مهاجر و دوستان ایرانیم از زیباییهای سادهی کابل نوشتهام و انگار آنها هم ازین راه دور خو گرفتهاند به اینکه گاهی در پل سرخ ساعتی در کافههای زندهی این شهر زندگی را در فنجانی از چای و قهوه سر بکشند و بعد در کنار گودیپران های حوالی سخی خوشیهایشان تا همان ارتفاع و شاید بالاتر قد بکشند و بعد ثبت کنند در کمرههایشان نگاه کاکای بادرنگفروش که خیالش میرود به حسرتهای جوانیاش در میان کالاهای دخترکان جوان و مستانهی مارکیتهای کوته سنگی و بعد هر گوشهی کابل که در این فصل سر میچرخانند انار قندهار تعارفشان میکنند.
اینجا کابل است و گوشم بیغم از اینکه قرار نیست بار مهاجر بودن را آنگونه به دوش بکشم که برادرانم را به اجبار به جنگ نیابتی بفرستند، برای بیکاری جوانان کشور میزبان، گریبان من را با عنوان متهم سخت بگیرند. اینجا خیالم راحت است که اگر در درس خواندم و در صنف نشستم قرار نیست استاد تاریخ من را به نام «افاغنه» از صنف اخراج کند. اینجا دلم جمع است که خونم را اگر اهدا کردم میپذیرند و عضوی از بدنم را روزی اهدا خواهم کرد تا لطیفهی دیگری در کودکی با زندگی وداع نکند؛ صرف به این دلیل که مهاجر بود و شامل قانون پیوند اعضای ایران نمیشد و فردای آن روز را هیچ مهاجری فراموش نخواهد کرد که وزیر مرتبط به رسانهها گفت عضو ایرانی شأن و منزلت دارد و نمیشود به هر کسی اهدا کرد و ما در مهاجرت چقدر درد کشیدیم.
اما باید کتیبهی مهاجرت را یک روز بست و بازگشت به سرزمینی که پر از تناقضهای زیبا است؛ سنت در برابر آزادی، امید در سایهی مرگ، تلاش در سایهی بیکاری.
اینجا کابل است و از نظر من زیباترین تناقضش این است که در زیر پوست سنتها و برخی تعصبات کور، مردانی مبارزتر از زنان را دوشادوش همراهی میکنند تا کرامت واقعی زن معنا پیدا کند و زن در همین جامعه پرواز کند و اوج بگیرد از موفقیت. این روشنترین نقطهی افغانستان امروز است و من به جد درک کردهام وقتی مستأصل بودم که چه کنم و باید از کجا شروع کنم حالا که آمدهام بیتعارف و با عبور از همهی توصیفها و روایتنویسیها، کاش میشد همهی مردم را دعوت کرد به بازگشت و جنگ تمام میشد و با هم بودن را تجلیل میکردیم و هر کسی سهمی میگرفت برای طلوع پرنورترافغانستان و بعد یک روز میشد که صدای خندههایمان به آسمان میرسید، بهتر از امروز و بیشتر از امروز.
من در همین چند ماه و چند روز که دیگر مهاجر نیستم تازه متولد شدهام و قرار است روزهای دلچسبی را در اینجا زندگی کنم. من دیگر مهاجر نخواهم شد، به هزار و یک دلیل که «کابل» مهمترین دلیل آن است.