شهیر سیرت
انسان بهعنوان موجودی که بیشتر از هر موجود دیگر امکان و توانایی اندیشهورزی را دارد، با مسألهها، محیط و هستی در رابطه است و با آنها کلنجار میرود. انسان با اندیشهورزی کلیدیترین و مهمترین مفاهیم و موارد زندگی خویش را ساخته و پرداخته است. رخ اندیشهورز بودن و اندیشهورزی انسان تا جایی پیش رفته که در بسا موارد بر همه ابعاد دیگر زندگی مسلط گردیده و از آنها پیشی گرفته است. «ای برادر تو همان اندیشهای» و «میاندیشم پس هستم» از بارزترین نمونههای آن است که حتا بودن آدمی به اندیشیدن او وابسته میگردد. انسان با اندیشه تلاش میکند خود را بهتر بفهمد، آزادتر زندگی کند، اختیار بیشتر داشته باشد، بر طبیعت بیشتر تسلط یابد، هستی و پیرامون خود را بهتر بشناسد، و تمدن و فرهنگ بیافریند: گاهی خیالهای عمیق هنری، گاهی افکار عمیق فلسفی، گاهی نظریههای عجیب و غریب علمی، و گاهی هم اندیشههای ساده و عامی مبنای تلاش آدمی قرار میگیرند. این نوع رابطه انسان با اندیشه بهصورت فردی است.
در یک نگاه دیگر امروز که دستکم دو هزار و چندصد سال از افول نگاه اسطورهای انسان و آغاز نگاه عقلانی و فلسفی او نسبت به هستی میگذرد، ما با جوامع اندیشهها مقابلایم. تاریخ اندیشه بشر جامعه کلان و همهشمول اندیشهها یا همان دنیای بزرگ اندیشه را شکل میدهد، سپس دورههای خاص از تاریخ که اندیشههای همگون و مرتبط به هم، گاهی هم ناهمگون، در آنها شکل گرفتهاند، جوامع خاصی از اندیشهها را میسازند، و در نهایت جوامع خاص جغرافیایی که امروزه با مرزهای سیاسی از هم جدا شدهاند، با تولید اندیشههای چه همگون و چه ناهمگون، در لایهای دیگر جوامع کشوری اندیشهها را شکل میدهند. به بیان دیگر اندیشهها دارای ویژگیهای زمانمندی و مکانمندیاند. حتا اندیشههایی که به جغرافیا و زمان خاصی هم محدود نیستند، زیر چتر بزرگ جهانی-تاریخی میآیند که بهنحوی دارای زمان تاریخی و مکان جهانیاند. یک نگاه کوتاه به تاریخ اندیشه نشان میدهد که اندیشهها در پیوند به یکدیگر -بیشتر در یک پیوند دیالکتیک- طرح و زاده شدهاند. از حکمای طبیعی گرفته تا سقراط و ارسطو و افلاطون، از کلبیان و شکاکیان و رواقیان گرفته تا فیلسوفان مدرسی و قرون وسطی، و از فلسفه جدید و رنسانس گرفته تا امروز همهی نظرها و نظریهها و اندیشهها در پیوند به اندیشههای ماقبل و مابعد از خود قرار دارند. هر کدام این دورهها نقطه آغاز و تلنگر ابتدایی دارند که اندیشمندی زحمت و معجزه طرح آن را به دوش کشیده است. فشردن دکمهی آغاز آگاهی، فهم، روش و از همه مهمتر شجاعت و جسارت میخواهد؛ زیرا طرح دکمهی آغازین بنیاد است و ریختن بنیاد، تز؛ کار بس دشوار.
دیالکتیک افکار وضعیتی را شکل میدهد که تکامل و پویایی اندیشهها را چه در یک جامعه خاص و چه هم در تمام دنیا و تاریخ اندیشه، ضمانت میکند. برای ایجاد پویایی و شکلگیری جوامع فکری، در جوامع جغرافیایی و سیاسی امروزی، نیاز است تا یکی بیاید و در یک زمینهی خاص دکمهی آغاز را فشار دهد و در ادامه دیگران در برخورد با آن اندیشهورزی و بازاندیشی کنند. از همین رو اندیشمندانی چون هگل و مارکس دیالکتیک را بهعنوان یک امر اجباری و ذاتی خرد در نظر دارند، هرچند در مورد ماهیت و چیستی دیالکتیک نظرهای متفاوت ارائه کردهاند.
