وقتی خواستن توانستن نیست | طنز

وقتی خواستن توانستن نیست | طنز

حتما شنیده‌اید که می‌گویند خواستن توانستن است. این سخن درستی است. ولی البته هر روز عید نیست که کلچه بخوری. حتا در روز عید هم توفیق در امر کلچه‌خوری شرایط دارد.

عرضم این است که خواستن در صورتی توانستن است که.

حالا شما دو گپ در خاطرتان می‌گردد: یکی این که جمله را هیچ وقت نمی‌توان با «که» ختم کرد. دیگری این که آها، پس بگو خواستن در چه شرایطی توانستن است. در باره‌ی گپ اول چیزی نمی‌گویم؛ چون بحث گرامری است و در این شرایط حساس 36 ساله‌ی کنونی بحث گرامری خوب نیست. ماه قبل یکی خطاب به دولت نوشته بود «آیا شما در آینده درد ملت را احساس کردید؟» و من تذکر دادم که گرامر این جمله عیب دارد. شب افراد دگروال عظیم سرگند با راکت به کوچه‌ی ما آمده بودند و می‌گفتند نماینده‌ی‌تان را در زمان حال جاری بفرستید که برای مبتدایش خبر جور کنیم.

ولی به سوال دوم‌تان جواب می‌دهم.

هر خواستن برای این که توانستن شود باید شرایط لازمش فراهم شود. مثال عینی می‌آورم:

من و همسرم، شقایق منصوری ساحل یلدا قطره، با هم جور نیامدیم و تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم. نه این که خدای نخواسته شقایق منصوری ساحل یلدا قطره جان مشکلی داشته باشد. نه، شقایق منصوری ساحل یلدا قطره از هر نظر انسانی است کامل. فقط با هم سازگار نبودیم. او خوب بود، من خوب بودم، فقط برای همدیگر خوب نبودیم. علتش هم این بود که گاهی شقایق منصوری ساحل یلدا قطره‌ رعایت حال مرا نداشت و گاهی من با شقایق منصوری ساحل یلدا قطره رفتار مناسبی نداشتم. خلاصه نزد قاضی رفتیم. قاضی گفت بروید عریضه بنویسید. رفتیم و در جایی نشستیم. از آنجا که همسرم، شقایق منصوری ساحل یلدا قطره، شاعر است و قلم توانایی دارد (یک ماه پیش با آن قلم توانا حجاب حاجزم را پاره کرد)، به سرعت عریضه‌ی زیبایی نوشت. عریضه‌ را که نزد قاضی بردیم قاه قاه خندید و گفت:

«شما عریضه‌نویس هستید؟»

گفتیم نه، ولی می‌توانیم عریضه‌ بنویسیم و نوشتیم. قاضی گفت:

«پیش دروازه‌ی دفتر من سه نفر می‌نشینند که کارشان عریضه‌نویسی است. در همین رشته تحصیلات دارند. بروید به آنان بگویید عریضه‌ بنویسند».

یکی از آن عریضه‌نویسان عریضه‌‌ی طلاق ما را نوشت و هزار افغانی گرفت. نزد قاضی برگشتیم. قاضی گفت که شما اول باید با همدیگر جنگ کنید، بعد می‌توانید طلاق بگیرید. گفتیم ما نمی‌خواهیم بجنگیم؛ فقط اختلاف سلایق و علایق داریم. قاضی قبول نکرد. گفت:

«در دین ما طلاق منع شده. مگر این‌که دلیل طرفین قانع‌کننده باشد. یعنی شب و روز با هم بجنگند».

هرچه با قاضی بحث کردیم قانع نشد. بیرون رفتیم. در بیرون دفتر ِ قاضی، شقایق منصوری ساحل یلدا قطره، یعنی همین همسر بنده، که قبلا اسمش را یک بار گفتم، فکری به خاطرش رسید. گفت که اگر مقداری پول چای به قاضی بدهیم شاید به طلاق ما رضایت بدهد. برگشتیم. قاضی تا ما را دید، تبسم کرد و گفت:

«جدا شدید؟»

من گفتم نه، ولی یادمان آمد که امروز وقت‌تان را زیاد گرفتیم. شقایق منصوری ساحل یلدا قطره جان و من برگشتیم که این 50 هزار افغانی را به عنوان پول چای…

