محمدحسین سرامد، پژوهشگر در موسسهی حقوق بشر و دموکراسی افغانستان
حملههای تروریستی بر شفاخانه و زایشگاه در دشت برچی کابل و مراسم تشییع جنازه در ولسوالی خیوهی ننگرهار آنقدر فاجعهبار و تأسفانگیز است که مغز استخوان آدم را میسوزاند. این البته تنها حادثه از این نوع نیست؛ در روزهای گذشته و در طول این سالهای تلخِ وحشت و خشونت هزاران مورد از اینگونه جنایتها در گوشه و کنار این خاک نفرینشده اتفاق افتاده است.
آنچه مایهی ترس و نومیدی است، تنها حادثههای امروز نیست، بلکه بیشتر تداوم دیرسالهی این وضعیت و چرخهی تکرار فزایندهی خشونت و جنایت است که کام آدم را تلخ میکند، وگرنه مواردی حتا وحشتناکتر و خشونتبارتر از رویدادهای امروز را بارها تجربه کردهایم. تکرار و تداوم فاجعه، این وضعیت را برای بسیاریها، از جمله برای مسئولان دولت، به امری عادی و هرروزه تبدیل کرده است. به همین خاطر است بدون آنکه بشرمند، بعد از هر حادثه با زبان تکراری و ملالآور تنها به «محکومکردن» حادثه اکتفا میکنند و سپس چند آمار ضد و نقیض، غیردقیق و دروغ از تعداد کشتهها و زخمیها ارایه میدهند و دو روز بعد همهچیز تمام میشود و سپس فراموشی و خاموشی در تمام سطوح حاکم میشود: چه در سطح حکومت بهعنوان مرجع مسئول رسیدگی به این جنایات و چه در جامعه به مثابه هدف و «بستر» همیشگی این جنایات. آنگاه مصیبت فاجعه محدود میشود به چاردیواری تنگ خانههایی که عزیزانشان را از دست دادهاند. و بعد همه فراموش میکنیم و شاید تنها بعضی از ما نگران و منتظر فاجعهی بعدی میمانند.
حقیقت این است که تنها نفرت و تعصب برخاسته از دین و آیین حاکم بر این مردم و کینهی ناشی از قومیت و قبیلهگرایی در این کشور میتواند چنین جنایتهایی را به بار بیاورد. اما آیا میتوانیم این سخن را بگوییم؟
آنچه چشمانداز آینده را تاریک و نومیدکننده میکند، این است که این وضعیت فاجعهانگیز را نمیتوانیم به پرسش بگیریم. زیرا نه توان پرسیدن را داریم و نه مجال آن را.
منظور از پرسیدن، نقزدن در فیسبوک و هیاهو راه انداختن و نوشتن چند جمله دو و دشنام به آدرس آن یا این شخص یا گروه نیست. شرط پرسیدن از این وضعیت، آگاهی با بستر سیاسی- اجتماعی و زمینههای تاریخی آن است. کسب این آشنایی مستلزم جستوجو و تلاشهای فکری فراوان است. مسایل اجتماعی ریشههای دور و دراز در تاریخ دارند: در تاریخ باید مناسبات اجتماعی و سازوکار قدرت و سیاست را جستوجو کرد تا فهمید که زمینه برای وقوع وضعیت فعلی چگونه مساعد شده است و چگونه افراد و گروههایی میتوانند با خود فیصله کنند و تصمیم بگیرند که دست به چنین جنایتهای وحشیانهای بزنند.