با وجود تاریخ چند هزار ساله اندیشه، هنوز هم حوزههای نااندیشیدهای وجود دارد که انسان به آن نرسیده است. هنوز که هنوز است فضا و ظرفیت کافی برای اندیشیدن در موردن نااندیشیدهها وجود دارد و خواهد داشت. بهنظر میرسد آن حوزههای نااندیشیده تنها با یاری دیالکتیک اندیشهها قابل کشفاند. هنوز انسان نتوانسته است بهصورت باید خود را در نظام دانایی خویش تعریف کند و خیلی از بخشها و قسمتهای این پازل که کلیت نظام دانایی ما را شکل میدهد، کشفنشده و در جایخودقرارناگرفته باقی مانده است. این جهانهای تاریک و کشفنشده در نظام دانایی ما به جایی رسیده که به تعبیری بر نااندیشیدگی انسان انگشت میگذارد. شاید از همین رو هایدگر تأکید دارد که «اندیشهبرانگیزترین امر در زمانهی اندیشهبرانگیز ما این است که ما هنوز فکر نمیکنیم». چه تاریک و کشفنشده: با وجود اینکه زمانهی ما خیلی اندیشهبرانگیز است، ما هنوز فکر نمیکنیم و به نیازمندی آن پی نبردهایم؛ بس فرو رفته در تاریکی. و از آنجایی که اندیشه و فهم همواره ناتمام باقی میماند، این فرورفتگی در تاریکی و جهانهای کشفنشده، نیز موازی با آن وجود خواهد داشت و پازل نظام دانایی ما نیز همچنان ناتکمیل خواهد ماند.
صورت دیگر از کار فکری نیز تورید اندیشه است. آنجا که افکار و اندیشههایی از بیرون وارد یک جامعهی خاص از اندیشهها میشود، نه در نتیجه دیالکتیک میان افکار بل در نتیجهی تقلید. در این مورد این مهم است که تقلید چگونه باید باشد؟ اگر تقلید بهصورت محض و کامل بدون ایجاد تغییر همخوان با زمینه مورد نظر باشد، «بر باد دادن خلق است» و موقف در برابر آن: «ای دو صد لعنت بر این تقلید باد» است. اما اگر تقلید با خلاقیت و تفکر بومی همراه شود، در این وجه تقلید به معنای بومیسازی اندیشه و دانش است که در نسبتی قابل ارزش است.
بلندترین سطح کار اندیشهورزی که این هم نه بهصورت کامل بل بهصورت نسبی ریشه در دیالکتیک افکار دارد، بازاندیشی است. فلسفهورزی یک چنین دایرهای دارد: اندیشهورزی – طرح مسأله – اندیشهورزی – پاسخ به مسأله – بازاندیشی. این دایره باید بهصورت ناتمام همواره دور زده شود و همچنان بهعنوان لازمهی اصلی فرآیند تولید اندیشه باقی بماند. به عبارت دیگر بازاندیشی در کار فکری مشخص میکند که تا چه حد نظر و نظریهی طرحشده قابل اعتبار است. از نظر شماری از اندیشمندان، مانند پالمر، بازاندیشی بیشتر بعد روششناختی و فرانظریهای دارد تا فلسفی. بازاندیشی به دنبال بایدها نیست، بل روش مطالعه وضعیت و شیوهی رسیدن به بایدها است. تفکر بازاندیشی، براساس امکان تأمل فرد در دانستههای خویش و تحول مسیر تحقیق او، شکل گرفت. مطابق این تعریف، بازاندیشی یک فرانظریه است و ویژگی اصلی آن، تأکید بر نقش نظریهپرداز و اینکه وی از چگونگی تولید نظریه و اندیشه، و توضیح چگونگی پیشبرد و تحقیق و شناسایی دلایل تغییر آن آگاه است. البته صورت روشمحور بازاندیشی بیش از حوزه فلسفه در حوزه علم مورد نظر است.