قاضی نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم. دست خود را به علامت «ساکت باش!» بلند کرد، اما چیزی نگفت. پس از چند دقیقه سکوت مطلق، گفت:

«چون سعی کردید به قاضی شرع رشوت بدهید، نود هزار افغانی می‌شود. چهل هزار اضافه کردم که دیگر هیچ وقت به یک قاضی چنین اهانتی نکنید. من می‌توانم هردوی‌تان را به زندان بیندازم، اما احساس انسانی‌ام نمی‌گذارد سخت‌تر از این مجازات‌تان کنم».

50 هزار افغانی را نزد قاضی گذاشتیم و تصمیم گرفتیم که چهل هزار از دوستان قرض بگیریم و فردا باز بیاییم.

قرار شد تا شام هر کدام از ما 20 هزار افغانی از دوستان خود قرض بگیریم و به خانه برگردیم. شام که به خانه برگشتیم دست هردوی ما خالی بود.

عارفه به همسرم گفته بود همین امروز همه‌ی پول‌های خود را به زلزله‌زدگان هلمند فرستاده (البته تمام رسانه‌های مزدور وقوع زلزله‌ در هلمند را تکذیب کرده بودند). دوست من همایون به من گفت:

«امروز کل پیسه‌ام را به جمعه‌ خان دادم. برو جمعه خان را پیدا کن. خدا کند تا حالا مصرفش نکرده باشد».

جمعه خان را پیدا کردم. گفت:

«تو هیچ وقت از همایون گپ راست شنیدی؟»

گفتم خیلی خوب، خودت مقداری پول به من قرض بده. گفت:

«ببین لالا، من پول کم قرض نمی‌دهم. چون خواستنش سخت می‌شود. اگر 200 هزار افغانی می‌گیری، بدهم».

گفتم:

«زنده باشی. خدا به بچه‌هایت عمر دراز بدهد. تو آن 200 هزار را بده، من 40 هزارش را مصرف می‌کنم، 160 هزارش را فردا پس می‌دهم».

همایون گفت:

«نشد دیگر. من نمی‌توانم آن پول را تا یک سال از تو پس بگیرم».

یک لحظه با خود فکر کردم «خوب، نگیر. پیشم باشد». ولی فورا یادم آمد که با این همه دزد در پایتخت نگه داشتن 160 هزار افغانی در خانه کار بسیار خطرناکی است. معذرت خواستم. نتوانستم به ریسکی چنان بزرگ دست بزنم.

سهیلا و ناجیه و سویتا و زرمینه هم به همسرم کمک نکرده بودند. علی احمد و بصیر و کاوه و شمس و استاد جانگداز به من جواب منفی داده بودند.

به همسرم، شقایق منصوری ساحل یلدا قطره، که اسمش را یک‌بار در بالا دیدید، گفتم:

«به نظر تو ما می‌توانیم از همدیگر طلاق بگیریم؟»

شقایق منصوری ساحل یلدا قطره گفت:

«خواستن توانستن است. اگر بخواهیم می‌توانیم».

اما سرانجام ما نتوانستیم. می‌خواستیم اگرچند.

(خیلی خوب، جمله را نمی‌توان با اگرچند ختم کرد. ولی واقعا می‌میرید اگر در این بحبوحه‌ی طلاق یک لحظه بحث گرامر را کنار بگذارید؟).

چرا نتوانستیم؟ به خاطری که شرایط دیگر خواستن توانستن است را نداشتیم. یا باید قاضی را متقاعد می‌کردیم که رشوت نطلبد؛ یا دوستان دیگری انتخاب می‌کردیم که در بحبوحه‌ی طلاق (که برخلاف دیگر بحبوحه‌ها بحبوحه‌ی خطرناک و حساسی است) حاضر شوند به ما پول قرض بدهند؛ یا باید شجاعت به خرج می‌دادیم و می‌گفتیم گور پدر قاضی، خود ما سند طلاق خود را امضا می‌کنیم…

نشد. من و شقایق منصوری ساحل یلدا قطره با هم ماندیم. تا چه وقت قلم توانای این شاعر بی‌رحم باز بر قبرغه‌ی من فرود بیاید.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *