بازی روزگار با سرنوشت یک‌ سرباز؛ حفیظ‌الله می‌خواهد به ‌اردو برگردد

بازی روزگار با سرنوشت یک‌ سرباز؛ حفیظ‌الله می‌خواهد به ‌اردو برگردد

مصطفی

حفیظ‌الله سه سال در پشت میله‌ها و دیوارهای زندان به انتظار آزادی ماند؛ سه سالی که همراه بود با رفتن دوستان و خانواده‌‌اش در بیرون از زندان. دوستان و خانواده‌اش کجا رفتند؟ پنج همسنگر و دو عضو خانواده‌ی او به جایی رفتند که دیگر هرگز فرصت دیدار دوباره‌‌ی او را ندارند.

در یکی از روزهای فصل پاییز سال ۱۳۹۳ او و پنج تن از جوانان قوم و خویش تصمیم می‌گیرند راهی سفر قاچاقی به خارج از کشور شوند. پس از مدت‌ها سنجیدن راه، سرانجام مسیر را این‌گونه در نظر می‌گیرند: ابتدا به ایران و سپس ترکیه و پس از آن از راه دریا و سوار بر قایق‌های بادی به یونان می‌رسیم و بعد خود را به جرمنی می‌رسانیم. آن‌ها قرار بود به صورت مخفیانه و بدون مشورت فامیل در روز چهارشنبه نخستین گام را بر این مسیر بگذارند. دست سرنوشت اما مانع این سفر پر ماجرا می‌شود. در شام‌گاه روز دوشنبه، دو روز قبل از آغاز سفر، انفجاری در ناحیه‌ی میدان هوایی شهر کابل، جان پدر حفیظ را می‌گیرد. باقی همسفران حرکت می‌کنند و حفیظ‌الله در کابل با اندوه بزرگ رفتن پدرش تنها می‌ماند. البته برای همسفران او نیز سرنوشت جالبی رقم نمی‌خورد. از سرنوشت دو فرد آن‌ها پس از رسیدن به ترکیه اطلاعی در دست نیست و دو فرد دیگر همچنان در جرمنی بی‌سرنوشت مانده‌اند و در کمپ‌ها روزها را به ابطال می‌گذراند.

حفیظ‌‌الله شش ماه پس از مرگ پدر به صفوف نیروهای اردوی ملی می‌پیوندد. حقوق ماهانه‌ی او کفاف خرج خانواده‌ی شش‌نفری‌اش را به سختی تأمین می‌کند: مادر و دو خواهر کوچک 19 ‌ساله و 15 ‌ساله و دو برادر 9 ساله و 12 ساله. حفیظ‌الله به قول اردوی شاهین منتقل می‌شود. در نبردی از ناحیه‌ی بازو دچار زخم می‌شود و به کابل انتقال پیدا می‌کند. پس از دوره‌ی تقریبی درمان، برای استراحت و رخصتی به خانه می‌آید. چند روز بیکاری او را به فکر مي‌اندازد. موتر کهنه‌ی پدر را سوار می‌شود و برای چند لقمه نان بیش‌تر تصمیم می‌گیرد تا چند روز آینده را به تاکسی‌رانی مصروف شود. او به قول خودش مرد «جنگ شده بود و با بیکاری انسی نداشت.» چهار روز را با درآمد نسبتا خوبی می‌گذراند تا بتواند زمستان برای خانه حداقل چند سیر بیش‌تر چوب بخرد.

در روز پنجم تاکسی‌رانی حفیظ‌الله، اتفاق شومی می‌افتد که سرنوشت او را تغییر می‌دهد: یک حادثه‌ی ترافیکی در سرک میدان هوایی کابل. در آن حادثه یک جوان نگون‌بخت می‌میرد و حفیظ‌الله با تلخ‌کامی به پذیرش پنج سال حبس متوسط و پرداخت شصت‌هزار افغانی دیه مجبور می‌شود. دنیای حفیظ‌الله تلخ می‌شود. او از صفوف اردو اخراج می‌شود. خانواده‌اش بی‌سرنوشت‌تر و آینده‌اش مبهم‌تر.

حفیظ‌الله می‌گوید «موتر را فروختم تا دیه خانواده متضرر را پرداخت کنم.» مادرش پس از بارها رفتن به خانه‌ی خانواده‌ی قربانی توانست رضایت آن‌ها را بگیرد. اما در این صورت نیز او مجبور بود پنج سال را پشت میله‌های زندان بگذراند. دو برادر حفیظ‌الله به شاگردی مستری‌خانه موتر مشغول می‌شوند تا جای خالی درآمد او را پر کنند و دو خواهرش نیز یک سال بعد در کارگاه خیاطی مشغول به وظیفه می‌شوند.