ریشهها و زمینههای وضعیت فعلی در افغانستان را هم باید در تاریخ پرجنجال این کشور و مناسبات اجتماعی و سیاسی فاجعهآفرین آن جستوجو کرد. در این جستوجو طبعا پای همه متغیرهای تأثیرگذار به میان کشیده میشود: دین، مذهب، قومیت، قبیله، سیاست، ساختار غیرمردمی و انحصارگرانه قدرت و منابع، کارگزاران سیاسیِ فاسد قومی و مذهبی، مافیای اقتصادی، بازیهای ویرانگر و نفرتافکنانه سیاسی در سطح منطقه و جهان و موقعیت و نقش نامناسب افغانستان در این بازیها، و صد البته بیظرفیتی، ناتوانی و فساد رهبران و زمامداران سیاسی کشور از دههها پیش تاکنون. این مطالعات و جستوجوها هرچه پردامنهتر و عمیقتر باشد و گستره تاریخی بیشتری را پوشش دهد، رهآوردش برای درک وضعیت فعلی میتواند مفیدتر و روشنکنندهتر باشد. مثلا باید بررسی کرد که ابتذال شرمبار رهبران سیاسی، فساد گسترده در تمامی بدنهی ادارات عمومی (اعم از دولتی و غیردولتی، خارجی و داخلی)، سیاست قومی، مافیای اقتصادی و سیاسی و بسا عوامل داخلی و خارجی دیگر در دورهی فعلی پس از سقوط طالبان چه نقشی در افزایش و گسترش خشونت و نفرت در کشور داشته است. دوره وحشت و سبعیت طالبانی و ویرانگری مجاهدین و استبداد و سرکوب حکومتهای کمونیستی چه سهمی در این وضعیت فاجعهآمیز دارد. افزون براینها، میتوان برخی ریشههای وضعیت منازعهآمیز کنونی را بهراحتی در دروه سلطنت آل یحیی و استبداد و سرکوب عبدالرحمانی و حتا پیشتر از آن جستوجو کرد. از جنبههای ایدئولوژیک این دامنه هم در ابعاد مکانی و هم در ابعاد زمانی آن گستردهتر هم میشود.
ما بسیار کم، تقریبا در حد هیچ، به این جستوجوها پرداختهایم و نتوانستهایم مسایل خود را از این منظر صورتبندی کنیم و به طرح پرسشهای معنادار و راهگشا بپردازیم. آنچه ما گفتهایم و نوشتهایم، از حد گزارشهای سطحی و اغلب تخطئهآمیز و نادرست فراتر نرفته است. از بررسی انتقادی تاریخ دو-سه قرنه این کشور بگذریم، بلکه رویدادهای خاص و مهمی همچون مشروطیت و استقلال و کودتا و انقلاب و پیامدهای آن با نگاه انتقادی بررسی نشده و حتا هیچ یک از مدعیان، تحلیل انتقادیای از دوران فعلی بعد از سقوط طالبان ارایه نتوانستهاند.
افزونبراین، مجال طرح پرسش از این وضعیت را نداریم. زیرا فضای عمومی آنقدر مسموم و مبتذل شده که تا بروی سراغ عوامل و زمینههای این وضعیت، میافتی به چالههای عمیق قومیت و مذهب و سیاست. تا آنجا که حتا خود قربانیان فجایع هم خود را از این چالهها بیرون کشیده نمیتوانند و این شکافهای فاجعهانگیز را به پرسش گرفته نمیتوانند. بعد از هر رویداد هم فضا میافتد به چنگال هیاهوی فیسبوکیان و جنگ تهمت و دشنام و توهین در جبهههای قومی، مذهبی، زبانی، سیاسی و … در این وضع هیچ کسی، هیچ سیاستی، هیچ سیاستمداری، هیچبرنامه و طرحی قابل پرسش و قابل نقد نیست. زیرا اغلب سیاستمداران بر بستر شکافهای قومی (و مذهبی و زبانی و …) تکیه زدهاند و برنامهها و پالیسیها هم براساس این گرایشها طرح شدهاند و طبعا هردو از حمایت گروههای قومی (و مذهبی و زبانی و…) خاص برخوردارند. بدینسان، بحث به انحراف کشیده میشود و اصل مسأله نابود میشود.
این وضعیت بیانگر ناتوانی ما در پرسیدن از فاجعه است. فاجعه هر روز اتفاق میافتد، ولی ما نمیتوانیم آن را به پرسش بگیریم. پرسشی هم اگر طرح میشود عمق کافی ندارد. این را میتوان از پاسخهای سطحی و روزمرهای که به آن داده میشود پی برد. به مراجع پاسخدهنده توجه کنیم: مسئولان دولتی و مقامات امنیتی، دانشگاهها و مراکز تحقیقی، جامعهی مدنی و حتا مدعیان اندیشه و نظر چقدر توانستهاند در روشنشدن این وضعیت کمک کنند؟
حقیقتا ما نمیتوانیم بپرسیم که «چرا اینگونه جنایات اتفاق میافتد و چرا ما در این وضعیت گیر افتادهایم؟» ما نه توان کافی و نه امکان لازم، برای طرح این پرسش را نداریم. دلیل تداوم فاجعه هم در همین نکته نهفته است. جامعهای که نتواند از وضعیتش بپرسد، تداوم وضعیتش را تضمین کرده است. ما همین جامعهایم. و البته از آنجا که این وضعیت شبیه «سقوط آزاد» است، میتواند نشانهی زوال و فروپاشی هم باشد.
****
پرسش باید به تفکر منجر شود و تفکر زمانی بهعنوان یک فعالیت بینالاذهانی پا میگیرد که پرسش در جامعه طنین داشته باشد و مورد توجه مخاطب قرار بگیرد و موضوعِ مورد پرسش به یک مسألهی جدی برای جامعه، و یا حداقل اندیشمندان جامعه، تبدل شود. در فقدان این جدیت و طنین اجتماعی، پرسشی و سخنی هم اگر طرح شود آثار و پیامدهای محسوسی در جامعه خلق نمیکند. به راحتی میتوان دید که پرسش و سخن جدی در فضای تاریک جامعه گم میشود و یا با هیاهو و تخطئه و «کل و ماکل» خنثا میشود. گویی وضعیت ما شبیه بیابان ریگزاری است که هیچ آبی در آن راه نمیبرد و بالتبع، هیچ سبزهای هم در آن جوانه نمیزند.
فضای مسموم و مبتذلی که شبکههای اجتماعی ایجاد کرده نیز مجال و حوصلهی پرسیدن و سخن گفتن را بسیار تنگ کرده است. شبکههای اجتماعی بهجای اینکه فضای گفتوگو و بحث را بازتر کند، از طریق دامنزدن و برجستهساختن شکافهای اجتماعی و تعصبات قومی، زبانی، مذهبی، سیاسی و غیره گفتوگو را به امری ممتنع و ناممکن تبدیل کرده است.
سیاستبازان و اربابانی که تخت جایگاه اجتماعی و قومیشان را بر این شکافها استوار کردهاند و ادارهچیهای تازهبهدورانرسیدهای که زیر بال این سیاستبازان قومی به مناصب دولتی دست یافتهاند، این شکافها را هر روز عمیقتر و فضا را مکدرتر میکنند.
این اوضاعِ دیرپای هر یک از ما را در دام تصورات قالبی گیر انداخته که به جز نفرت و کینه نمیتوانیم حس دیگری نسبت به همدیگر داشته باشیم. ما با پیشفرضهای سخت و زمخت، همدیگر را به نوکری بیگانه و خیانت به کشور متهم میکنیم و بدی و شرارت را اوصاف ذاتی همدیگر میپنداریم و بدینسان نفرت و دشمنی را به امری گریزناپذیر در میان خود تبدیل میکنیم. تمامی این تصورات قالبی و صفتهای ذاتی را هم به آدرس گروههای اجتماعی حواله میکنیم و همهی اعضای آن گروه را با یک حکم از سر راهمان برمیداریم. برای برخی از ما پیامدهای این وضعیت آنقدر اسفبار شده که حتا احساسات انسانی و اخلاقی خود را از دست دادهایم که میتوانیم حتا بر جنازههای همدیگر بخندیم و به زخمهای همدیگر طعنه بزنیم.
از سویی هم این پیشفرضها و تصورات قالبی در دست سیاستبازانِ متعصب به ابزار طرد و حذف تبدیل شده است. آنها از طریق دامنزدن مستقیم یا غیرمستقیم به این پیشفرضها و تصورات، شکافهای اجتماعی را عمیقتر میسازند، حساسیتهای گروههای اجتماعی را در برابر هم تحریک میکنند و «گروههای خودی» را در برابر «گروههای بیگانه» بسیج میکنند. دستاورد این روش برای آنها انحصار قدرت و امکانات، و حذف دیگران از دایرهی قدرت و در نهایت طرد آنان از فضای عمومی است.
