عمران راتب نام کتابش را «مالیخولیا و تردید» گذاشته است. کلمه «مالیخولیا و تردید» بیشتر تداعیگر وضعیت یک انسان بیقرار، آشفته و دارنده درگیرهای اگزیستانسیالیستی است که جهت دستیافتن به معنا و آرامش به تأملات نظری روی آورده باشد. به همین دلیل میشود ادعا کرد که نام کتاب تا حدودی بیانگر شخصیت و حالتهای روحی راتب است. راتب انسان نگران، مضطرب و سختکوش بود که تلاش میکرد «بودن» خود در جهان را تثبیت کند. تمام فعالیتهای فکری که راتب انجام داده است ما را به این نتیجه میرساند که او راه اثبات «بودن» خودش در جهان را کار کردن در حوزه فلسفه و ادبیات انتخاب کرده بود. با وجودی که راتب تلاشهای زیاد در این مورد به خرج داده بود، اما در عینحال ناامید نیز بود. او عمدتاٌ دید بدبینانه نسبت به جهان و زندگی خودش داشت. بهعنوان نمونه، راتب در جایی نوشته است «آخر یک زندگی نادرست را چطور میشود درست زندگی کرد؟». اگرچند بعضی از دوستان نزدیک راتب ادعا دارند که او دارای روحیه اجتماعی بوده است، اما این امر صرفا در همان محدوده خودمانی مصداق دارد و بنابراین نمیشود گفت او یک آدم اجتماعی بوده است. راتب خودش در بخش اول همین کتاب مینویسد آدمها اصولا در جهان تنها زندگی میکنند و هیچکس قادر به درک و تجربه جهان دیگری نمیباشد. حتا زمانی که او دربارهی زندگی اجتماعی آدمها حرف میزند نیز میخواهد این نکته را بیان کند که زندگی اجتماعی برآمده از فردیترین نیاز آدمها و تبیینکننده تنهایی ما در زندگی و جهان است. «زندگی اجتماعی یعنی نیازمندیهای انسان در حوزهی خصوصی را تأویل عمومی کردن» ( مالیخولیا و تردید، ص ۶۶).
کتاب «مالیخولیا و تردید» دو بخش دارد؛ بخش اول مجموعه مقالات نظری است که دربرگیرنده تأملاتیاند که راتب از اثر مواجهه با حوزههای متفاوت فلسفه و آرای متفاوت فیلسوفان آن را نوشته است. در مجموع یازده مقاله کوتاه و بلند در این بخش وجود دارد. در بخش دوم یک سلسله خوانشهای ادبی او گردآوری شده که پیرامون آثار ادبی نویسندگان و شعرای داخلی است. اگرچند هر کدام از مقالات بخش اول کتاب ظرفیت این را دارند که جداگانه روی هر کدامشان تأمل صورت بگیرد و یک مطلب مستقل از آن بیرون داده شود، اما از آنجایی که راتب در میانه راه و نابهنگام از دنیا رفت، در باب کیفیت این مطالب میتوان سوالهایی زیاد مطرح کرد. حتا تا زمانی که خود راتب زنده بود، بارها از دفاعکردن از بعضی متون قدیمی و گاها جدیدش، ابا میورزید و فکر میکرد که مسأله در آنجا بهصورت درست طرح و گشوده نشده است. یک نمونه کلان این مورد برخورد راتب با کتاب «قصهها و غصهها» (اولین اثرش) بود. او مدام از نارضایتیاش از مطالب این کتاب حرف میزد و حتا میگفت اگر امکانش باشد دلش میخواهد این کتاب را از قفسهی کتابفروشیها گم و گور کند. بنابراین اگر او زنده میماند و بیشتر از اینها کار میکرد، ممکن بود همین برخورد را با این مجموعه هم داشته باشد. ادعای ما این نیست که راتب دچار اشتباه شده بود، بلکه ادعای اصلی این است که او هنوز به اندازه کافی روی بعضی از مطالبی که نوشته است کار نکرده بود و هر روز که مطالعاتش بیشتر میشد، ممکن نظرهایش نیز در همان حوزه پختهتر و سنجیدهتر میشد، و تغییراتی در دیدگاهش بهوجود میآمد.
