شهیر سیرت
تمثال مبتدی و اصلی ما: آرام، راحت، خوابیده و چاقوچله. تمثال واکنشی ما که همزمان ناآگاهانه نیز است: آرامِ پر از ناآرامی، راحتِ پر از ناراحتی، خوابیدهی همیشهبیدار، و چاقوچلهی گرسنه. از کجا میآید؟ از خیال باطل هنرمند، از فکر پوسیدهی نویسنده، از تعفن دماغ ملا، از حماقت و خیانت سیاستمدار، و یا از کلهی بیمغز و فکر مثلا هر شهروند. در نهایت پرسش ژرفتری مطرح میشود: این «پاسخ از کجا میآید؟» از کجا میآید؟ یا به عبارت دیگر عامل و علت پاسخ ما به پرسش «از کجا میآید» که در بالا طرح شد، چه است؟
پاسخ عمیقتر به این پرسش موشکافانه بهصورت معمول در تاریخ، فرهنگ، سیاست، اقتصاد، نظام و چگونگی کارکرد نهادهای اجتماعی مدرن جستوجو شده است. اما باید مکث و بازاندیشی کرد: هم به پاسخ و هم به شیوهی طرح پاسخ. نیاز است تا فراتاریخی، فرافرهنگی، فراسیاسی، فرااقتصادی و فرانظامی فکر کرد، هرچند احتمال این وجود دارد که دوباره به این پدیدهها برگردیم. اما آن گردش کاراتر و عمیقتر خواهد بود. برعلاوه این گردش صورت مبتدی و واکنشی تمثال اجتماعی ما را دگرگون خواهد کرد، بهصورتی که موثر و مفید واقع افتد.
در افغانستان حوزههای تاریخ، فرهنگ، سیاست، اقتصاد، نظام و نهادهای اجتماعی مدرن همه صورت واحد و باثبات خود را از دست دادهاند و در کویر فساد گماند. فساد به مفهوم گستردهتر تمام حوزههای زندگی اینجایی را پوسانیده است. این پوسیدگی نیز شدیدتر از آن است که با پیوند یکی-دو عضو یا عنصر جدید در سیستم ترمیم گردد. این پوسیدگی نیازمند نوسازی توأم با تفکر است. بازاندیشی باید رکن بنیادین این نوسازی را شکل دهد، چنان که همهی اجزا و کل واحد همزمان مورد ارزیابی و بررسی و نوسازی قرار گیرد.
بر این بنیاد، در افغانستان ما بهصورت همزمان با هر دو مسألهی زمینه و متن (Text and Context) مقابلیم. زمینه که مباحثی چون تاریخ، فرهنگ، سیاست، اقتصاد، نظام و نهادهای اجتماعی است، با متن که شامل تمام چالشها و مشکلات اجتماعی و سیاسی است، همزمان بهعنوان جدیترین مسأله زندگی امروزین دارای چالشها، پرسشها و مشکلات خاصاند. از همین رو نیاز است که در تمام حوزههای زندگی اجتماعی خویش چشم سوم و ناظری بیافرینیم که هر دو صورت درونی و برونی زندگی ما را نظارت کرده و در مورد آن اندیشهورزی کند. به بیان دیگر نوع تفکر ما باید همزمان تاریخی و فراتاریخی، فرهنگی و فرافرهنگی، سیاسی و فراسیاسی، اقتصادی و فرااقتصادی، نظامی و فرانظامی، و نهادی و فرانهادی باشد. در این راستا نیاز است نوع تفکر ما همزمان صورتهای عمودی و افقی با نگاه چندجانبه داشته باشد. باید نگاه سادهلوحانه، تقلیلگرایانه و یکجانبهی خویش را به مسألهها بهصورت نگاه فلسفی و عمیق تغییر دهیم؛ چنان تغییر دهیم که دیگر آرامی، ناراحتی، بیداری، و گرسنگی ما نه واکنشی، بلکه کنشمحورانه باشد. کنشمحورانگی و ماهویبودن تفکر وضعیت موجود را با کندوکاو به شکل واقعبینانه بررسی میکند و در جهت تغییر مثبت آن بایدها و نبایدهای مشخصی را تعریف میکند. این ارائهی تعریف بنا بر آن که در واکنش به واقعیت موجود، که ناخوشایند و نامقبول است، احتمالا ناراحتکننده و آزاردهنده باشد. این ناراحتی البته بار معنایی و مفهومی فلسفی دارد که نوعی بیدارگری را تبیین میکند. چنان که ژیل دلوز در «نیچه و فلسفه» میگوید: «کار فلسفه ناراحت کردن است. فلسفهای که هیچ کس را ناراحت نکند و با هیچکس ضدیت نورزد، فلسفه نیست. کار فلسفه آزردن حماقت است. فلسفه حماقت را به چیزی شرمآور تبدیل میکند.» به بیان دیگر نوع تفکر ما در برابر مسألهها خودبهخود صورت فلسفی مییابد. با نوع تفکر فلسفی باید خویش را ناراحت کنیم، با خویش ضدیت بورزیم، حماقتهای خویش را بیازاریم و آنها را به چیزهای شرمآور تبدیل کنیم.
