جعبه‌ی سیاه | طنز

جعبه‌ی سیاه | طنز

در پی سقوط طیاره‌ی اوکراینی در تهران، چندین کشور از ایران خواستند که جعبه‌ی سیاه آن طیاره را برای تحقیق در اختیار آنان بگذارد. رییس‌جمهور افغانستان نیز از ایران تقاضا کرد که جعبه‌ی مذکور را در اختیار تیم بررسی‌کننده‌ی افغانستان قرار دهد.

ایران به درخواست اشرف غنی، رییس‌جمهور ما، پاسخ مثبت داد و جعبه‌ی سیاه آن طیاره را به افغانستان فرستاد.

به صحنه‌ی بررسی برویم:

جعبه‌ی سیاه را روی تکه‌ی سفید بزرگی گذاشته‌اند. هفت نفر اعضای تیم بررسی‌کننده‌ی افغانستان از فاصله‌ی دومتری به جعبه نگاه می‌کنند.

اجمل: چقدر سیاه بوده این جعبه.

کریم: بایتس که دست نزنیم. بگذارید درونش خوب سرد شود.

غلام دستگیر: سه- چهار روز شد. حتما سرد شده.

اجمل: ایرانی‌ها در مابین این کدام چیز نگذاشته باشند.

سید عالم: ما یک دفعه از راه زاهدان به ایران می‌رفتیم. بلوچ‌های قاچاق‌بر از هر نفر ما پنجاه هزار کلدار گرفتند. در یک جای نزدیک یک شهرک رسیدیم. گردنم بسته نشود نامش خوب یادم نمانده. به نام کدام شهیدشان بود. بلوچ‌ها ما را از موتر پیاده کردند و گفتند ما دیگر پیش نمی‌رویم. حیران شدیم که حالی چه کار کنیم. جمیل بچه کاکایم به سرکرده‌ی قاچاق‌بران گفت که پیسه‌ی ما را پس بدهند. اوهوهوهوهو. چشم‌ دشمن‌تان نبیند. بی‌ناموس سرکرده‌ی‌شان مثل خرس کلان بود. بلوچ‌های دیگر را هم صدا کرد. بچه کاکایم را یک رقم لت کردند که یاخدا.

سردار: این را چه قسم باز کنیم؟ جای پیچکش هم ندارد.

عبدالحق: دارد. حتما کدام پیچ دارد. به خیالم در زیرش هست.

قربان: کلش دروغ است. جعبه‌ی سیاه، جعبه‌ی سیاه. کلش دروغ. فکر کنید که باز شد. باور می‌کنید که درونش چیزی باشد؟

اجمل: سردار، تو زیاد زور داری. بالایش کن، محکم به کف اتاق بزنش. اگر باز شد خوب، اگر نشد هیچ.

غلام دستگیر: نه نه، اگر خدای نخواسته منفجر شود، پوچاق‌های ما را به آسمان می‌پراند.

کریم: اجمل، تو تجربه زیاد داری در این کارها. مطمئن هستی که جعبه‌ی سیاه همین است؟

اجمل: لاحول و لا. کور که نیستیم. می‌بینی که سیاه است.

سید عالم: من می‌گویم هیچ غرضش نگیریم.

عبدالحق: آفرین والله! غرض که نگیریم جواب رییس‌جمهور را چه بدهیم؟

قربان: بگوییم که بازش کردیم. در داخلش خیلی سر و صدا و غالمغال بود.

سردار: نه، این طور نمی‌شود. اگر رییس‌جمهور گفت دوباره بازش کنید که من هم غالمغال را گوش کنم، چه کار کنیم؟

کریم: سر و صدا و غالمغال را زیاد خوش هم دارد.

اجمل: وقت را ضایع نکنید. چه کار کنیم؟

غلام دستگیر: اگر در بین ما خاین نباشد، من یک فکر بسیار خوب دارم.

کریم: آن دفعه که عضو هیأت حقیقت‌یاب بودیم هم همین گپ خاین را گفتی. سر ما که اعتبار نداری، چرا با ما می‌گردی؟

غلام دستگیر: خفه نشو کریم جان. این گپ خیلی حساس است.

سردار: دوستان، وقت یک و دو کردن نیست. پیشنهاد بدهید.

عبدالحق: دستگیر بگو. چه فکر داری؟

غلام دستگیر: می‌گویم هوا که تاریک شد، جعبه‌ی سیاه را ببریم به کوته سنگی. حیات درملتون را دیده‌اید؟ در پهلوی حیات درملتون یک جای خالی است که چرسی‌ها در آن‌جا می‌نشینند. جعبه را همان‌جا بگذاریم و از منطقه فرار کنیم.

قربان: اگر چرسی‌ها فردا به رییس‌جمهور راپور دادند، جوابش را خودت می‌دهی؟

کریم: من خودم دوازده سال چرسی بودم. چرسی که باشی حوصله‌ی پوشیدن جوراب خود را نداری. راپورش چی کارش چی. از طرف دیگر، فکر نکنم رابطه‌ی رییس‌جمهور با چرسی‌ها زیاد نزدیک باشد.

اجمل: به رییس‌جمهور چه بگوییم؟ او جعبه را خواهد خواست.

سید عالم: بگوییم دزدهای کوته سنگی راه موتر ما را گرفتند و جعبه‌ی سیاه را به زور از پیش ما بردند.

عبدالحق: صحیح شد. گپ همین.

سردار: قبول است. ولی اگر در بین چرسی‌ها منفجر شد…

کریم: نمی‌شود منفجر. اگر شد هم شد.

***

هوا که تاریک شد، اعضای تیم بررسی‌کننده‌ی افغانستان جعبه‌ی سیاه مذکور را در چندین تکه‌ی کهنه پیچیده و آن را به جوار حیات درملتون در کوته سنگی منتقل کردند.

معلوم نیست که آیا چرسی‌های ساکن در آن‌جا نتایج بررسی‌های خود را روزی با دولت‌های دیگر در میان خواهند گذاشت یا نه. گذشت زمان به این سوال پاسخ خواهد داد. در گذشته، چرسی‌های جوار حیات درملتون علاقه‌ی چندانی به امور بین‌المللی نشان نداده‌اند.