بازاندیشی فلسفی بیشتر با تفسیر و تأویل سر و کار دارد و از آن بهعنوان ابزار اصلی استفاده میکند. تفسیر یکجا با فاعل شناسا خود در مقام فاعل قرار میگیرد و بازاندیشی را زمینهسازی میکند. از این نظر بازاندیشی «تفسیر تفسیرهای خود» است که یک چشمانداز و چارچوب فکری – نظری متفاوت را در اختیار اندیشمند جهت نگاه و بررسی مسأله قرار میدهد.
«مالیخولیا و تردید؛ مقالاتی در معنامندی و تفسیر متن» به قلم «عمران راتب» در یک سالگی درگذشت نویسنده به چاپ رسید. این کتاب حاوی دو بخش است: بخش «مقالات نظری» و بخش «بررسی چند اثر از شاعران و نویسندگان افغانستان». تمرکز اصلی این نوشته روی بخش اول که مشتمل بر مقالات نظری است میباشد. بخش دوم که به بررسی آثاری از شاعران و نویسندگان افغانستان اختصاص یافته بیشتر شامل چند خوانش، نگاه، تحلیل و بررسی آثاری از شاعران و نویسندگان است و بهصورت محض نمایانگر نظر خاص راتب در مورد این آثار میباشد.
بخش نخست یازده نبشته را در بر دارد که هر کدام بهصورت نسبی دارای مسأله و موضوعی مستقل و مجزا است: «پارههایی برای میل و هراس» «متن، معنا، وجود و فقدان» «زندگی تنهایی در جهان – تصویرها» «زبان – تصویر – معنا» «قواعد معنامندی گزارهها در تتوس و تراکتاتوس» «هرمنوتیک چیست؟» «اندیشهی ناعقلانی» «کلمات و اشیاء» «در باب امکان عبور از خود» «مرگ جهان-تصویر؟» و «رنج تفاوت». این مقالات چنانی که از عنوان فرعی کتاب مینماید بر دو محور معنامندی و تفسیر متن تمرکز دارند. و اکنون سه نکته مرتبط با بحث در مورد این مقالات.
یک: از منظر فلسفی-نظری نقدهایی بر این مقالات میتوانند وارد باشد. این نقدها میتواند دارای مبنای روششناختی، فلسفی و نظری باشد. بهگونهی مثال آنجا که نویسنده در «پارههای برای میل و هراس» در مورد انسان میگوید: «انسان برای خودش یک معضل است. او گره کوریست که گشودن آن در توان خودش نیست. از اینرو این گره با او میماند. با این حال دانایی و منطق نمیگذارد که این موجود دچار انسداد و قفلشدگی شود. دانایی به او میگوید زیر پایش خالی است و نمیتوان بر شن اعتماد کرد و استوار شد. جهان و باورهای سخت و صلبی که او را استوار در میان توهمی دیرپا نگه داشته بود، همه پنبه شده، دود شده و به قول مارکس، رفته به هوا. او اینک در یک حجم خالی، در فضایی مطلق، در برابر خودش ایستاده است. باید بنبست را رد شود. او باید از خودش عبور کند و برسد به جایی که دیگر ترس و تمنا از معنا تهی میشود. اما برای عبور از این بنبست، او باید خودش را پاره کند. از وسط خودش بگذرد تا خود متوجه شود که تعادل خودش را در آن فضای مطلق چگونه حفظ کند. ترس و دلهره معطوف به واقعیت است و هر واقعیتی، زمانمند و میرا… در سویی دیگر که تفکیک آن از عرصهی واقعیت بهشدت مشکل است، میل و اشتیاقمان خوابیده است… میل، پدیدهای است که با زبان بهوجود نمیآید، در زبان محصور نمیشود و با زبان نمیتوان آن را بیان کرد و از شرش رهایی یافت… میل از یک نگاه، در یک خلای دسترسناپذیر قرار دارد؛ لغزنده و سیال. به مجرد این که انسان میخواهد خودش را در آن خلاء پرتاب کند، میل ناپدید میشود.» (ص: ۳۸-۴۱).