با این رویکرد میتوان همزمان هم مسألههای اجتماعی و سیاسی را حل کرد و هم تمثال اجتماعی خویش را تغییر داد. حل مسألههای اجتماعی و سیاسی نیازمندی زمان است و تغییر تمثال اجتماعی، برای ایجاد ثبات و پایداری در صورتهای حلشده مسألهها، یک امر لازم و حتمی است.
بهدلیل اینکه بحث از صورت ذهنی آن بیرون شود، نیاز است تا به این پرسش پاسخ داده شود: این چشم سوم و ناظر که طراح و در عین حال پیرو رویکرد مذکور است از کجا شود؟ پاسخ: این چشم سوم و ناظر خودتشخیصبنیاد، خودریخت و خودجوش است. این چشم سوم خود مبانی فکری و عملی خود را تشخیص میدهد و در صورت ضرورت بنیادهای قدرتمند فکری و نظری خود را میسازد. چشم سوم و ناظر با این مبانی فکری و نظری ساختارها و راهحلهای مشخصی را بهصورت خودی طرح میکند و میسازد و این گونه عمل میکند. به اضافه، این چشم سوم و ناظر دارای نوعی پویایی و تپندگی درونی نیز است که مانع از توقف و مرگ آن میشود.
این چشم سوم و ناظر به قول نیچه انسان اندیشهورزی است که به رمه مینگرد، آن را میفهمد و در مورد آن مسأله دارد: «به رمهای که در پیش روی شما میچرد بیندیشید. این حیوانان هیچ درکی از امروز و فردا ندارند جز آنکه به این و آن سو میجهند، میخورند، میآسایند، هضم میکنند، و دوباره میجهند و از بام تا شام و از روزی به روزِ دیگر به همین نحو ادامه میدهند. خوشی و ناخوشیشان چندان معلوم نیست، سرمست لحظهاند و به همین دلیل نه غمگیناند و نه افسرده. برای یک انسان دیدن چنین منظرهای آسان نیست، زیرا او به این که انسان است و حیوان نیست مینازد. با وجود این خوشی، حیوان را با حسرت مینگرد زیرا او چیزی جز زندگی بسان حیوان را که فارغ از درد و الم است نمیخواهد. مع هذا این خواست او عبث است، زیرا او نمیخواهد واقعا حیوان باشد. انسان جای آن دارد که از حیوان بپرسد: چرا از خوشبختی خود سخنی نمیگویی و بیتفاوت به من مینگری؟ حیوان به نوبة خود میخواهد پاسخ دهد و بگوید: زیرا من همیشه پیش از آن که سخنی بگویم فراموش میکنم چه میخواستم بگویم – لکن آنگاه حیوان همین پاسخ را هم بلافاصله فراموش کرد و ساکت ماند: به این ترتیب انسان فقط متحیر ماند» (نیچه، سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی، ص. ۱۴). هرچند پیشفرض نیچه، با در نظرداشت زمینهی بحثی که در رسالهی سودمندی و ناسودمندی تاریخ برای زندگی طرح میکند، این است که انسان با تاریخمندی خویش از رمه بیرون است، اما میتوان هشدار داد که انسان خیلی امکان افتادن در رمه و در واقع رمهشدن یا بخشی از رمه شدن را دارد. تنها آنهایی امکان فراروندگی را دارند که بهعنوان فاعلشناسا و اگزیستانسیال در عین حالی که به خود و به نقش خودبنیاد خود در بوم نقاشی آگاهی دارند، به رمه مینگرند، به آن میاندیشند، از آن حیرت میکنند و آن را میفهمند.
