غول‌هایی‌که همه جا هستند

غول‌هایی‌ که همه جا هستند

  • عیسا قلندر

من در زندگی‌ام سه بار در حد مرگ لت خورده‌ام. بار اول که لت خوردم، صنف یازدهم مکتب بودم. یادم است در یک مراسم مذهبی در مسجد رفته بودیم. یک آقای شیک و جنتلمن، خواب رفته بود و در عالم خواب، صدایی از نشیمن‌گاهش بیرون شد. دو-سه نفر با شنیدن این صدا در فارمت سایلنت (بی‌صدا) خندید، اما من دندان روی جگر گذاشتم و نخندیدم. چون معتقد بودم انسانی که به خواب می‌رود، ممکن بر قسمت‌های از بدنش کنترل نداشته باشد. «نخندید. مگر شما در خواب بر خود کنترل دارید؟» اما جنتلمن مذکور که بیدار شده بود و فهمیده بود چه چیزی از او صادر شده، فورا و بدون هیچ تعارفی، گناه را انداخت بر گردن پسر کوچکی که کنارش نشسته بود. یک رقم به آن بچه‌ای کوچک می‌خندید که چند آدم از خدا بی‌خبر نزدیک باور کرده بودند که باد صدادار از آن بچه صادر شده است. اما من پا پیش گذاشتم و به آن جنتلمن اعتراض کردم و گفتم: «تو می‌توانی هرچقدر می‌خواهی صدا تولید کنی، اما حق نداری شرم و بوی صدایت را به گردن یکی کوچک‌تر از خودت بیندازی.» در پایان وقتی از مسجد بیرون شدیم و راهی خانه شدیم، همان جنتلمن مرا تعقیب کرده بود و در گوشه‌ای آن‌قدر با مشت، سیلی و لگد مرا زد که تا پانزده دقیقه‌ای دیگر نتوانستم از جایم برخیزم.

بار دوم در دانشگاه لت خوردم. ماه رمضان بود و دانشکده‌ی ما به مناسبت نزول قرآن کریم، محفل ختم قرآن برگزار کرده بود. همه رفتیم و یک جزء از قرآن را گرفتیم و خواندیم. در پایان محفل با یک تعداد از هم‌صنفی‌هایم گفتم که مطمیینم در کل صنف ما یک نفر معنای آیات قرآن را نمی‌فهمد، اما با علاقه آن را می‌خوانند. ما دربست در اختیار دین و مذهب قرار گرفته‌ایم و مثل کور دنبال مولوی‌ها راه می‌رویم. هرسو که مولوی جماعت ما را کشاند، می‌رویم و این شرم‌آور است. هرچند هم‌صنفی‌هایم آن لحظه حتا یک بوکس هم به دهنم نزدند، اما یکی-دو نفر در لیلیه‌ی مرکزی با گروه امر به معروف و نهی از منکر در میان گذاشته بود. دو روز بعد از این قضیه، در قسمت جنوبی لیلیه زیر یک درخت نشسته بودم و چپتر درسی می‌خواندم و درحالی‌که روزه داشتم، یک جمع ریختند و جای‌تان سبز، تا که جا داشتم، مشت و لگد و سیلی خوردم. خدا سگ‌تان را به چنگ آن‌هایی که فکر می‌کنند مأمور امر به معروف و نهی از منکرند، نیندازد. بسیار بی‌رحم و بدزبان تشریف دارند.

از آن روز به بعد، همه جا احتیاط می‌کردم که بحث مذهبی و دینی راه نیندازم و با دیگران هم شریک نشوم. تا این‌که پارسال و در دهه‌ی محرم، متوجه شدم که تعدادی از جوانان کوچه‌ی ما، بام تا شام در خدمت مسجد و هیأت عزاداری‌اند اما دم شام، لب جوی جمع می‌شوند و چرس می‌زنند. یک دل نه صد دل، یک روز رفتم به سقاخانه‌ی‌شان و اعتراض کردم و گفتم شما صبح تا شام در خدمت مسجد و سقاخانه و مردم‌اید، اما دم شام کل تان چرس می‌زنید. این کارتان اشتباه است. با نگاه‌های پر از خشم آن‌ها مواجه شدم. راهم را گرفتم و رفتم، اما در کوچه‌ی بغلی به جانم رسیدند. این‌بار کمی متفاوت‌تر لت خوردم. مشت، لگد، سیلی و بوکس‌پنجه نوش جان کردم. این بار به‌راستی نزدیک مرده بودم.

از آن روز به بعد، بر عمل و فکر کسی اعتراض نکرده‌ام و نمی‌کنم. حالا هم قصد اعتراض ندارم. چون می‌فهمم که باورهای مذهبی در جامعه‌ی ما مثل شمشیر برنده به‌دست یک غول‌پیکرِ نان‌مست است. غول‌هایی‌که فرخنده را به‌خاطر حرف یک تعویذنویس بی‌خرد و نفهم به آتش کشیدند. این غول‌ها همه جا وجود دارند. من در این اواخر متوجه حضور گسترده‌ای این‌ها در شبکه‌های مجازی شده‌ام.

این طیف از یک طرف ادعا دارند که رسانه‌ها وسیله‌ی استعماری غرب‌اند که هدف‌شان ترویج فرهنگ غربی است و از طرف دیگر، با هفت پشت خویش آمده‌اند به شبکه‌های اجتماعی. شما اگر در صفحه‌ی خود عکس کودکی را که دنبال تکه‌نانی در سطل زباله می‌گردد، نشر کنید و بنویسید که امروز خدا را دیدم که می‌گریست؛ هیچ امکان ندارد که این غول‌ها شما را ببینند و به شما فحش ندهند. این جماعت به‌معنای جمله و پیوند آن با عکس و بدبختی قاب‌شده در عکس فکر نمی‌کنند، اما همین که بخوانند خدا گریست، فورا به شما فحش می‌دهند. چون معتقدند که خدا گریه نمی‌کند و کسی که فکر کند خدا گریه می‌کند، مشرک شده است. بعد وقتی شما را فحش می‌دهند، از شما یک توقع دارند. توقع‌شان این است که شما اصلاح شوید.

این جماعت حرف نمی‌فهمند. حتا یک لحظه هم تردید نمی‌کنند که ممکن موضع‌شان غلط باشد. این جماعت خطرناک‌اند. هر آن ممکن است فرخنده‌ای را در هر گوشه‌ای از این کشور، به دستور تعویذنویس یا جادوگر به آتش بکشند. مواظب این جماعت باشید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *