عبور از ویرانی؛ «جنازه‌ی محمود که آمد، هشت‌ماهه باردار بودم»

خادم‌حسین کریمی
خادم‌حسین کریمی
خادم‌حسین کریمی متولد 1371 خورشیدی و فارغ‌التحصیل دانشکده‌ی ژورنالیزم دانشگاه کابل است. از تابستان 1396 به عنوان گزارشگر و دبیر در روزنامه اطلاعات روز کار می‌کند....

سرمای استخوان‌سوز عقرب، هرات را کلافه کرده بود. باد زوزه می‌کشید و باران نیز همدستش بود. زینب (مستعار)، وقتی در برابر آیینه می‌ایستاد، ترکیب رنگ‌پریدگی و آرایش غلیظ عروسانه، چنان می‌نمود که بر صورتش خاک پاشیده باشد. آرام و قرار نداشت. می‌خواست از خانه بزند بیرون، بزند به کوچه، تنش را برساند به زیارتی که در حوالی خانه‌ی پدر قرار داشت و در آن‌جا با التماس و نیایش، اضطراب‌ و پریشان‌حالی‌اش را خالی کند، اما نمی‌توانست. اضطرابی لجوج، تمام جسم و جانش را در پنجه گرفته بود. زینب می‌گریست و نمی‌توانست ویرانی را که در نهایت آن پریشانی کوبنده می‌آمد، تصور کند. هشتمین ماه بارداری و افسردگی عبوسی که از راه رسیده بود، اضطراب زینب را مضاعف می‌کرد.

آن روز، دلشورگی زینب، به شکلی جنون‌آمیز اوج گرفته بود. چهار روز می‌گذشت و همچنان از محمود خبری نشده بود. زینب، میان گریستن و سرزدن به مبایلش در رفت آمد بود. هی با مبایلش کلنجار می‌رفت، شماره‌ی محمود را می‌گرفت و صدای اپراتور شبکه که به صورت بی‌روح و مکرر از خاموش بودن مشترک می‌گفت، بر مغزش سوهان می‌کشید. خانواده‌ی محمود، زینب را دلداری و اطمینان می‌دادند و اخلال در ارتباطات مخابراتی به دلیل مه‌آلودگی و باران شدیدی که توقفی نداشت را بهانه می‌آوردند. حوالی عصر، زینب بی‌رمق و درمانده، در گوشه‌ی اتاق کز کرده بود که خسرش وارد شد. پیرمرد، نگاهی به زینب دوخت که برای عروس در آستانه‌ی زایمان، عجیب و ترسناک بود. نگاه‌اش سوگ، ویرانی و درماندگی را با هم داشت. پیرمرد درمانده آمده بود که به کمک پدربزرگ و مادربزرگ زینب، او را به خانه‌اش ببرد.

قتل‌عام شبانه

ساعت دوازده‌ی‌ نیمه‌شب، ۷ عقرب ۱۳۹۷، فرمانده جوان و تازه‌کار دو پاسگاه نیروهای ارتش در پکتیکا، در اتاق فرماندهی‌اش خوابیده بود. چند سرباز، در سکوت از قراول‌های کشیک‌دهی مترصد تاریکی سیاه اطرف پاسگاه‌ها بودند. شب از نیمه گذشته بود که حمله‌ی سنگین گروهی از جنگجویان طالبان به دو پاسگاه آغاز شد. ساعتی پس از حمله، جنگجویان طالبان زمانی پاسگاه‌های ویران‌شده‌ را ترک کردند که اجساد سربازان و افسران به خاک و خون غلطیده‌بودند. زینب می‌گوید بنا بر گزارش فرماندهان مافوق محمود، حمله‌ی طالبان به کمک فردی از درون پاسگاه‌ها انجام شده بود: «تنها کسی که زنده ماند، سرباز نفوذی طالبان در پاسگاه بود. او تعداد افراد، نقشه‌ی پاسگاه و میزان مهماتی که در آن بود را به طالبان گزارش داده بود.»

یک سال بعد از ورود زینب به دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه هرات، او با محمود آشنا شد. همزمان، محمود دانشجوی دانشکده‌ی انجینری در دانشگاه جوزجان بود. تابستان ۱۳۹۳، زمانی که زینب و محمود نخستین گفت‌وگوهای عاشقانه در مورد زندگی، آینده و رؤیاهایی که می‌خواستند محقق شود را با هم قسمت می‌کردند، زندگی برای زینب و محمود پر از زیبایی و امید بود. آن‌ها با اشتیاقی وسیع، از چالش‌های ازدواج و آغاز زندگی مشترک، نمی‌هراسیدند و به دنبال نقشه‌هایی بودند که بتوانند یک آینده‌ی آرام را پی بریزند.