با وجود تمام این ویژگیها چنانکه در بالا ذکر شد، چشم سوم و ناظر خودتشخیصبنیاد است: فراروندههایی که باید خویش و نقش خویش را بشناسند. چه بسا تا آن زمان که خویش و نقش خویش را نشناسند، فرارونده نیستند و نمیتوانند بهعنوان چشم سوم و ناظر عمل کنند. از منظر سیاسی، در نظامهای دموکراتیک بهصورت معمول این نقش را به جامعه مدنی میدهند. اما در جوامع اینجایی جامعه مدنی و تحویل این نقش به آن بیشتر حالت تصنعی و برساخته دارد که نمیتواند بهصورت باید حضور داشته باشد. مباحث مثل دولت فعال – جامعه مدنی فعال، دولت فعال – جامعه مدنی غیرفعال، دولت غیرفعال – جامعه مدنی فعال، و دولت غیر فعال – جامعه مدنی غیرفعال نیز در قالب همین تصنعی و برساخته بودن جامعه مدنی در اینجا نیز نفی میگردد. یعنی فرق نمیکند جامعه مدنی و دولت در نسبت شان با یکدیگر چگونه عمل میکنند، فقط از آنرو که جامعه مدنی صورت برساخته و تصنعی دارد، قابل بحث نیست و حتی وجود آن قابل پرسش است. البته نظریات ابزاربودگی جامعه مدنی را نیز باید زیر چشم داشت که بسا اوقات جامعه مدنی بهعنوان ابزاری برای ترویج و تحکیم سلطه آنچه استعمار جدید خوانده میشود، عمل میکند.
در وضعیتی که از منظر سیاسی جامعه مدنی نمیتواند بهعنوان چشم سوم و ناظر مقتدر عمل کند، این مسئولیت به دوش افرادی که توانایی نظارت و عروج به مقام چشم سوم را دارند، میافتد. در قرون متأخر، بهویژه قرن 20 این مسئولیت بیشتر بر دوش مکاتب انتقادی و روشنفکران بود. اما امروزه با تغییر وضعیت سیاسی – اجتماعی، بهویژه در کشورهای توسعهنیافته و در حال جنگ، این نقش را میتوان به افرادِ متفکرِ فرارونده قایل شد. آنگاه که مسئولیت نظارت بر دوش روشنفکران بود، مرگ روشنفکر به معنای مرگ انتقاد و اصلاحات و تسلط اجبار و سکوت میدانستند، امروزه و در اینجا میتوان مرگ فراروندهها را به معنای مرگ جامعه و تسلط جبر و استبداد تلقی کرد.
با آنچه طرح گردید، اکنون میتوانیم به دنبال مهمترین مسألههای سیاسی و اجتماعی ما برویم و آنها در این قالب جاگذاری کرده، امکان حلشان را بسنجیم. بهعنوان نمونه بحث صلح و نتایج احتمالی آن را در این قالب میتوان این گونه بیان و رمزگشایی کرد: گفتوگوهای صلح با طالبان، امروزه بهصورت معمول با تبیینهای جامعهشناختی و نظریههای روابط بینالملل و در موارد خیلی اندک نیز با تبیینهای فلسفی – اخلاقی طرح میگردد. نقد بر این نوع تبیینها آن است که فراروندگی ندارند و بیشتر دروننگرند. نظریههای روابط بینالملل تأکید بر نتایج بازی دارند. به بیان دیگر این نظریهها استوار بر این اصل است که هر کدام از طرفهای مذاکرهکننده در تلاشاند تا نتیجهی بازی را به نفع خود رقم زنند. منافع ملی و گروهی، امنیت ملی و گروهی، تسلط قدرت گروهی و ملی، و موارد از این دست محور تبیینهای مذکور را رقم میزند. تبیینهای جامعهشناختی با نگاه از پایین به بالا روی ثبات اجتماعی و تحکیم نهادهای مشخص اجتماعی تأکید دارند. تبیینهای فلسفی – اخلاقی نیز در محور مواردی چون ارزشهای اخلاقی، تحکیم عدالت، واقعیت جنگ و صلح، و وضعیت اخلاقی پس از صلح در چرخش است.