در اینجا نویسنده در میان موقعیت تاریخی و روانکاوانه انسان سرگردان است. معضل انسان صورت روانکاوانه دارد. او گره کوری است که گشودن آن در توان خودش نیست. درحالیکه ابزارهای حل معضل -با این حال دانایی و منطق نمیگذارد که این موجود دچار انسداد و قفلشدگی شود- بیشتر از تاریخ انسان و اندیشهی او برداشته میشوند که همزمان با آن خود وجود معضل را نیز نقض -گره کورخواندن انسان و اینکه دانایی و منطق نمیگذارد انسان دچار انسداد و قفلشدگی شود- میکند. در نهایت دوباره حل مسأله روانکاوانه است، او باید از خودش عبور کند و برسد به جایی که دیگر ترس و تمنا از معنا تهی میشود که از منظر نظری و فلسفی این فقط تناقض و تناقص است. همچنان از میل در وضعیتی میگوید که بر دسترسناپذیر بودن و کشفنشدنیبودن آن تأکید دارد. این گزاره خود را در درون خود نقض و نفی میکند. نفی خودی.
دو: نویسنده در تلاش است تا اندیشهورزی و تولید اندیشه کند. اما کار انجامشده بیشتر متمایل به اینجاییسازی و بومیسازی اندیشه است که با اندیشههای نو محلی ترکیب میشوند. بخش بزرگی از مفاهیم (جهان-تصویر، میل و هراس، هرمنوتیک، زبان-تصویر-معنا) بدون اینکه تغییری در مفهوم و محتوای آنها وارد شود، نیز به عاریت گرفته شدهاند. البته این هم چنانی که در بالا آمد نوعی از کار فکری معمول و ارزشمند است که بهویژه جوامع فکری ما سخت به آن نیازمند است.
سه: اما مهمترین نکته این است که نویسنده در جاهایی اثر شجاعت، جسارت، آگاهی و فهم مورد نیازی را دارد که با آن میتوان دکمهی آغازین تولید اندیشه، در یک زمینهی خاص و جامعهی خاص را فشار داد. این جسارت و شجاعت نشأت گرفته از عمق تفکر و کاری است که نویسنده انجام داده است. آنجا که نویسنده آرا و افکار اندیشمندان بزرگ را با جدیت نقد میکند و در برابر آن موقف و نظر خود را ارائه میکند. «مالیخولیا و تردید» ظرفیت این را دارد که گزارههای آغازین معینی یا همان تزها را طرح کند. با پیگری این تزها به وسیله دیگران نیز میتوان آنتیتزها و سنتزهایی شکل گیرند که در نهایت زنجیرهی دیالکتیک افکار – تولید اندیشه – بهصورت بنیادین در یک زمینهی خاص و در جامعه خاص افغانستان، پیریزی گردد.
طرح تز حتا اگر آنتیتز آن را بهصورت کامل بشکند و از اعتبار ساقط کند، از آنجایی که آغازگر بوده است خیلی ارزشمند است. از سوی دیگر نویسنده «مالیخولیا و تردید» به نسبتی به این امر آگاهی داشته است. در شروع مقاله «هرمنوتیک چیست؟» مینویسد: «در این جستار که طی سه پاره ارایه میشود، کوششم بر آن است که با عبور از گزارشهای متعارف سیر تاریخی هرمنوتیک و تذکرهنامه ساختن، پیشفرضهایی را در جهت فهمی روشنتر و کاراتر از هرمنوتیک صورتبندی کنم. من بر مشکلات و نقایص و لغزشهای این کار آگاهم، اما به این باورم که نقیصهی سکوت کمهزینهتر از سخنگفتن ناقص نیست.» (ص: ۸۹)
نویسنده در عین حالی که با جسارت فهمهای پیشین را واضح نمیخواند با شجاعت اذعان میدارد که میخواهد فهمی روشنتر و کاراتر از مسأله بیرون دهد. و همزمان بر امکان نقص و لغزش در کار نیز آگاهی دارد. این خصلت اثر را ویژه میسازد از آن جهت که امکان عبور به جهانهای تاریک، کشفنشده و نیندیشیده را ایجاد میکند که رسالت واقعی نیز در همین امر نهفته است. رسالت واقعی که مرام آن شکلدهی جامعهی فکری موثر و پویا است، تا بتوان حیات فکری انسان این جامعه را تضمین کرد.