محمدموسا شفق
یادداشت: جورج اورول، نگاه هنری-تمثیلی به انقلاب روسیه دارد و هاناآرنت نگاه تحلیلی-تاریخی به انقلابهای فرانسه، روسیه و امریکا. این یادداشت، مبتنی بر آرایی این دو، در دو اثرشان «مزرعهی حیوانات» و «انقلاب» است.
رمان «مزرعهی حیوانات» جورج اورول نخستین بار در سال 1945 میلادی در انگلستان به نشر رسید. این رمان، روایت کلیلهدمنهایوار از انقلاب کمونیستی 1917 میلادی در روسیه و بهخصوص دوران حاکمیت جوزف استالین است.
حوادث رمان، در میان گروهی از حیوانات مختلف -که هرکدام نمادی از طبقات مختلف اجتماعی و حتا افراد هستند مانند خوکها، اسبها، خرها، گوسفندها، سگها، مرغان خانگی، کبوترها، اردکها و زاغها- اتفاق میافتد. شروع رمان، با گفتن خواب میجر پیر که همان گراز سفیدیال و صاحب مدال است (مارکس و لنین) آغاز میشود. میجر در جمع حیوانات به ایراد سخنرانی میپردازد و از وضعیت نکبتبار حیوانات ابراز نارضایتی میکند. او مسئول همهی این بدبختیهای انسان (نظام سرمایهداری) را معرفی میکند: «انسان تنها مخلوقی است که مصرف میکند و تولید ندارد. انسان شیر نمیدهد؛ تخم نمیگذارد و آنقدر ضعیف است که عرضهی کشیدن گاوآهن را هم ندارد. سرعتش در دویدن به پای خرگوش هم نمیرسد.» (اورول، 1397: 10)
میجر برای رهایی حیوانات از چنگال انسان، خوابش را میگوید. خواب میجر تداعی سرودی است که سالها پیش، در کودکی او، پدر و مادرش برای او زمزمه میکردند. او میگوید دیشب آن سرود را که نامش «سرود وحوش انگلیس» است دوباره در خواب دیده است. میجر با خواندن این سرود حیوانات را به وجد میآورد:
«… نوید رهایی نثار شما/ز ایام زرین بدین سرزمین/ز طاغوت انسان رها میشوید/رهایی سرانجام بخت شماست/چمنهای سرسبز این سرزمین/لگدکوب سمهای سخت شماست/نه یوغی به گردن، نه زینی به پشت/عنان از دهانهای تان دور باد/و شلاق انسان بیرحم و پست/همی تا ابد خوار و منفور باد/ز کاه و ز شبدر، ز یونجه ز جو/تو را خوان نعمت چنان گسترند/که اندیشه انگشت حیرت گزد/چو بیند همه گاو و خوک و خرند/مشعشع شود آسمان وطن/زلال و گوارا شود نهرها/هوا عنبرین و زمین غرق نور/چو آزاد گردیم و شاد رها/سزد گر بدین ره ز جان بگذریم/که کاری است صعب و خطیر و سترگ/سرانداز و شیدا، خر و گاو و خوک/شتابان به میدان جنگی بزرگ… .» (همان: 16)
میجر در پایان، از یک شورش رهاییبخش (انقلاب پرولتاریا) خبر میدهد و بهگونهی پیشگویانه وقوع آن را دیر یا زود حتمی میداند. شورش اتفاق میافتد؛ جونز (نیکولای دوم، آخرین حاکم تزار روس) برکنار میشود و مزرعهی اربابی به دست حیوانات میافتد. حیوانات اولین کاری که میکند نامش را میگذارد: مزرعهی حیوانات. پیشگام حیوانات خوکهایند؛ چون در هوش و ذکاوت از دیگر حیوانات پیشگاماند. سرآمد خوکها دو خوک به نامهای ناپلئون و اسنوبال است. ناپلئون در واقع استالین است؛ بهدلیلی که انقلاب فرانسه نیز توسط ناپلئون تبدیل به نظام دیکتاتوری شد. اسنوبال snowball یا توپ برفی، نماد تروتسکی -نویسنده و انقلابی روسی که سخنور ماهری بود- است. او با استالین اختلاف نظر داشت. اما در برابر عزم آهنین استالین ناچیز بود. مانند برف برّاق بود ولی در برابر منش استبدادی استالین مانند توپ پرتاب و ذوب شد. سرانجام تروتسکی توسط استالین از حزب اخراج و از کشور متواری شد و در مکزیک توسط عمال جاسوسی شوروی وقت ترور شد.