ویژگی مهم راتب این بود که در کارهایش جدیت به خرج میداد و دوست نداشت هیچ مطلبی را از سر تفنن بیرون بدهد؛ او مدام توصیه میکرد «جدی بنویسید!». اما از طرف دیگر این جدیت او را نگران هم میکرد. راتب مینویسد «جدی گرفتن هر امر خالی از هزینه نیست؛ سرخوردگی، آشفتگی و ناآرامی از محتملترین هزینههاییست که جدیتِ بدون قید و شرط میتواند بر دوش ما بار کند» (ص ۴۶). عمدهترین مثال برای اینکه راتب در نوشتههایش جدیت به خرج میداد استفاده گسترده از نظریات متفاوت در نوشتههایش بود که برای نوشتن هر مطلب چندین کتاب را مطالعه میکرد. بهنظر میرسد راتب بر این باور رسیده بود که مهمترین مشکل ما -چه در حوزه خصوصی و چه در حوزه عمومی- نه زاده فقر و اوضاع نابهسامان سیاسی بلکه زاده «نادانی» ما است. روی این لحاظ او مستمر و پیگیر کار میکرد و تلاش میورزید تا این نقیصه را دستکم به اندازه توان خودش برطرف کند. راتب هر نوع فعالیتی را بر سکوت ترجیح میداد. او باور داشت که «نقیصهی سکوت کمتر از ناقص حرفزدن نیست». او در هر صورت طرفدار «فعالیت»کردن بود، حتا اگر فعالیت مورد نظر نتیجهی عملی در پی نداشته باشد.
بخش اول کتاب «مالیخولیا و تردید» که مهمترین قسمت کتاب را شکل میدهد، از مجموعه درگیرهایی درونی راتب پرده برمیدارد. کوشش میکنم بهصورت پراکنده و مختصر به مهمترین موارد این بخش اشاراتی داشته باشم.
اگر ما این قسمت کتاب را به دقت بخوانیم متوجه میشویم که مهمترین مسایلی که ذهن راتب را درگیر کرده بود کدامهایند. یکی از موضوعاتی که برای راتب مسأله بود، برداشت انسانها از جهان خصوصی و جهان عمومی است. ادعای راتب در مقالات نظریاش این است که انسانها در حقیقتِ امر تنهایند. «انسانها معمولا متوجه این حقیقت که زندگیشان در تنهایی مطلق و ابدی سپری میشود، نمیشوند. منظور این است که انسان واقعا نمیداند در جهانی زندگی میکند که تنهاست و جز او هیچ موجود دیگر با او زندگی مشترک ندارد» (ص ۶۵). در این حوزهها راتب بیشتر تحت تأثیر فیلسوفانی چون شوپنهاور قرار دارد. شوپنهاور توضیح میدهد که «جهان تصور من است». هر کس یک تصوری از جهان دارد و بدون تردید تصور افراد عین هم نیستند. تصوری که شخص الف از جهان و زندگی دارد با تصوری که شخص ب از جهان و زندگی دارد بسیار متفاوت است؛ زیرا هر دو در زمینههای متفاوت رشد کردهاند و خاطرات گوناگون دارند. این داشتههای ذهنی ما است که درک ما از جهان را رقم میزند و نکته مهم اینکه داشتههای ذهنی افراد به هیچوجه مشابه نیستند. این حرف ما را خیلی نزدیک میکند به پروتاگوراس در یونان باستان که ادعا میکرد «انسان معیار همهچیز است». حالا ممکن است، بهعنوان نمونه، این سوال در ذهن خلق شود که تعریف دو فرد از آب چطور میتواند متفاوت باشد در صورتی که آب از دو مالیکول هایدروجن و یک مالیکول آکسیجن تشکیل شده است؟ آب همین است. هر قدر آدم جمع کنید و در هر مکانی هم قرارشان بدهید، تعریفی یکسان از آب برای شما ارایه خواهند کرد. اگر بر فرض تغییری رخ بدهد، ممکن است آن وقت آب به چیزی دیگر تبدیل شود -که حسابش جداست- ولی ساختار و ماهیت کلی آب که عبارت از ترکیب اتمهای آکسیجن و هایدروجن است، تغییر نمیکند. برای این پرسش چه پاسخی وجود دارد؟ این توضیح درست است اما مسأله اصلی این است که تعریف ما از «جهان» فرق دارد. ادعای راتب مبنی بر اینکه آدمها مطلقا تنهایند و جهان دیگری برایش قابل تجربه نیست، این است که جهان مجموعهی اشیای بیرونی نیست؛ جهان سنگ و خاک و آب و باد نیست؛ بلکه جهان عبارت از «تصورات» من است و هر وقت من از جهان حرف میزنم در واقع دارم از تصورات و پیشفرضهایی حرف میزنم که در ذهن خود نسبت به جهان دارم. بنابراین، و از آنجایی که آدمها قادر به تجربه جهان دیگری نمیباشند، در تنهایی مطلق به سر میبرند. راتب مینویسد «جهان مجموعه تصاویریست بینهایت پراکنده و نامربوط؛ تصاویری که هر انسانی از خود برای جهان واقع ساخته است و به آن باور دارد» (ص ۶۱).اما طنر تلخ ماجرا این است که آدمها نمیخواهند این تنهایی را بپذیرند. برای همین رو میآورند به سیاست و زندگیِ جمعی. اما راتب مینویسد زندگی جمعی در واقع همان زندگیِ فردی است منتها با این تفاوت که در این وضعیت ما دچار یک فرافکنی میشویم و نمیخواهیم بپذیریم که زندگی در اجتماع نوعی دیگری از تنهایی است. «زندگی اجتماعی یعنی نیازمندیهای انسان در حوزه خصوصی را تأویل عمومی کردن» (ص ۶۶). اگر گاهی در زندگیتان احساس کردهاید که هیچکس قادر به درک شما نیست و نمیتواند غمها و احساسات شما را درک کند پس ممکن است که سخن راتب چندان به دور از حقیقیت نباشد.
هیچ کس قادر به درک جهان فرد دیگر شده نمیتواند و این موضوع ذهن راتب را درگیر فلسفه زبان میکند؛ خصوصا اینکه آیا ما میتوانیم جهان دیگری را به واسطه سخنانی که برای ما میگوید درک کنیم؟ آیا زبان میتواند از آن چیزی پرده بردارد که ما واقعا درگیرش هستیم؟ رابطه زبان با عالم خارج چیست و آیا معنا در زبان خلق میشود یا در «ذات» چیزها نهفته است و به زبان ربط ندارد؟ راتب در این زمینه بهشدت تحت تأثیر ویتگنشتاین قرار دارد و ادعا میکند که همهچیز به زبان برمیگردد.
به باور ویتگنشتاین، وظیفه فلسفه تحلیل زبان است. ویتگنشتاین در «رساله منطقی-فلسفی» مینویسد «مرزهای زبان من بر مرزهای جهان من دلالت میکند». صورت واضحتر مسأله این است که قلمرو جهان همان قلمرو زبان است، و همهی آن چیزهایی که به واسطه زبان گفته میشود در قلمرو جهان قرار میگیرد. اگر خیلی رادیکالتر عمل کنیم به احتمال زیاد میشود اینگونه ادعا کرد که جهان عبارت از همان چیزهایی است که به واسطه زبان به گفتار درمیآید. راتب مینویسد «تمام داشتههای من در واقع مال زبان است و اگر زبان نمیبود شاید رابطه و نسبت دیگری با انسان و جهان میداشتم» (ص ۱۴۷). این حرفها مرا به یاد سخن هراری میاندازد. او در کتاب «انسان خردمند» مینویسد «انسان خردمند جهان را بیش از هر چیز به مدد زبان منحصر به فردش تسخیر کرد» (ص ۴۴). به یاد داشته باشیم که وقتی در این حوزهها از زبان حرف میزنیم منظور ما صرفا زبان فیزیکی، که عبارت از تکه گوشت نرم در درون دهان است، نیست بلکه منظور از زبان اغلبا همان نوعیت مواجهه با جهان و عالم هستی است که صرفا انسان میتواند داشته باشد. منظور راتب نیز از «زبان» معنای فلسفی و بنیادین زبان است نه معنای علمی و بیولوژیکی آن. مسأله زبان تا آنجا برای راتب مهم میشود که ادعا میکند «معنا امریست که در زبان رخ میدهد» (ص ۷۸).