تحمل سختی زندان برای حفیظ‌الله قابل تحمل بود، اما او در این دو سال با خبرهای ناگوار دیگری هم دست و پنجه نرم کرد. خبر کشته‌شدن پنج همسنگر و دوست نزدیکش در حمله‌ی طالبان به قول اردوی شاهین در ماه ثور سال ۱۳۹۶ کامش را تلخ می‌کند و تلخ‌کامی زندان را شدت می‌بخشد. آن‌ها که روزهای تلخ و شیرینی را با یکدیگر سپری کرده بودند و در عملیات‌های مختلفی با هم بودند و مبارزه کرده بودند. حفیظ‌الله به یاد می‌آورد شبی را که همراه با دوستانش در محاصره مانده بودند و امید چندانی به زنده ماندن نداشتند. در آن شب با دوستانش عهدی می‌بندد. هفت نفر در سنگر با یکدیگر عهد می‌بندد که اگر از محاصره‌ی زنده خارج شدند، به شکرانه‌ی زنده‌ماندن‌ِشان تا ده سال دیگر حداقل در صفوف اردو به خدمت ادامه بدهند و حالا از این هفت نفر، پنج نفر آن‌ها دیگر زنده نیستند.

اتفاق تلخ‌تر زندگی حفیظ‌الله اما مرگ دو برادر او در انفجار چهار‌راهی زنبق کابل و یک ماه پس از حادثه‌ی قول اردوی شاهین بود. اتفاقی که به قول هم‌زندانیان حفیظ‌الله، موهای سرش را در یک شب سپید کرد.

حفیظ‌الله تا یک هفته لب به هیچ غذایی نمي‌زند. با هیچ‌کس حرف نمی‌زند. تا هنگامی که مادرش به دیدار او می‌‌آید، هیچ اشکی نمی‌ریزد. بغض او با صدای لرزان مادرش می‌شکند. سال نخست زندانی‌شدن او تلخ‌ترین سال زندگی اوست. زندانی که روزگار برای حفیظ‌الله ساخته، بسیار تلخ‌تر از زندان پلچرخی است. روزگار دست و بال او را بسته بود وگرنه به قول خودش حتا اگر روزگار زنجیر فولادینی بر بازوان او مي‌بست پاره‌اش می‌کرد و بر آن فایق می‌آمد.

شش ماه پس از حادثه‌ی چهارراهی زنبق حفیظ‌الله کم‌کم به زندگی طبیعی‌اش بازمی‌گردد. چهره‌اش افتاده‌تر شده است. کنار چشم‌هایش خط‌های تازه تشکیل شده، صدایش آرام‌تر و جاافتاده‌تر شده است. مادر هر دو هفته به دیدارش می‌آید و دل‌تنگی‌های بیش‌تری با خود می‌آورد.

این در حالی است که دو سال دیگر به آزادی حفیظ‌الله مانده است. اما او کم‌کم به این زمان عادت کرده است. او در زندان و در خلوتی به دور از هیاهو با خود تصمیم‌های بسیاری می‌گیرد. تصمیم نخست او تلاش برای پیوستن دوباره به صفوف اردوی ملی افغانستان است. او می‌گوید که زنده‌ماندنش در میان این ‌همه مرگ در اطرافش، حکمتی داشته است و این حکمت فرصت دوباره‌ برای وفا به عهدش بوده است.

زمان می‌گذرد و یک هفته پیش حفیظ‌الله در میان بازار و هیاهوی خبرهای سیاسی و جنگ، خبری نویدبخشی می‌شنود. کلماتی که هنوز در حافظه‌ی او مانده است. «دادستانی افغانستان تصمیم دارد تا نیروهای دفاعی زندانی را از زندان آزاد کند.» اما او این خبر را جدی نمی‌گیرد.

در چاشت روز نخست ۲۷ اسد امسال، حادثه‌ای دیگر در زندگی حفیظ‌الله اتفاق می‌افتد. نام او برای ملاقات خوانده می‌شود. هیأتی به دیدار او آمده‌اند و سوالاتی از او می‌پرسند. حفیظ‌الله به پرسش‌های آن‌ها پاسخ می‌دهد. دادستان از او می‌پرسد: فکر نمی‌کنی فرصت آزادی تو است؟ حفیظ‌الله می‌گوید: نه! دو سال دیگر مانده، مگر حکمتی وجود داشته باشد.

روز ۲۸ اسد، نگهبان زندان به حفیظ‌الله می‌گوید که آماده‌ی آزادی باشد! این اتفاق در برخی بندهای دیگر هم می‌افتد. تمامی این زنداني‌ها شامل عفو فرمان ریاست‌جمهوری به‌مناسبت صدمین سال استرداد استقلال افغانستان شده‌اند. حفیظ‌الله در پوست خود نمی‌گنجد. او این اتفاق را به فال نیک می‌گیرد و می‌گوید بهانه‌ای برای بازگشت او و جبران سال‌های از دست‌رفته اوست. فرصتی دوباره برای ساختن زندگی‌اش در سال‌های زندان. سه سالی که از او پنج هم‌سنگر و دو برادر کوچکش را گرفت. جوانی و انرژی مادرش و نوجوانی خواهرانش را در پشت چرخ خیاطی. اما این‌ سال‌ها نتوانسته امید را از او بگیرد.

حالا حفیظ‌الله از زندان آزاد شده است. او فرصتی دوباره برای استفاده دارد. حفیظ‌الله می‌گوید دنبال راهی می‌گردد تا دوباره به صفوف نیروهای امنیتی بپیوندد. او روی عهد خود هنوز پای‌بند است.