محمود در ۷ عقرب ۱۳۹۷، در پی شبخون جنگجویان طالبان بر پاسگاه‌های تحت فرماندهی‌اش در ولایت پکتیکا کشته شد.

یک سال از آشنایی آن‌ها می‌گذشت و محمود از دانشگاه لیسانس گرفت. مهم‌ترین دغدغه و چالش زینب و محمود برای سر و سامان دادن به زندگی‌شان، مشکلات مالی بود. محمود نتوانسته بود کاری برای خودش دست و پا کند. او فارغ از نیاز به کار، مشتاق بود در ارتش افغانستان خدمت کند. سرانجام، محمود در آکادمی نظامی مارشال فهمیم شامل شد تا به اشتیاقش برای پوشیدن یونیفرم افسری ارتش جامه‌ی عمل بپوشاند.

دو سال و اندی بعد، محمود از اکادمی نظامی مارشال فهیم فارغ‌التحصیل شد. او به هرات برگشت و مراسم عروسی آن‌ها برگزار شد. پس از ازدواج، زینب در کانکور عمومی خدمات ملکی، ثبت نام کرد و در پست گزارش‌گری آژانس باختر در ریاست اطلاعات و فرهنگ هرات، استخدام شد. محمود منتظر بود که وزارت دفاع، محل مأموریت او را تعیین کند. آن‌ها امیدوار بودند که محمود در هرات «تعیین بست» شود و زوج جوان بلافاصله پس از عروسی، مجبور نشوند دوری‌های چند ماهه را تحمل کنند.

وقتی محمود به عنوان فرمانده دو پاسگاه ارتش در ولایت پکتیکا مقرر شد، زینب نمی‌توانست با دل‌شورگی‌اش کنار بیاید. جنگ ارتش با شورشیان در شرق کشور به شدت ادامه داشت و زینب نمی‌خواست محمود به تقرر‌ش تن دهد. آن‌ها چاره‌ی دیگری هم نداشتند. محمود باید شاغل می‌شد تا چرخ زندگی که به تازگی آغاز شده بود، بچرخد. محمود، همسر بی‌قرار و نگران‌اش را با این استدلال مجاب کرد که عجالتا می‌رود بلکه وضعیت محل وظیفه‌اش را از نزدیک بسنجد. وقتی محمود هرات را ترک کرد، زینب چهارماهه باردار بود.

در قعر ویرانی

زینب به سر کوچه‌اش که رسید، کوچه از اقوام و بستگانش پر شده بود. خسرش به او گفته بود محمود مجروح شده است، اما آدم‌هایی که در کوچه تجمع کرده‌بودند، به او طور دیگری نگاه می‌کردند. نگاهی ترحم‌آلود به تازه‌عروسی که پس از آن، رنجی بزرگ بر دوش خواهد کشید. هنگامی که از میان صف انبوه مردان می‌گذشت و کوچه را طی می‌کرد، کاخ آرزوها و رؤیاهای زینب در حال فروریختن بود و او درد این ریزش را در سینه‌اش حس می‌کرد. هیچ چیزی که در اطرافش رخ می‌داد را حس نمی‌کرد و ذهنش قفل شده بود به ویرانی که نمی‌توانست حجمش را بفهمد.

زینب را به مسجد بردند. زینب را بر سر تابوت محمود بردند. زینب را به قبرستان و مراسم تدفین بردند، اما زینب هیچ جا نبود. زینب نمی‌توانست بفهمد که در اطرافش چه می‌گذرد، او به گودالی سقوط کرده بود که وحشتش «توصیف‌ناپذیر» بود. درد زایمان و افسردگی روحی‌ با کشته‌شدن محمود دست به یکی کرده بود. زینب، گویی شکنجه‌آورترین درد جهان را تحمل می‌کرد. از پشت تلفن به سختی می‌گریست، هق‌هق می‌زد و به یادش می‌آورد: «شما باید تمام توان‌تان را بگذارید و این قصه را خوب بنویسید. من نمی‌توانم دردهایی که کشیدم را توصیف کنم. شما به درستی بنویسید و رنج‌هایم را در متنی که می‌نویسید جاری کنید.»