در مورد بعدی، راتب بهشدت تحت تأثیر این سخن اسقف برکلی قرار گرفته است و بارها این سخن را در کتابش میآورد که میگفت اگر درختی در بیابان بشکند و ناظری وجود نداشته باشد، شکستن درخت صدا ندارد. او از این طریق اهمیت «سوژه» را به پیش میکند. در اینجا منظور از سوژه فاعل شناسا (که عجالتا آن را با انسان معادل میگیریم) میباشد. تا زمانی که هیچ کسی شاهد به وقوع پیوستن یک ماجرا نباشد، ولو که آن ماجرا در بیرون رخ داده باشد، بهلحاظ فلسفی میشود توجیه کرد که آن ماجرا رخ نداده است. از اینجا واضح میشود که برای شناخت چیزها مهمترین امر برای راتب بحث سوژه بوده است؛ یعنی او تا این مقطع از کارهایش سوژهباور بوده و نه ابژهباور. به تعبیر دیگر، مسأله «ذهن» مهمتر از مسأله «عین» است.
نسبت فلسفه و علم از موضوعاتی دیگر است که راتب با آن درگیری دارد. اینکه ویتگنشتاین وظیفه فلسفه را تحلیل زبان میداند دستآویزی میشود برای استیفن هاوکنیگ (کیهانشناس و فیزیکدان نظری) مبنی بر اینکه فلسفه مرده است. هاوکینگ در کتاب «تاریخچه زمان» مینویسد «…اما در قرن نوزدهم و بیستم، علم برای فیلسوفان و یا همهی مردمان به جز معدودی متخصص، بیش از حد جنبه فنی و ریاضی به خود گرفت. فیلسوفان دامنهی کنکاشهای خود را تا بدانجا کاستند که مشهورترین فیلسوف این قرن یعنی ویتگنشتاین گفت: ٫تنها وظیفهای که برای فلسفه باقی میماند، عبارت است از تحلیل زبان٫. چه هبوطی چشمگیری از سنت عظیم ارسطو تا کانت» (تاریخچه زمان، ص ۲۱۵). و اما هاوکینگ بهصورت رادیکالتر از این در کتاب «طرح بزرگ» مینویسد «پیش از این، اینها پرسشهایی بودند پیش روی فلسفه [پرسشهای چون آغاز و انجام جهان]، اما فلسفه مرده است. فلسفه نتوانسته همپای پیشرفتهای نوین در علم خصوصا فیزیک حرکت کند» (طرح بزرگ، ص ۹). هاوکینگ با مرور اجمالی به تاریخ فلسفه به این نتیجه عجولانه که فلسفه مرده است میرسد. راتب اما این دیدگاه هاوکینگ را بهصورت مفصل به بررسی گرفته است. راتب میخواهد جانب این نظریه را بگیرد که ادعای مرگ فلسفه از قبل هدف خود را نفی میکند، زیرا تثبیت مرگ فلسفه نیاز به فلسفیدن دارد. او وقتی پروژه مشترک هاوکنیگ و ملودینوف را به بررسی میگیرد به این نتیجه میرسد که در اکثر مواقع اینها بهجای اینکه مرگ فلسفه را بیان کنند خودشان یک مسأله جدید فلسفی را خلق کردهاند. یکی از این موضوعات بحث نوعیت «نگاه» به جهان است. هاوکنیگ بحث «منظر» و چگونگی دید ما از جهان را از روزنه علم به تحلیل میگرفت، اما موضوع و زبان آن ناخودآگاه فلسفی بود. «مرگ جهان-تصویر؟» مقالهای است که راتب در آن ادعا میکند: «نفس این امکان و شرایط که بر سر وجود یا مرگ فلسفه به گونهای مجادله کنیم که برای تصریح و تثبیت موضع خود نیازمند تکیه بر ادله و براهینی باشیم که آن ادله و براهین، ریشهی شان را از جایی فراتر