پس از پیروزی، حیوانات و در رأس ناپلئون و اسنوبال پس از مطالعاتی، اصول حیوانیت (مانفیست حزب کمونیست یا قانون اساسی) را در هفت فرمان خلاصه نمود: «1. بر دو پا رونده دشمن است. 2. بر چهارپا رونده و یا بالدار دوست است. 3. هیچ حیوانی نباید لباس بر تن کند. 4. هیچ حیوانی نباید بر تخت بخوابد. 5. هیچ حیوانی نباید خمر بنوشد. 6. هیچ حیوانی نباید حیوانی دیگر را بکشد. 7. همهی حیوانات برابرند.» (همان: 28) آنان، این هفت فرمان را در یک طویلهی بزرگ با خط زرین نوشتند تا همهی حیوانات ببینند.
در طول رمان که در واقع بیان نمادین وقایع اتحاد جماهیر شوروی دوران استالین است؛ مخالفتها بین ناپلئون و اسنوبال اوج میگیرند و سرانجام اسنوبال مجبور به فرار شده و برای همیشه مزرعه را ترک میکند.
اگر بگذریم از فرازو فرودهای داستانی، اتفاقات بهگونهی سمبولیک تاریخ شوروی را بهویژه در عصر استالین به تصویر میکشد. از جنگهای داخلی گرفته تا جنگ جهانی دوم، تصفیههای وحشتناک درونحزبی، اعدامهای بدون محاکمه، اردوگاههای کار اجباری، ساختن پولیس مخفی، کشتارهای دستهجمعی که همه حکایت از صعود گراف خودکامگی دارد.
جورج اورول، فرایند نظام توتالیتری را دایرهای ترسیم میکند. نقطهی آغاز، شکست تزار است و ساختن آرمانشهر توسط قانون حیوانیت/اصول حیوانیت در هفت فرمان. این فرامین منشأاش همان سرود وحوش انگلیس است که میجر در خواب دیده بود. سپس در واقعیت، بندهای این فرامین یکی پی دیگر، توسط ناپلئون نقض میشود و در پایان رمان، پس به نقطهی اول برمیگردد و مزرعهی حیوانات نامش دوباره میشود: مزرعهی اربابی. ناپلئون به نمایندگی از حیوانات، با انسانها پیل کینگتون (چرچیل نخستوزیر وقت انگلستان) و فردریک (فردریک در پایان رمان همان روزولت رییسجمهور وقت امریکا است و در وسط رمان هتلر رهبر آلمان نازی) آشتی میکند و میگوید آن داعیههای استقلالطلبانهی حیوانات (خواست جامعهی اشتراکی و سوسیالستی) خزعبلاتی بیش نبوده است و اساسا بین ما یک سوءتفاهم پیش آمده بود! پایان رمان، تداعیکنندهی نشست تاریخی استالین، چرچیل و روزولت در ذهن خواننده است که پس از ختم جنگ جهانی دوم، هرسه در استراحتگاهی در ساحل دریای سیاه بهنام یالتا دور هم جمع شدند و محصول این نشست دو قطبیشدن جهان شد که دیوار برلین مرز نیم کرهی غربی و نیم کرهی شرقی بود. (یالتا جلسهای که دنیا را عوض کرد: http//www.bbcpersian.com)
رمان مزرعهی حیوانات، جهتهای مختلف نظامهای توتالیتر و خودکامه را آفتابی میکند. از جمله اینکه ناپلئون حکم کرده بود هفتهی یکبار مراسمی بهنام تظاهرات خودجوش! برگزار گردد. همچنان از موفقیتها و پیروزیهای ناپلئون به انحای مختلف تجلیل شود و در این برنامهها، گونههای مختلف حیوانی (طبقات جامعه) با نظم ویژه و ترتیب خاص، مطابق منزلت و شأنشان در نزد ناپلئون مانند سربازان ریژه بروند و شعار «زنده باد رفیق ناپلئون» را با صدای بلند و رسا همه با هم تکرار کنند. در این میان گوسفندان از همه طرفداران پروپاقرص تظاهرات خودجوش! بودند. (اورول، 1397: 116-117)
گوسفندان در طول رمان، گروه حیوانیاند که مطیع و فرمانبردار ناپلئوناند. طوطیوار و دنبالهروانه چیزهایی را که ناپلئون و عمالش به آن گوشزد میکنند، گوسفندان آن موارد را تقلید نموده و هرجا لازم میشد با بعبعشان شعار میدهند. از جمله این شعار را در ابتدا و اواسط رمان (که در واقع تا اواسط حاکمیت استالین است) همیشه با آواز بلند در میان حیوانات میخواندند: «چهارپا خوب، دوپا بد.» تا اینکه سرانجام گوسفندان برای مدتی، توسط ناپلئون در مزرعهای دور از دیگر حیوانات بهخصوص باکسر (مظهر پرولتاریای وفادار) پرورش مییابند. پس از ختم یک دوره پرورش جداگانه که شبیه یک ضیافت است، در یک جلسهی رسمی در حضور ناپلئون که اکنون ژست جونز (تزار) را به خود میگیرد و بسی ترسناکتر از او است؛ گوسفندان شعار فوق را که چکیدهی قانون حیوانیت را تشکیل میداد، چنین تحریفگونه بهصورت دستهجمعی میخوانند: «چهارپا خوب، دو پا بهتر!» (همان: 134)
خوانش منحرفانهی گوسفندان از شعار اصلی قانون حیوانیت، همه را بهتزده میکند و این آخرین دستبرد به فرمانهای هفتگانهی قانون حیوانیت توسط ناپلئون است که به واسطهی گوسفندان به دیگر حیوانات ابلاغ میشود.
سویهی دیگر نظامهای خودکامه، پناهآوردن ناپلئون به دامن موززکلاغه (کلیسا و نمایندهی دینی) است. حیوانات واقعا گیجشده بودند که «داستانهای او (موزز کلاغه) دربارهی کوه پر از شهد و شکر دروغ است. (منظور از شهد و شکر، اشارهی طنزآمیز به وصف سرزمین کنعان در کتاب مقدس، مبنی بر جاریبودن شیر و شهد در نهرهای آن است.) اما در عین حال به او اجازه داده میشد تا در مزرعه بماند و دست به سیاه و سفید نزند. حتا هر روز لبی هم از آب جو تر کند.» (همان: 119)
در تاریخ شوروی، استالین پس از مدتها دوری با کلیسا، دوباره به دامن کشیشان پناه آورد و در بهار 1944 میلادی، با کشیش امریکایی بهنام پدر اورلمانسکی ساعتها پشت دری بسته جلسه کرد تا حمایت پاپ و کلیسای کاتولیک را جلب کند. (همان: 154)
رمان، رابطهی خودکامگی و ستایشگری را نیز برملا میکند. اکنون دیگر با لفظ خشک و خالی حیوانات ناپلئون نمیگفتند. بلکه «پیشوای ما رفیق ناپلئون» خطاب میکردند. خوکها خوش داشتند پدر چرندگان و پرندگان، ابوالهول آدمیزاد، حامی گوسفندان … خطاب کنند. مرغان به همدیگر میگفت: در ظل عنایات پیشوای ما، رفیق ناپلئون، در شش روز پنج تخم گذاشتهام… . یا وقتی گاوی از برکه آب میخورد، به دیگری میگفت: از دولت سر پیشوا رفیق ناپلئون، این آب عجب آب خوشگواری است! زبان حال ساکنان مزرعه، شعری بود از مینیموس که آن را همیشه زمزمه میکردند: یار یتیمان/چشمهی جوشان/جان من گیرد شرر/همچو خورشید فلک/چون فتد بر چهر عالم تاب تو/رفیق ناپلئون/روزیدهندهای/روزیخوارانی/شادی و راحت عطا میکنی/روشنیبخش دلهای مایی/برخورد و کلان ولایت داری. (همان: 95-96)
این بخش ستایشگری و خودکامگی، مشابهت تام با قصاید مدحی زبان فارسی دارد که شاعران مداح در دربار سلاطین غزنوی و سلجوقی در مدح آنان، زمین و زمان را به هم میبافتند تا لقمهی نانی بهدست آورند. این قصاید چنان اغراقآمیزند که شاید نظیر این مداحیهای غلوآمیز در دیگر زبانها بسیار کم پیدا شوند.
