هیچکس عزیز!
آدم پیش از این که پا به این دنیای خاکی بگذارد، در شب نخستینهی خلقت به خدا قول داد که برای همیشه آدم باشد. یعنی آدم پیش از این که چیزی بگوید، سوگند خورد هیچقت یادش نرود که آدم باقی بماند. اما آدم فقط تا زمانی میتوانست آدم بماند که زنده باشد. هیچکس نمیتواند برای همیشه آدم باشد. آدم به محض این که از دنیا رفت، جایش را هابیل و قابیل گرفتند. درست است که این دو فرزندان آدم بودند؛ اما خودِ آدم دیگر رفته بود. اصلا هم فرقی نمیکند آدم به بهشت رفته بود یا جای دیگر، مهم این است زمین برای همیشه آدم را از دست داده بود. البته همین جا میخواهم با صدای نه چندان بلند بگویم که در این قضیه خدا هم چندان بیتقصیر نیست. ببینید اصلا قرار بود که شیطان به آدم سجده کند، درست میگویم؟ اگر چنین است چرا آدم از دنیا رفت؛ اما شیطان همچنان زنده ماند؟ چرا شیطان حق دارد که برای همیشه شیطان باقی بماند؛ اما آدم باید بمیرد و تبیدل به کسان دیگر شود، به هابیل و قابیل؟
همین که نوبت به هابیل و قابیل رسید، دوران آدم به پایان رسیده بود. من همیشه تعجب کردهام و هنوز که هنوز است در همان تعجب نخستینهام ماندهام که چرا خداوند ریشهی هابیل و قابیل را از «بیل» ساخته است؟ یکی «ها» است و دیگری «قا»؛ اما هر دو بیل دارند. به نظر میرسد که همین بیل ریشهی بسیاری از مسایل باشد. بیل را به هرزبانی هم که ترجمه کنیم، بازهم بیل میشود و فرقی نمیکند که بیل کجا باشد و در دست که باشد. میگویند که هابیل و قابیل اول به سرزمین بنیاسراییل رفتند. البته آن وقت چیزی به نام بنیاسراییل وجود نداشت، هرچه بود بنیآدم بود؛ اما بعدها، منظورم خیلی بعدها است، همین منطقه را بنیاسراییل نام نهادند. این دو در منطقهی بنیاسراییل خانهای از برگ درختان ساختند، چراغ برادری شان روشن بود. هم «ها» دلش برای «قا» تنگ میشد و هم «قا» هرلحظه نگران قامت «ها» بود. در تداوم این مهربانی محض، ناگاه خیمهی این دو دقالباب شد. میگویند که این نخستین «دقالباب» تاریخ بوده است. هابیل و قابیل با شور و شوق عجیبی دروازه را گشودند. دروازهی خیمه که باز شد، پریچهرهای سیمتن، تبسمی بر لب، عشوهای آویخته بر گوشهی ابروان و تنی یکسره طناز بر چهار دیواری خیمه ظاهر شد. میگویند که در یکلحظه دست قابیل از پای هابیل درازتر شد و چشمان هابیل از دهان قابیل گشادتر. هابیل رو به خدا کرد و گفت: خدا جان، تو خودت میدانی که ما دو تن هستیم. درست است که برادریم؛ اما در عین برادری دو نفریم. چرا به جای یک فرشته، دو فرشته در چهارچوب در نیست؟ خدا تبسمی بر لبانش نقش بست؛ اما چهرهی قابیل دیگر قابل تشخیص نبود. هردو، نه ببخشید هرسه داخل خیمه شدند. هابیل یک لحظه احساس کرد که این فرشتهی زیبا همان شیطان است، دشمن تاریخی پدرش. اما چه اشکالی دارد، اگر دشمن پدرش زیبا باشد، چیزی از زیبایی او کاسته میشود؟
هیچکس عزیز! آیا هنوز گوشهایت با من اند؟
قابیل رو به برادرش کرد و گفت: ببین آقای هابیل! برادرم هستی، باش! اما در آیین فرشتهداری، شراکت معنایی ندارد. این فرشته سهم من است؛ چون من برادر بزرگترم. تو هرچه که میخواهی بکن و به هرکجا که میخواهی برو؛ اما من با فرشتهی زیبایم خواهم رفت. هابیل از سخنان برادر دلش گرفت. کمی اشک ریخت و بعد با صدای بلند به قابیل گفت: پدر که از دنیا رفت، گفت که هابیل جانشین من است. تو خوب این گفتهی آدم را به یاد داری. من برادر بزرگترم و به همین دلیل ساده، آن فرشتهی سیمتن سهم من است. دست از لجاجت و جدال بردار و برادری را در پای این فرشته دفن نکن.
قابیل ناگاه چشمش به بیلی افتاد که در همان حوالی روی زمین افتاده بود. بیل را برداشت و با تمام قدرت بر فرق هابیل زد. هابیل فرصت نیافت که تبسم نیمه کارهاش را تمام کند، با همان تبسم شیرین نقش بر زمین شد. میگویند وقتی که هابیل روی زمین افتاد، اول تبسمش را تمام کرد، بعد چشمانش را بست و جان داد. قابیل با همان بیل، گوری برای تن بیجان برادر کند و او را با دستهای خودش دفن کرد. میگویند که هابیل اولین شهید عشق است و آن گور، اولین گوری است که بشر برای خود ساخته است.
هیچکس عزیز!
چیزی که مرا بسیار نگران میکند، مسئلهی «بیل» است. «بیل» از یکسو ریشهی کلامی هابیل و قابیل است، یعنی فصل مشترک این دو. از سوی دیگر همین بیل، همین اساب برادری، عامل قتل هابیل میشود و زندگی او را با همان تبسم نیمهکارهاش تمام میکند. «بیل» بعد از آن جنایت بیلانه، گور هابیل را هم میکند و چهرهی او را برای همیشه میپوشاند. میگویند که قابیل با فرشتهی زیبارویش، در سرزمین بنیاسراییل ماند و تا میتوانست بچههای قد و نیمقد ساخت. روزگارش خوب بود، تکه نانی داشت، سر سوزن ذوقی، دوستانی بهتر از بیل روان، نه ببخشید، آب روان.
هیچکس عزیز!
امروزهم وقتی کسی یا کسانی را «برادر» خطاب میکنیم، یاد قابیل و بیلِ نامردش میافتم. بیل، برادری، انتحاری و…
کاش آدم میتوانست برای همیشه آدم باقی بماند، کاش!