عصمت کهزاد
به مناسبت چاپ «مالیخولیا و تردید»* و تقدیم به اسحاق معاصر که «وضعیت مالیخولیایی» کابل قلباش را نشانه رفت.**
برای انسانی که دیگر خانهای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برایی زندگی میشود.
تئودور آدورنو
آنان را که دوست داشتم آزار دادم و توبیخ کردم، پس از آن نیازمندشان شدم و توبه کردم.
گئورگ لوکاچ
یک نقاشی… در قسمت فوقانی اثر کتیبهای قرار دارد منقوش به مربعی جادویی که در آن نوشته شده است: «مالیخولیا اگر بهواسطهی تقارن مشتری و زحل در برج میزان تعدیل و مهار شود، بسی مثمر ثمرتر خواهد بود، آنچنان که مالیخولیای آگوستوس (قیصر روم) نیز ظاهرا چنین بوده است». افق گستردهی دریا پس زمینهی اثر را شکل داده و قسمت تحتانی اثر سگ نیمخفتهای را نشان میدهد که خبر از سویهی تاریک و جنونآمیز دارد. آلبرشت دورِر، نقاش آلمانی، «مالیخولیا» را چنین کشیده است.
—
*کتاب «مالیخولیا و تردید» اولین اثر از مجموعه نوشتههای عمران راتب است که بعد از مرگش منتشر میشود. کتاب متشکل از مجموعه مقالاتی در معنامندی و تفسیر متن است که از سوی انتشارات «نسل نو» در کابل چاپ شده است.
** اسحق معاصر یکی از معدود کسانی بود که در شرایط دشوار و نامساعد امیدش را از دست نداد. او چونان ققنوس از درون خاک و خاکستر سر بیرون آورد و در اوایل راه خاموش شد. معاصر در خزان پارسال و بهگونهای مشکوک و رازآمیز در کوچههای «قلعهی شاده» در غرب کابل کشته شد.
یاد و خاطرش گرامی باد.
کتیبهای مکتوب در دل نقاشی دورِر، خودبسندگی نشانههای بصری و جادوی تصویر را درهم میشکند و با شکستن و گشودن ساختار بصری اثر، که بر حضور بیواسطهی تصاویر و نمادها استوار است، تناقض ذاتی مفهوم مالیخولیا را نشانه میرود. هرگونه پیام مکتوب و لفظی که بخواهد چیزی را در نقاشی توضیح دهد، پیشاپیش خودبسندگی و رسالت نقاشی را نادیده گرفته است و بنابراین، خبر از تناقضی بنیادین دارد. افق گستردهی دریا در پسزمینهی نقاشی تمایل درونی طبایع مالیخولیایی را به سفرهای دور و دراز، سواحل مهآلود و رازآمیز، تماشای اسکله و بندر و قایقهای که بر سطح آب چونان سفرهای خیالی، نرم و آرام به پیش میراند، نشان میدهد. سگ یکی از نشانههای مهم مالیخولیاست که سویهی تاریک و جنونآمیز مزاج سودایی را بیان میکند، هرچند که سرسختی و زیرکی و سماجت این جانور در ردیابی و شکار نیز مبیّن تعمق و تحقیق و تفکر طبع سودایی است. به عبارت دیگر، تمایل به خواب و همزمان مصمم به تعمق و تفکر.
والتر بنیامین در مورد خصلت متناقض مالیخولیا مینویسد: «مالیخولیا همچون روح متناقض است که جان آدمی را از یک سو با سُستی و بطالت و ملال، و از سوی دیگر با قدرت تفکر و تعمق قرین میسازد… آنانی که طبع سودایی دارد همواره با خطر سقوط به افسردگی یا جذبهی جنونآمیز روبهرویند…». فرشتهی تاریخ بنیامین نیز دچار این تناقض است: درحالیکه رو به گذشته دارد و بهسوی آینده برده میشود. او تعلق خاطر به ویرانههای پُشت سرش دارد، اما طوفان پیشرفت او را بهسوی آسمانخراشهای پیشرو سوق میدهد. شاید بتوان گفت مالیخولیا اساسا دوپاره است؛ در میانهی تصمیم و تردید، خود و دیگری. اگر اندکی داستانگونهاش کنیم، شبیه کسی که در نیمههای شب درحالیکه چشمهایش به قصد خواب بسته میشود، بلند میشود و برای خودش قهوه میریزد. برای ادامهی کار، تعمق و تفکر. از خلال خوابآلودگی، بطالت و سُستی. یا، آنگونه که فروید مینویسد: «مالیخولیا بهراحتی میتواند نشان دهد که در برابر آرزو و میل نفس به خوابیدن مقاوم است». (مالیخولیا و ماتم). یا به قول بودلر، مسافران حقیقی آنانی هستند که در ساحل میمانند و به خیال سفر فرو میروند.