در این گونه تبیینها طالبان، جامعه جهانی و ایالات متحده آمریکا، دولت افغانستان و دیگر طرفهای دخیل در معادله میتوانند برای کسب منافع بیشتر، و با اندکی هوشیاری موقف و مقام تغییر دهند و مدعی حقبهجانب بودن و امتیازات بیشتر شوند. با این وضعیت امکان و احتمال دست یافتن به صلح وجود دارد، اما همسان با آن امکان و احتمال شکست گفتوگوها نیز موجود است. به اضافه و در صورت رسیدن به یک قرارداد صلح، امکان ناپایداری و شکست پس از عقد آن قرارداد نیز بهصورت صریح قابل رویت است.
برای رسیدن به صلح پایدار، فراتر از اینکه طرفهای مذاکرهکننده در فرایند گفتوگو چگونه منافع خویش را تعریف و تعقیب میکند، لازم است تا فراروندهها، چشمهای سوم و ناظر، از درون بستر اجتماعی برون شوند و در مورد صلح اندیشهورزی و نظارت کنند. نظارت همچنان که مروج است به معنای خشک حضور فیزیکی در فرایند منظور نیست. نظارت به مفهوم نگاهکردن و اندیشیدن همزمان به متن و زمینه، چنان که در بالا شرح گردید، است. این نوع نظارت باید بهصورت جدی و از نزدیک تمام مسألههای اجتماعی ما، بهشمول صلح، را زیر نظر داشته باشد، در مورد آن اندیشهورزی و بازاندیشی کند، بنویسد و امکانها و احتمالهای متفاوت سیاسی-اجتماعی آن را بسنجد. نیاز است زمینهی صلح و متن صلح بهصورت همزمان کاویده شود و مورد بررسی قرار گیرد.
آن گونه که صلح بهعنوان نمونه در قالب فراروندگی تبیین گردید، دیگر مسألههای اجتماعی ما، از رادیکالیسم دینی و مشکلات فرهنگی گرفته تا فساد مشکلات ساختاری و نهادی، نیز قابل تبییناند. این گونه تبیینها نگاه و تفکر ما را از صورت خطی آن بیرون کرده و عمیق، فلسفی و چندجانبه میسازد تمثال اجتماعی ما و نوع نگاه ما به مسألهها باید تغییر کند. هرچند این تغییر زمانگیر است اما نکته مثبت و خبر خوش آن است که این تغییر محدود به زمان خاصی نیز نیست. تغییر تمثال اجتماعی و حضور فراروندهها در عرصه زندگی سیاسی-اجتماعی همچنان که بنیادهای کوچک، هرچند ضعیف، آن ریخته شده است باید مورد تقویت قرار گیرد، تا بیشتر جان گیرد و محسوس گردد.
این نوع کار فکری-فرهنگی، فراروندگی و حضور عمیق در مسألههای اجتماعی و تغییر تمثال اجتماعی ظرفیت تعمیم به تمام حوزهها و امور زندگی اینجایی را دارد. این مقاله میتواند بهعنوان مبنا و مقدمهی برای شکل دادن چنین وضعیتی عمل کند، همچنان که کم از کمی و نقص نیست. برای ایجاد ثبات اجتماعی و ریختن بنیههای اصلی توسعه ناآرامی، ناراحتی، بیداری و گرسنهگی ما باید صورت فلسفی یابد و مبنای زندگی اجتماعی-سیاسی ما قرار گیرد.