رمان مزرعهی حیوانات، اوج خودکامگی را در تحریف فرمان شماره هفتم قانون حیوانیت به نمایش میگذارد. این زمانی است که کلوور به بنجامین(خر) گفت: چشمانم خیره شده است؛ بیا برایم فرمانها را بخوان که چه است؟ چون سالها سپری شده و یادش نمانده است. بنجامین میبیند که هفت فرمان در یک فرمان توحید شده و چنین نوشته است: «جملگی حیوانات برابرند؛ ولی عدهای در برابری اولیترند.» (همان: 134)
حیوانات با آرزوی محققشدن روئیای میجر که هستهی آن را فرمان شماره هفتم قانون حیوانیت تشکیل میداد، مبنی بر اینکه «همه حیوانات با هم برابرند» برعلیه جونز قیام کرده بودند و این همه رنج را تحمل میکرد. اما اکنون به چشم سر میدید که نه در عمل چنین است و نه در لوح محفوظ مزرعهیشان از آن آرمانشهر نشانی. اینجا نقطهی وصل حرکت دایرهوار عدالتخواهی آرمانگرایانه با روش انقلابی است که سرانجام به استبداد منتهی میشود. پیوند نقطهی آغاز و نقطهی پایان، خود تکمیل دایرهی استبداد است. رسیدن پایان رمان، به نقطهی آغاز از نگاه سیر حوادث، آدم را به یاد این سخن توکویل میاندازد: «بعید نبود انسان باور کند که هدف انقلاب بازگرداندن رژیم سابق است نه سرنگونی آن.» (آرنت، 1397: 62)
در پایان مزرعهی حیوانات نیز، ناپلئون شده همان جونز. جونزی که توسط گروههای مختلف حیوانات برای رسیدن به زندگی عادلانه و عاری از خشونت سقوط داده شد. زمانی این وضعیت منزجرکننده میشود که باکسر دیگر توان کارکردن ندارد و هنگام کار در میان گِل و لای نقش زمین میشود و از دماغش خون میآید. ناپلئون نه تنها او را به بیمارستان نمیبرد؛ بلکه توسط یک گاری به مسلخگاه اسبها میفرستد. آیا این دقیقا تحقق سخن ورنیو نیست که گفته بود: «انقلاب است که فرزندان خود را میبلعد.» (همان: 69)
هاناآرنت در کتاب «انقلاب» به این باور است: «هیچ چیز طبیعیتر از این نمینماید که جهت و گرایش یک انقلاب از پیش به وسیلهی حکومتی تعیین شود که بر اثر انقلاب سرنگون شده است و بنابراین هیچ چیز ظاهرا قابل قبولتر از این نیست که امر مطلق جدید یعنی انقلاب مطلق، بر مبنای سلطنت مطلقهای که پیش از انقلاب وجود داشته توجیه شود و سپس این نتیجه حاصل گردد که هرچه حکومت پیشین مطلقالعنانتر باشد، انقلابی که پس از آن میآید مطلقتر و مستبدتر خواهد بود. شاهد این مدعا انقلاب فرانسه در سدهی هجدهم و انقلاب اکتبر در قرن کنونی است که آن هم انقلاب فرانسه را نمونه قرار داد.» (همان: 222)
به باور آرنت، نهتنها نظر به شواهد تاریخی بلکه از نگاه معناشناسی (Semitics) نیز، واژهی (revolution) یا انقلاب معنای بازگشت را میدهد. یعنی گردش بهجای اول. (همان: 58) به همان خاطر کلمهی (revolution) اصلا از اصطلات اخترشناسی است. جالب است که معادل آن در زبان فارسی (انقلاب) نیز معنای دَور یا گردش را میدهد و از اصطلاحات نجومی است. چون انقلاب شتوی و انقلاب صیفی.(همان: 56-57) آنگونه که ستارگان در آسمان بر مدار مشخص میچرخند؛ انقلابهای سیاسی در زمین نیز، پس از تلفات انسانی و خسارات مالی و ویرانی به نقطهای میرسند که در آغاز انقلابیان بر علیه آن مبارزه را آغاز کرده بودند.
