- ویدا ساغری
دست راست، نهری کهنهآب بود که علفهای بلندش آبی آب را سبز نمایش میداد و دست چپ بلاکهای مکروریان سوم. کل شهر در خلوت سنگین و خاکآلودی فرو رفته بود و اینجاده با مجنون بیدهای تعظیم کردهاش را به دلایلی که خواهم نوشت، به راه لیلی و مجنون مسماً کرده بودیم. ما آنزمان دخترکان نوجوان و تازه بلوغ رسیدهای بودیم که به جز عشق و معشوق مضمونی دل ما را کش نمیکرد. ناخنهای پاهای مان را رنگ میزدیم و با چپلیهای پر رنگ و برق پشاوری میآراستیم شان و درحالیکه دهان پاچههای ما با هنر خاص از تار سوند، روی پارچههای کِرپناز سیاه یا سفید دست دوزی شده میبود، از پایین چادری فیروزهای بهعنوان یگانه عضو که نمیشد به نبودن محکوم و پنهانش کرد، به جولان در میآوردیم. شاید کوچهها فقط زیبایی پاهای ما زنان و دختران را داشت که توانست زنده از جهنم شلاق خوردن، دست و پا بریدن، چشم کور کردن، تیربار و سنگسار بیرون آید. آن زمان کسی دیگری جرأت نداشت جز پاهای آراستهی ما زنان که از دروازههای جبراً بسته شدهی خانهها به بهانههای مختلف (کورس قرآن، مهرهبافی، قالینبافی یا خیاطی) به بیرون نشانههای زنانگی و معشوقهگی را دزدکی به کوچه بکشد، ما با فقط پاهای آراسته و فیشنی از کنار لندکروزرها و هایلکسهای سیاه رنگ شدهی ماموران نهی از منکر امارت اسلامی؛ «یا خدا! چشم شان را کور نگهدار» گویان رد میشدیم. به زیر پایههای برق که از تجمع تار تار شدهی فیتههای کستهای نغمه، هماهنگ، فرهاد دریا و گلچینهای دِلوالی دلهن یار، هم دل دی چوکی صنم و تایتانیک شبیه درختهای آراستهی کریسمس آویز آویز برق برق میزد که میرسیدیم مکثی غمگینی کرده میگذشتیم. همین پسرها آنزمان زیر منها پشم و لتهی لنگی و کلاه محرابدار گلاباتون دوزی با پیرهن تنبانهای گشاد غرق ولی مست دیدار پاهای آراستهی ما ساعتها از بیکاری، بیمضمونی و هراس از امتحان پس دادنهای شریعتی را در جادهها چشمچرانی میکردند و همین فقط پاهای آراسته به چپلیهای رنگ و وارنگ مزین با دهان پاچههای دست دوری نفیس همهی ادبیات عاشقانه عصر بود که بنددل عاشقان را میلرزانید و قیمت معشوقهها را رقم میزد. از پایههای برق با فیتههای کستهای (ویدیو و ادیو) آویزان شدهی شان که میگذشتیم، سر راه حتماً چهار پنج دست و پای بریدهی آویخته به طنابهای جرثقیل باز مانده از کار ساختمان را حیرتزده نگاه میکردیم و پاهای زیبای مان لرزش خفیفی میکرد و برای اذیت نشدن بیشتر از زیر پنجرهی چادری نگاهی به کلاههای رنگ رنگ پشاوری بچهها میانداختیم تا دوباره به هنر غمزهی پاها بتوان پرداخت و از مرگ عشق و زیبایی جلوگیری کرد. سرک عمومی را تقریباً میدویدیم و تا پناه بلاکها خود را میرسانیدیم. به دهلیزی از بلاکی هجوم میبردیم و روبندهای خفه کنندهی چادریهای خود را بالا میانداختیم، صافی مخصوص گردگیری چپلیهای خود را میکشیدیم و دوباره پاهای مان را جلا میدادیم. پوشیدن چادری هم بدور از غمزهی کشنده نبود: نوک انگشتان دستها را فقط برای محکم نگه داشتن قسمت پیشک چادری شبیه تابلوی نفیسی برس و قشو میزدیم چون دستها یگانه نگه دارندهی تمامی شفرها و بروز احساسات