عقل تکنیکی آدم، هوشِ قانونی آدم، میگوید سنگسار یک فاجعه است. برایش و دربارهاش شعر نگو؛ کاری بکن. برای زنی که در زیر باران سنگ خونین میشود و زندگی خود را از دست میدهد، نی ننواز، مرثیه نخوان و قیافهی سوگوار نگیر؛ کاری بکن.
این درست است. در آن فاصله که من کتابچهام را از قفسهی کتابهایم پایین میآورم، قلم رواننویسی پیدا میکنم و مینشینم تا درد سنگسار شدن یک زن در یک روستای پر از خشونت افغانستان را بر کاغذ تصویر کنم، مردان دیگری آن زن را از خانهاش بیرون میآورند، به رفتن به قتلگاه وادارش میکنند، چادریاش را بر دور تنش میپیچند و در چالهی کوچکی در وسط میدان مینشانندش. آن زن وجود دارد و یک تصویر مبهم در خیال من نیست؛ آن سنگها واقعیاند و آن مردان خشمگین به راستی میخواهند آن زن را سنگسار کنند. میدانِ سنگسار میدان خُرد شدن یک سر با هزار سنگ است و حیاتی که تلف میشود. میدانِ سنگسار پایان هرچه شعر و سخن و تخیل است. عرصهای است برای برهنه شدن خشنترین تمایل آدمی به زخم زدن؛ ساحتی است برای زشتترین و بیپرواترین برخورد آدمی با جانِ زنده.
حال، اگر کسی را پروای حیات آدمی و حق زندگی است، باید آستین بالا بزند و برای آنانی که ممکن است قربانیان بعدی سنگسار باشند کاری بکند. همه از سرودن شعر و مرثیه و از دیدن و شنیدنشان خستهاند. برای همهی ما روشن شده است که یک غزل دلشکن دربارهی رنجِ یک زن هرگز حریف شمشیر واقعیای نمیشود که سر آن زن را از تن جدا میکند. لشکری از مردانِ سرشار از یقین و غضب سنگ در کف بر دور زنی حلقه زدهاند تا یکی حکم خدا یا شریعت یا غیرت را بخواند و آنان سنگهای خود را بر فرق آن زن بکوبند. شاعر و سخنگر و نگران حقوق بشر با آن دیوار ضخیم و رخنهناپذیر یقین و غضب چه میتواند گفت و چه میتواند کرد؟
سخن من هم در اینجا دربارهی آن قربانی که سنگسار میشود نیست. این که میگویم سنگسار غمانگیز است، تنها برای قربانی نیست. سنگسار از منظر دیگری نیز غمانگیز است:
زندگی در چشم آن مردان سنگ در کف و خشمگین چقدر نازیباست. وقتی که خنده آزارتان میدهد، عشق اعصابتان را خراب میکند، زیبایی را خطر میبینید، آزادی وجودتان را از نفرت لبریز میسازد و از دیدن شادی خُلقتان تنگ میشود، زندگیتان چقدر ظلمانی باید باشد. برای انسانی که زن سنگسار میکند، کل زندگی باید تجربهی زشتی باشد. آفتاب گرمابخش صبحگاهی: بیربط. هلهلهی طربناک کودکان در راه مکتب: اعصابخُردکن. خیل پرستوهای چرخنده و آزاد در آسمان روستا: بیربط. دستان مشتاق و محتاج یک کودک بر گردن مادر: بیربط. شادی دختر جوان عاشق از دیدن پسری که به او دل داده: خشمآور. وزش نرم نسیم بر شاخههای پرگلِ بادام: پوچ. صدای دریا: بیربط. رقص هزاران ستاره در ژرفای آبی آسمان: بیمعنا. خلوتِ خاموش با خود: تلخ…
برای مردی که زن سنگسار میکند هیچ چیز زندگی خوب نیست. برای او زندگی سلسلهی درهم رفتهای از خشم ورزیدن و تحقیر کردن و حقارت دیدن و سیلی زدن و لگد خوردن و نفرت و انتقام و طعن و لعن است. در چشم او هر جلوهای از «رواداری» نشانهی انحطاط و فساد است. او نمیتواند شادی را برای هیچ کس –از جمله خودش- روا دارد. او نمیتواند به عشق جواز دهد و به زیبایی جز با چشم کین نگاه کند.
سنگسار غمانگیز است، چون نشان میدهد که در جایی که سنگسار هست جانها چقدر تاریک و روانها تا کجا ظلمانیاند. سنگسار غمانگیز است، چون نشان میدهد که چه مایه عشق و زیبایی و نشاط و رواداری در سنگسارستان تلف میشود- نه فقط برای قربانی، بل برای قربانیکننده نیز.