جذابترین شعار انقلابهایی با گرایش چپ، پیادهکردن عدالت اجتماعی است. مارکسیستها، با شعار مبارزه علیه تضاد طبقاتی و تحقق عدالت اجتماعی، مردم را دعوت به انقلاب میکردند/میکند. عبدالکریم سروش متفکر ایرانی به این باور است که تشخیص مارکس در شناسایی مشکل جامعه (بیعدالتی) دقیق بود، اما دارویی را که تجویز کرد اشتباه بود. البته این نگاه سروش، متأثر از فیلسوفانی مانند کانت، هایدگر و کارل پوپر است که خودش نیز به آن اعتراف میکند. پوپر میگفت؛ پیامدهای یک انقلاب پیشبینیناپذیر است و این پیشبینیناپذیری باعث میشود تا نتیجهی تلاشهای رهبران و رهروان راستین انقلابها نتیجهی عکس بدهد. احمد شاملو، نیز سخن نغزی در این مورد دارد: «توفان، فرزندان ناهمگون میزاید.»
یکی دیگر از کسانی که تحقق عدالت اجتماعی و سوسیالیزم را از مجرای انقلاب ناممکن میداند، فردریک فون هایک اقتصاددان و فیلسوف لیبرال آلمانی است. هایک به این باور است: «پارهای از چیزها هستند که یا خودبهخود وجود دارند یا اگر وجود ندارند، ما نمیتوانیم آنها را ایجاد کنیم. از دستمان میگریزند و محو میشوند. به عبارت دیگر، یا تولد طبیعی پیدا میکند و یا در اثر سزارین میمیرد… عدالت اجتماعی درست چنین چیزی است. عدالت یک نظم خودجوش است. نظمهای خودجوش مثل زبان و فرهنگ، چیزهایی هستند که خودشان پیدا میشوند، خودشان در جامعه سبز میشوند و میرویند؛ به ارادهی کسی و کنترل و نظارت کسی بستگی ندارد؛ بلکه پارهای از آنها چنان هستند که اگر شما عزم بر ایجادشان کنید؛ از بین میروند.» (سروش، 1392: 31-32)
به باور هایک، وقتی عدالت قرار باشد از بالا تطبیق شود، در عمل بهجای سوسیالیزم ما شاهد تمرکز قدرت و سینترالیزم خواهیم بود. به نظر او اینکه تا حالا این همه برنامهریزی در راستای تحقق عدالت شده است و این برنامهها (با روش انقلابی) ناکام بوده است؛ بهدلیل خود همین برنامهها بوده است.
سخن هایک، در قسمت ناکامی انقلابها در امر عدالت اجتماعی نظر به شواهد تاریخی حداقل در قرن بیستم درست است. انقلابهایی با گرایش چپ، از اتحاد جماهیر شوروی گرفته تا کوبا، ونیزوئیلا، کرهی شمالی، کشورهای عربی و افغانستان، همه در امر تحقق عدالت اجتماعی با شکست مواجه شدند. حتا انقلاب غیرسوسیالیستی (سوسیالیزم بهعنوان یک ایدئولوژی مشخص) فرانسه که آن همه پشتوانهی عظیم فکری و تیوریکی داشت و اثرگذاری جهانی آن برکسی پوشیده نیست، نیز به سرنوشت مشابه انقلابهای سوسیالیستی مواجه شد.
روبسپر از سخنگویان و پیشگامان انقلاب فرانسه بود که در اوایل انقلاب مردم پاریس طی آییننامهای ویژه به او لقب «مرد فسادناپذیر» را داده بودند؛ اما وقتی همین آدم به قدرت رسید تنها در فاصلهی بین 12 جون تا 28 جولای 1794 میلادی، نزدیک به 1400 نفر را اعدام کرد. روبسپیر حکومت خودش را «خودکامگی آزادی» لقب داده بود.(آرنت، 1397: 37-38)
جالب است که کمونیستها از دیکتاتوری پرولتاریا سخن میگفت و روبسپیر از خودکامگی آزادی که در نهایت مخرج مشترک انقلابیون مارکسیستی و غیر مارکسیستی همان روئیایی دیکتاتوریپروری است.
منابع:
1. آرنت، هانا (1397). انقلاب، ترجمهی عزتالله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی.
2. اورول، جورج (1397). مزرعهی حیوانات، ترجمهی صالح حسینی و معصومهنبیزاده، تهران، انتشارات دوستان.
3. سروش، عبدالکریم (1392). ادب قدرت، ادب عدالت، تهران، نشر صراط.
4. یالتا جلسهای که دنیا را عوض کرد: http//www.bbcpersian.com