مالیخولیا بر اثر دوپارگی و تناقض درونیاش، تصمیم و تردید، میل و هراس، خود و دیگری را همزمان در خودش نهفته دارد. مالیخولیا، در بطن خویش، حامل یک نقص است، یعنی حامل یک تمنای برآورده نشده. برآورده نشده و نشسته در کمین، در کمین آنچه که او را به شکل غیر اصیل طرد کرده است. بنابراین، مالیخولیا توأم با تردید است؛ تردید در فقدان چیزی و بازگشت آن. فروید معتقد است مالیخولیا در مواردی به خصم خود بدل میشود؛ حالتی از شیدایی و شوریدگی در برابر افسردگی، سُستی و بطالت. اصطلاحی که فروید از آن تحت عنوان «مانیا» یاد میکند.
لووی بلان در مقالهی «تعارضات مالیخولیا»، که به گئورگ لوکاچ پرداخته، از استعداد مالیخولیایی و اشتیاق او برای برقراری رابطهی صمیمی با اعضای خانوادهاش یاد میکند. لوکاچ دربارهی جوانیاش مینویسد: «در خانه: بیگانگی مطلق. با مادر از همه بدتر، تقریبا هیچ رابطهای نبود. برادر، به هیچ وجه. فقط پدر و کمی خواهر!». بلان در ادامه مینویسد: «رابطهای که هیچوقت پا نگرفت».
لوکاچ در نامهای به دوستش، ساری فرنچی، نوشت: «مشتاق بودن یک فرد به چه معناست؟ اشتیاق چیست؟ آیا اشتیاق همان حفرهی تهی در جان فرد نیست که نمیتواند آن را با داشتههایش پُر کند؟ پس فرد به دنبال چیزی بیگانه با خود میگردد، آنچه بخشی از زندگی او نیست و امیدوار است آن را مال خود کند تا بتواند آن دیگری را بیابد که متعلق به اوست…اشتیاق شاید همان است که آرستوفان در باب هستی اروس میگوید: همهی مخلوقات بخشی از چیزی مضاعف خود هستند، چیزی که زئوس آن را به دو نیم کرد و اکنون همه در جستوجوی نیمهی گُمشدهی خویشاند. آریستوفان یقین دارد که زمانی همهی ما یکی بودیم اما سقراط دانست که عشق نزد ما، که همان تلاش برای کامل شدن است، همواره محکوم به بینتیجهماندن است…».
در همان سال، هیلدا بوئر، در پاسخ به چند نامهی لوکاچ نوشت: «خوب گئوری (خطاب صمیمانهی گئورگ)، میدانم که نوع بشر هدایتشدنی نیست، میدانم که انسانها همانقدر از هم فاصله دارند که ستارگان آسمان، و تنها نور جزئی بهسوی هم میفرستند. میدانم که تاریکی و دریاهای وسیع هر انسانی را احاطه کرده است، و بنابراین انسانها سال به سال نگاهی به یگدیگر میاندازند، اما هیچگاه به هم نمیرسند…».