عاشقانه بود که با هنر گامهای ما رسالت عشق زنانه را منعکس میکرد و شهر سودا زدهی کوران را بهانهی تداوم زندگی میداد. حالا کم مانده بود تا رسیدن به کوچهی لیلی و مجنون، همه چون کبکهای خرامان فیروزهای با فقط رقص رنگارنگ پاها وارد جادهی عشاق (همان کوچهی لیلی مجنون) میشدیم. طرز ایستادن پسرها و دخترها با هم طوری بود که انگار همدیگر را نمیشناسند و اصلاً با هم کاری ندارند و در ثانیهای اگر گزمهی گروه نهی از منکر پیدا شود، بتوانند هرکدام طوری به راهی بروند که انگار نه انگار! چادریهای فیروزهای، چپلیهای پیشاوری و پاهای آراسته بیرون عشق، ترس، چشمهای نگران که از زیرپنجره چادری چون کبوتران صیاد دیده به چهارطرف میدوید و جملات جسته و گریختهی که فقط خودشان بلد شده بودند ببلعند و مفهوم کنند و فقط دو دقیقهی خورشیدی دیگر جادهی عاشقان را به قصد نامعلومی با کل دلهره از اینکه مبادا پاهای شان را آشنایی شناسایی کرده باشد پا به فرار بگذارند درون عشق را میساخت.
ما در حالیکه میدانستیم عشق ورزیدن ممنوع است و سزای عاشقی شلاق، باز هم لج بازی کرده با اغواگری پاهانه خود را به خطر میانداختیم تا عشق را ابراز کنیم.
چنانچه بارها خواستگارهایمان را قنداق کوب از کوچهی عشاق به سوی نامعلومی بردند و به پاهای ما تا سرحد خط خط شدن آن همه زیبایی و زخمی شدن غمزههای بینظیر شلاق زدند ولی کوچهی لیلی و مجنون آنقدر عشاق فراوان داشت که هر روز زنهای جدیدی با پاهای آراستهتر و چابکتری زیر سایههای مجنون بیدها را پر از امید به آیندهی عاشقانه کنند.
قصههای عشاق کوچهی لیلی مجنون همانا سنگسار انارگل به جرم دوستی کردن با پسر مامایش در لغمان بود. تماشاگران نقل میکردند که انارگل را در جاده رها کرده مردان سنگ بهدست آنقدر او را سنگباران کردند تا افتاده و بعد آنقدر بر او سنگ کوفتهاند که زیر سخرهی از تکه سنگها پنهان شده ولی یکباره چون ققنوسی از زیر آوار سنگ بیرون آمده که دوباره به سنگسارش پرداختند تا مرده. یا گزارش متلاشی کردن مغز زن کابلی در چمن حضوری به جرم رفتن از خانهی شوهری که دوستش نداشته و یا کشتن زن دیگری برای عاشق بودن یا عاشق نبودن.
ای نسلی که عشق را چنین با پاهای آبله بسته کف دست تان گذاشتیم، مفتش به پای همان عشقکُشها و عاشق نفرتها مگذارید. جنگ هدف غاییاش مرگ عشق بود برای شلاق بهدستان ناجوان که ما چون مجنون اگر دست ما را زدند با پا و اگر پای ما را زدند با زبان به شما رساندیمش. جوانی کنید صلح را، عشق معنا کرده با دستهای تان محکم نگه دارید. آن کوچهها دیگر تاب پنهان کاریهای عاشقانه ندارد و نهر جادهی لیلی و مجنون خشکیده و پاهای ما دیگر طراوت اغواگری برای زنده نگه داشتن عشق در دل عشاق را ندارد. ما یعنی نسلی که عشق را علیرغم خطراتش، سلامت به نسل بعد رسانده، چون امانتش نگه داشته، شما هم برای زنده ماندنش بجنگید و آن را از نو تعریف کنید که عشق صلح است، صلح با خویش، صلح با همنوع، صلح با وطن و هموطن است. این عشق باید با احساس مان منتقل شود و یادتان باشد این عشق از اول در دل دخترکی پنهانی تولد شد اما او کشته شد و عشق زنده ماند.