وقتی پیکر محمود را به خانه‌اش آوردند، زینب آخرین روزهای بارداری‌اش را می‌گذراند. دو هفته بعد، او فرزندش را به دنیا آورد، اما زایمانش طبیعی نبود. زینب زیر تیغ جراحی رفت و سبحان به دنیا آمد. او مسئول پرورش و تربیت نوزادی شد که قرار بود دو نفره بزرگش کنند. زینب هم مادر شد و هم پدر. وقتی سبحان به دنیا آمده بود، شدت محنت مادر به آن‌جا رسیده بود که تصور می‌کرد تمام عناصر فزیکی و معنوی جهان و هر آن‌چه در هستی هست، اسباب رنج و شکنجه‌ی اوست: «با شهادت محمود، همه‌چیز ویران شد. همه‌ی آرزوها و رؤیاهایم انگار از اول اصلا وجود نداشتند. حتا تولد سبحان نتوانست مرا به جهان بیرون از درون ویرانم وصل کند.»

برگشت به زندگی

پس از تولد سبحان، زینب چند بار با وسوسه‌ی خودکشی دست و پنجه نرم کرد. از آن‌جا که ازدواجش با محمود چندان باب میل خانواده‌اش نبود، پس از کشته‌شدنش، همدلی و همیاری چندانی از خانواده‌اش نیامد: «یک تنهایی بسیار بزرگ سراغم آمد. جز خاطراتی از محمود که یادآوری آن‌ها رنجی مظاعف بود، هیچ کسی را نداشتم. تنهای تنها با انبوهی از اندوه و عالمی از سختی‌هایی که یکی‌یکی از راه می‌رسیدند.»

زندگی برای زینب عمیقا رقت‌بار شده بود، اما مایه‌ی مقاومت و امید، او را در حد حاضری دادن به محل کار یاری می‌کرد. به محل کارش می‌رفت، هر از چند گاه مصاحبه‌ای انجام می‌داد و نوشتن گزارش یا خبری به او واگذار می‌شد، اما زینب در عالم واقع نمی‌فهمید دقیقا چه کاری انجام می‌دهد.

در بحبوحه‌ی رنج‌ها، تعلق به محمود و فرزندی که از او به یادگار داشت، آرام‌آرام به زینب رمق داد: «اگرچه محمود رفت، اما سبحان بود. سبحان وجود داشت. سبحان نفس می‌کشید و من باید بزرگش می‌کردم.» زینب می‌گوید سعی کرد آرزوهایی که با محمود پی‌ریزی کرده بود را با وجود سبحان بازتعریف کند. با گذشت زمان و دور شدن از کشته‌شدن محمود، مسئولیت بزرگ‌کردن سبحان، زینب را به زندگی بازگرداند: «موفق شدم به خود بیایم و تربیت و بزرگ‌کردن سبحان را به عنوان هدفم تعیین کنم. تمرکز بر این هدف، مرا قوی کرد.»

یک سال و اندی پس از آن که زینب در آستانه‌ی بارداری، محمود را دفن کرد و بر ماتم و فاتحه‌اش نشست، اکنون سعی می‌کند در فعالیت‌های اجتماعی شهرش به خوبی سهم بگیرد. زینب، یکی از اشتراک‌کنندگان «گفتمان مردمی برای تهیه‌ی دورنمای صلح» است؛ برنامه‌ای که از طرف انستیتوت صلح ایالات متحده در این ولایت برگزار شده است.

زینب به عنوان یکی از هزاران افغان که از جنگی دیرسال و ویرانگر در کشورش آسیب دیده، آرزو می‌کند جنگ پایان یابد و محنتی که او تجربه‌اش را دارد، متوقف شود. همپای با این آرزو، او نگران است که مذاکرات صلح به توافقی بینجامد که حقوق و آزادی‌هایش را محدود کند: «کسانی که پشت میز مذاکرات نشسته‌اند، باید در توافق صلح به حقوق من و هزاران زن مثل من، فکر کنند و از آن حفاظت کنند. اگر حق کار، تحصیل و فعالیت‌های اجتماعی از من گرفته شود، چگونه می‌توانم فرزندم را به خوبی تربیت کنم و او را به لحاظ مالی تأمین کنم؟»

زینب می‌گوید اگرچه او یکی از قربانیان جنگ است، اما دقیقا نمی‌داند که عدالت چگونه تأمین می‌شود. برای زینب دشوار است که بتواند خون همسرش را بر عاملان قتل او ببخشد: «بخشیدن خون محمود و فراموش‌کردن محنتی که من کشیدم، دشوار است. تنها زمانی می‌توانم خون همسرم را ببخشیم که دیگر زنی بیوه، مادری داغدار و فرزندی یتیم نشود. اگر جنگ کاملا پایان یابد، خون همسرم را می‌بخشم. صرفا به این دلیل که این خون‌ریزی ویرانگر و محنت‌هایی که مردم می‌کشند، پایان یابد.»

با دیگران به‌‌ اشتراک بگذارید
بدون دیدگاه