هادی دریابی
به نام آنکه همیشه آدمرباها را نگاه میکند و آدمرباها نیز از سخاوت و مهربانی و صبر وی سپاسگزاری نموده و وی را شایستهی تقدیر و عبادت میداند. اینجانب که کاری به روزگار مردم ندارم و از شر روزگار، گاهی نه صبح نان میخورم و نه چاشت، از بیست و چهار ساعت حلال، تنها شب کمی نان خورده و سر بر بالشت چندسالناشستهی خویش گذاشته و میخوابم، خیلی از خداوند آدمرباها سپاسگزار هم هستم. دیروز که خبر شدم آدمرباها معین وزارت فواید عامه را ربوده و خدا میداند که به کجا منتقلش کرده، یک داستان یادم آمد. تازه خبرنگار ناراضی شده بودم. شبها که از کار در دفتر روزنامه نجات مییافتم و راه خانه را در پیش میگرفتم، همیشه پیاده میرفتم. از نظر قضات نه چندان آلوده به وجدان، من از این بابت پیش وجدانم کمی شرمنده بودم؛ چون در هیچقانونی مطابقت نداشت که کارمند روزنامه، شبها پیاده بگردد. حداقل که بایسکل بخرد و سوار شود. اما من بر حسب محتوای کاذب صداقت در افغانستان، پیادهرویهای خویش را توجیه میکردم. با خود میگفتم که پیادهروی برای صحت مفید است. پیادهروی آدم را غیور و باعزت بار میآورد و از این قبیل چیزها…
یک شب که خدا مرا زده بود، رفتم داخل دکان و یک دانه سیگرت خریدم. یک 5 افغانیگی دادم. پول سگرت بنده یک افغانی میشد. چند جوان اندامی با پتلونهای امریکایی داخل دکان بود. من به خاطریکه کمی کلاس رفته باشم، چهار افغانی باقی مانده را از دکاندار نگرفتم و گفتم، اشکالی ندارد، مال خودت لالا! هنوز چند قدمی ورنداشته بودم که یک ابرموتر بریک کرد و دو نفر سریعاً بنده را داخل موتر بردند و در قدم اول، چشمم را بسته کردند. اگر شما بودید، حتما داد میزدید یا عذر میکردید که بنده را کار نگیرید. اما من خیلی خوشحال بودم. در حالیکه هیچکسی را نمیدیدم، از همهیشان سوال کردم که آیا شما بنده را میربایید؟ یکیشان گفت: نه لالا! ما کجا و آدمربایی کجا؟ با تمسخر ادامه داد که خالهی بنده یک دختر مجرد دارد که تازه از کالیفرنیا آمده و آن دختر محترمه به شوهر نیاز دارد. کابل که آدمقحطی آمده و ما ناچاراً دست به دامن شما شدیم. حالا هم شما را برده به عقد دخترخالهی خود درآورده و همه باهم رقص و پایکوبی میکنیم. بعد همه خندیدند. سه نفر بودند. راننده و دو نفری که بنده را همراهی میکردند تا خانهی دخترخالهیشان! من هم شروع کردم به خندیدن.
جایتان ناخالی! مرا به خرخانه بردند. چشمم را باز کردند و گفتند، شمارهی پدر یا برادرت را بده که برای آزادیات زنگ بزنیم. من وقتی چشمم به مادهخر افتاد، رو به طرف یکی از آنها کردم و گفتم که ماشاالله، دخترخالهیتان چقدر خوشکل است. خیلی به پسرخالههایشان رفته… یکی از پسرخالهها پرید و نزدیک مرا خفه کرده بود. گفتم، برای چه مرا رباییدهاید؟ برای پول؟ اگر برای پول رباییده باشید، خواهش میکنم بنده را قطعه قطعه کرده و داخل ماشین کفته بیاندازید، بعدش هم یک برگر گوشتدار برای محترمه پشکتان درست کنید تا در حق اموات شما دعای خیر بکند. پرسیدند، در کجا وظیفه داری؟ گفتم، در روزنامه. گفت خبرنگاری؟ گفتم نه! گفت چهکارهای؟ گفتم، خبرنگار ناراضی هستم! گفتند، چرا از اول نگفتی؟ بابا ناق امشب مارا از کار انداختی. بخی لوده که پس ببریمت! تا یکجای باز چشم مرا بستند و وقتی چشمم را باز کردند، یک نوت 500 افغانیگی دادند و گفتند خودت تاکسی دربست بگیر و برو… با سرعت مرا ترک کردند. آن شب تاکسی دربست گرفتم و تا دم در خانه آمدم! آخ که چقدر کیفناک بود. حدس میزنم بعد از اینکه مرا رها کردند و رفتند، با خودشان گفته باشند که ای بابا! وضع بازار چقدر خرابه. معلوم نیست این دولت به کجا میرسد؟ کسبوکارها بیخی خوابیده، سابق خوب بود. میرفتیم بچهی یک صراف را میرباییدیم، فردایش یا دو روز بعدش، چند صدهزار دالر گیر میآوردیم و تا آخر سال، نافچپه میخوابیدیم و قیلیون شاهتوت، نعناع، تربوز دود میکردیم. اما حالا این آدمربایی از بسکه عادی شده، ما امشب خبرنگار ناراضی را رباییدیم. لعنت به دموکراسی!… شاید هم هیچکدام این حرفها را نگفته باشند…
من که شدیداً به این ربایندگان افتخار میکنم و میگویم که خدا از رباییدن کمتان نکند! امیدوارم روزی برسد که آدمرباها کتوشلوار و نکتایی بپوشند و در کمال آرامش از ما خواهش کنند و اجازه بگیرند تا ما را بربایند! اینگونه حداقل حقوق بشر که نقض نمیشود! مخصوصاً خبرنگار ناراضی را! هم میتوانی تاکسی دربست بگیری و هم صبحش یک کباب چوپان در رستوانت خلیفه ابراهیم نوش جان کنی! اینجا جایتان خالی!