فروید نیز به این اشتیاق اشاره میکند: «فرد مالیخولیایی اشتیاق مصّرانه به ایجاد ارتباط دارد…» (همان). اشتیاق مصّرانه برای ایجاد ارتباط و رابطهای که هیچوقت پا نمیگیرد. فروید از همینجا مالیخولیا و ماتم را در کنار هم قرار میدهد: سوگواری یا ماتم کرارا معادل واکنش به از دست دادن یک عزیز، یا واکنش به از دسترفتن ایدهای تجریدی است که جایگزین او شده است، نظیر ایدهای سرزمین پدری، آزادی، آرمان و غیره. در برخی افراد همان تأثیرات به عوض سوگواری و ماتم منجر به مالیخولیا میشود… ویژگیهای خاص ذهن مالیخولیایی عبارتاند از نوعی حس عمیق و دردناک اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج، از دست دادن قابلیت مهرورزی، توقف و قبض هرگونه فعالیت، و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بیان سرزنش، توهین و تحقیر نفس، که نهایتا در انتظاری خیالی و موهوم برای مجازاتشدن به اوج خود میسد…».
فروید در پاسخ به این پرسش که: «نهایتا مجازات نفس در کجا متوقف میشود؟ یا این مجازات تا کجا پیش میرود؟»، مینویسد: «اگر به اتهامات متعدد و گوناگونی که فرد مالیخولیایی به خود میزند صبورانه گوش سپاریم، نهایتا نمیتوانیم از این حس طفره رویم که غالب اوقات خشنترین این اتهامات، به سختی در مورد خود او صدق میکند، لیکن همین اتهامات با اندکی دستکاریهای جزئی، دقیقا در مورد شخص دیگر جور درمیآید، شخصی که فرد مالیخولیایی عاشق اوست یا بوده یا قرار است باشد… ما درمییابیم که سرزنشهای معطوف به خود، فیالواقع، سرزنشهای علیه یک ابژه یا موضوع مهرورزیاند که از آن موضوع به نفس خود فرد مالیخولیایی انتقال یافتهاند…». (همان).
هنوز به این پرسش پاسخ ندادهایم، اینکه «مجازات نفس تا کجا پیش میرود؟». فروید نقبی به خودکُشی میزند. یا، کُشتن نفس: تجزیه و تحلیل مالیخولیا نشان میدهد که نفس فقط در صورتی میتواند خود را بکشد که در نتیجهی چرخش و برگشت دلبستگی به ابژه، بتواند با خود به مثابهی یک ابژه برخورد کند؛ یعنی در صورتی که قادر باشد خصومت معطوف به یک ابژهی (بیرونی) را که معرّف واکنش اولیهی نفس به همهی ابژههای جهان خارج است، متوجه خود سازد. نفس، در جابهجایی و انتقال اتهامات از ابژهی بیرونی و از دسترفته به خودش، قادر به کشتن خود میشود. از نظر فروید، تنها در این صورت است که نفس خودشیفته که خودشیفتگیاش مبنای زندگیاش است، این گام بلند و جنونآمیز را بهسوی مجازات و مرگ خود برمیدارد.
از نظر لوون بلان، مقالاتی که لوکاچ مینوشت در حکم مقاومتی بود علیه مالیخولیایی که از 1908 به بعد به سرعت او را فرا میگرفت. نامهی خودکشی لوکاچ به ایرما در نوامبر 1908 که هیچگاه پست نشد، شامل سطرهای زیر است:
در آن بعدازظهر در فلورانس بود که پرسش زندگیام را طرح کردم: آیا این سرنوشت من است که هرگاه بخواهم فراتر از روابط فکری، رابطهای شخصی با کسی برقرار کنم، شکست میخورم؟ در 28 اکتبر، روزی که این نامه برای تو ارسال میشود رأی صادر شده است: «بله، درست همینطور است». و من نمیتوانم با وجود این رأی ادامه دهم. هرآنچه تو برپا کردی ویران شده است. خوبی مرا برای همیشه ترک گفته، حتا ریشههایش هم خشک شدهاند. من بد شدهام، سنگدل و پستفطرت. اما اینها با شور و شوق روشنفکرانه همراه شد: کتابها و ایدهها افیون من شدهاند.