از قوانین و اصول انتزاعی علم مکانیک میگیرند، آگاهانه یا ناآگاهانه فلسفهورزی کردهایم و در نهایت به اثبات نادرستی این ادعا کمک کردهایم که گفته بود فلسفه مرده است» (ص ۱۷۰). این موضوع را با کمک ارسطو میشود بهتر توضیح داد. ارسطو میگفت «اگر فلسفی نکرد هم باید فلسفی کرد». معنای سخن فیلسوف یونانی این است که اگر ما بخواهیم فلسفه را رد کنیم هم به ناچار باید زبان فلسفی بگشاییم، و این خودش نوعی فلسفیدن است. روی این لحاظ به باور فیلسوفان ادعای مرگ فلسفه همواره یک ادعای متناقض باقی میماند، و گویا که حرکت در این مورد مثل تف سر بالا است. راتب از این دیدگاه که اثبات مرگ فلسفه نیازمند به فلسفهورزی است بهشدت دفاع میکرد.
در مجموع، درگیرهای راتب در بخش اول کتاب درگیرهایی معرفتی و هستیشناسانه میباشد. سوالهایی از قبیل اینکه فهم چیست؟ جهان چیست؟ معنا چیست؟ هستی چیست؟ زبان چیست؟ از مهمترین سوالاتیاند که ذهن راتب را درگیر کرده است. برای فهم بیشتر این موضوعات من مخاطبم را توصیه میکنم به خواندن کتاب «مالیخولیا و تردید»، زیرا در آنجا شما مستقیما با این موضوعات مواجه میشوید و ممکن است به نکاتی جدیدتر و بیشتر از اینها دست یابید.
در بخش دوم کتاب (بررسی چند اثر از شاعران و نویسندگان افغانستان) راتب خوانش خود از متون ادبی کشور را مطرح نموده است. بارزترین ویژگی راتب در کارهای ادبیاش خوانش میان رشتهای میباشد. یعنی برای تولید متن صرفا از یک حوزه بهره نمیبرد. او بهصورت گسترده همزمان از حوزه فلسفه، ادبیات، هنر و حتا روانشناسی در خوانش متون ادبی بهره میگیرد.
راتب خوانشهای ادبیاش را ذیل ایجاد خلل و نابسامانی، البته جهت حرکت به سمت بهبود محتوایی متون، معنا میکرد. بهعنوان نمونه، او در خوانش خود از شعر زهرا سوراسرافیل مینویسد «هر امری که به نحوی بتواند شکاف و خراشی در دل دیوار ستبر سنت و اجتماع سنتی ایجاد کند قابل ارزش است» (ص ۲۱۷). من این سخن را طور دیگر میفهمم؛ راتب با نقدهای ادبیِ که مینوشت میخواست شکافی در دل وضع موجود فرهنگی و فکری ما ایجاد کند. خوانشی که او از متون ادبی ارائه میکرد، عموما از یک عصیانگری خاص برخوردار بود: ابتدا به چالش کشیدن وضع فرهنگی و سپس تکه-پارهکردن متن مورد نظر و به میان آوردن یک عالم نظریههای فلسفی و روانشناختی جهت معنادهی به آن متن. در مجموع خوانشهای ادبی راتب جزو مهمترین متونی بود که در چند سال اخیر در این حوزه تولید شده بود. او مدام تلاش میکرد تا از گرفتارشدن در دام روزمرگی که بلای جان فرهنگیان است، بگریزد و در «سکوت» کار کند، و حتا یکی از رسالتهای فرهنگیان را گریز از سیاست روزمره و سطحی میدانست. راتب حالا در میان ما نیست اما چاپ و نشر کتاب او میتواند بهانهای شود برای آغاز دو بارهی کارها و فعالیتهایی که او انجام میداد. یاد و خاطرش گرامی باد.