بلان در ادامه میپرسد: «آیا کنش نوشتن، بهسادگی تلاشی بود برای ثباتبخشیدن دوباره به وابستگی روانی به ابژه، از طریق ابژهی مستحکمتر و دسترستر، ابژهی ادبیات؟ بلان خود پاسخ میدهد: «نزد فرد مالیخولیایی، اتهام به خود جانشینی است برای عدم تعادلی که در رابطه پس از تجربهی فقدان به وجود میآید. نفسی که علیه خویش میایستد، نمایندهی بخشی از ابژهی از دسترفته است که نسبت به او خصومت میورزید. مالیخولیای لوکاچ، که در واقع پایدارترین ویژگی خلق و خوی روانی و موقعیتی بود که مستقیما به فقدان ایرما مربوط میشد، خود را به منزلهی عدم تعادل در مواجهه با ابژهها در فعالیت فلسفی او متجلی کرد…».
جورج ارول نوشتهای دارد که در آن به این پرسش کُلی که «چرا مینویسم؟» پاسخ میدهد. ارول مینویسد: «من فرزند میانی از سه فرزند بودم و با هرکدام از دو فرزند کوچکتر و بزرگتر از خودم پنج سال فاصله داشتم و تا پیش از هشتسالگی بسیار بهندرت پدرم را میدیدم. به این دلیل و به دلایل دیگر، قدری تنها بودم و دیری نگذشت که ادا و اطوار ناخوشایندی پیدا کردم که سبب شد در سراسر دورهی مدرسه محبوبیتی نداشته باشم. مانند هر بچهی تنها، عادت داشتم از خودم داستان بسازم و با آدمهای خیالی حرف بزنم، و تصور میکنم از همان اول، تمایلات ادبیام با احساس انزوا و اینکه قدرم شناخته نیست توأم شد… احساس میکردم که این امر نوعی دنیای خصوصی به وجود میآورد که میتوانم در آن شکستم را در زندگی روزانه تلافی کنم…». ارول در آخرین سطور یادداشتاش مینویسد: «همهی نویسندگان مغرور و خودخواه و تنبلاند، و در عمق انگیزههایشان رازی نهفته است…».
در پس کلمات ارول، طنین گفتههای صمیمی لوکاچ به گوش میرسد: «در خانه: بیگانگی مطلق. با مادر از همه بدتر، تقریبا هیچ رابطهای نبود. برادر، به هیچوجه. فقط پدر و کمی خواهر…». آخرین سطور از یادداشت ارول، مقدمهای است برای نوشتهی بنیامین: «مالیخولیا همچون روح متناقض است که جان آدمی را از یک سو با سُستی و بطالت و ملال، و از سوی دیگر با قدرت تفکر و تعمق قرین میسازد… آنانی که طبع سودایی دارد همواره با خطر سقوط به افسردگی یا جذبهی جنونآمیز روبهرویند…». بودلر در تأیید این گفتهای ارول که «مانند هر بچهی تنها، عادت داشتم از خودم داستان بسازم…» مینویسد: «مسافران حقیقی آنانی هستند که در ساحل میمانند و به خیال سفر فرو میروند…».
باری راتب در یکی از یادداشتهایش با استناد به گفتهای از آدورنو نوشت: «برای انسانی که دیگر خانهی ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی میشود». جولیت اشتون در فیلم «انجمن ادبی گرینسی» به اهالی جزیزهی گرینسی، که در اثر حملات نازیها اقارب و دوستانشان را از دست دادهاند، با احتیاط میگوید: «وقتی پدر و مادرم را از دست دادم، کتابهایم شد خانهام…»… بلان در مورد لوکاچ نوشته بود: «آیا کنش نوشتن، بهسادگی تلاشی بود برای ثباتبخشیدن دوباره به وابستگی روانی به ابژه، از طریق ابژهی مستحکمتر و دسترستر، ابژهی ادبیات؟». لوکاچ در نامهای نوشت : «مشتاق بودن یک فرد به چه معناست؟ اشتیاق چیست؟ آیا اشتیاق همان حفرهی تهی در جان فرد نیست که نمیتواند آن را با داشتههایش پُر کند؟ پس فرد به دنبال چیزی بیگانه با خود میگردد، آنچه بخشی از زندگی او نیست و امیدوار است آن را مال خود کند تا بتواند آن دیگری را بیابد که متعلق به اوست…».