در چنین شرایطی نومیدی بر آدم غلبه میکند و فکر میکند که «این کشور، کشورشدنی نیست.»
آیا راهی هست؟
بهنظر میرسد که ما تا مدتهای مدید، همینطور قربانی خشونت و انفجار و ویرانی خواهیم بود و از شرّ تعصب و نفرت و فساد و فقر نجات نخواهیم یافت و تا زمانی که نفرت و تصورات قالبی نفرتافکن بر ذهن ما حاکم باشد، جنگ و وحشت و ویرانی هم دست از سر ما برنخواهد داشت. و تا زمانی که سیاست ما در دام قومیت و سیاستبازان قومگرا اسیر باشد و نفرتافکنی ابزار کنترل و انحصار قدرت باشد، امکان نجات از این وضعیت بسیار محدود است. نجات از سیاست قومی نیز احتمالا در گرو نجات از نفرتاندیشی و رهایی از دام تصورات قالبی نسبت به همدیگر است.
بنابراین، هریک ما به نوعی «تصفیه با خود» نیازمندیم: تصفیه با افکار تعصبآمیز و تصورات قالبی نفرتانگیز و خشونتآور خود. هیچ یک از ما نباید خود را تبرئه کنیم و از مسئولیت در خلق این وضعیت شانه خالی کنیم. ممکن است ما در حادثهی انفجاری و حملهی انتحاریای نقش نداشته باشیم و حتا آن را محکوم کرده باشیم، اما با ذهنیت قبیلهاندیش و گرایش قومی و تصورات قالبی خود نسبت به دیگران در خلق این فضای مسموم و ویرانگرِ اجتماعی نقش داریم که امکان اتفاق افتادن آن فجایع را فراهم میکند. بنابراین، هریک از ما در دو یا سه یا چند گام بعدتر، نقشی در خلق این وضعیت فاجعهانگیز داریم. از این منظر، مخاطبِ پرسش درباره وضعیت فعلی هریک از ماییم. در صورت پذیرش این امر است که امکان طرح پرسش از فاجعه نیز فراهم میشود.
ازاینرو، خزیدن به خلوت خود برای اندیشیدن به پندارها و گفتارها و کردارهای خود ضرورت هریک از ما است. در گام بعدی برای کسانی از ما که تخصص و توانش را دارند، جستوجو و تحقیق در گسترهی تاریخ، جامعه و سیاست کشور نیازمند است تا بتوانند وضعیت فعلی را توضیح دهند و ریشهیابی کنند. میدانم که این، راهی بسیار طولانی و زمانبر است و حوصلهی فراوان میطلبد. اما به گمانم راهی کوتاهتر که بتواند به اندازهی کافی باثبات و اطمینانبخش باشد، وجود ندارد. تا جایی که من میدانم جوامع دیگر نیز برای نجات خود این راه را طی کردهاند.
البته برخی اندیشمندان راهی دیگر هم پیشنهاد کردهاند: تشکیل یک «دولت توسعهگرا». هرچند این راه در نگاه اول کوتاهتر و آسانیابتر بهنظر میرسد، اما در عمل به همان اندازه پُرچالش است. اول، این راه مسأله را تا حدود زیادی به نیت خیراندیشانهی فرد یا افراد خاصی در رهبری دولت حواله میکند که اگر نگوییم در شورهزار سیاست افغانستان نایاب است، میدانیم که خیلی کمیاب است. دوم، به فرض اگر چنین افرادی هم باشند، امکان موفقیت آنها در برابر شبکههای مافیایی قدرتمند سیاسی و اقتصادی حاکم بر کشور نزدیک به محال است؛ شبکههایی که دقیقا در جهت دامنزدن به ابعاد فاجعه و نفرت اجتماعی عمل میکنند. با این وجود، اینراه میتواند در عرض آن راه قبلی و به مثابهی مکمل آن در نظر گرفته شود. وجود «دولت توسعهگرا» و «سیاستمداران خیراندیش» میتواند زمینه را برای طرح پرسش مداوم از وضعیت و بررسی انتقادی خود، جامعه و تاریخ بیشتر فراهم کند.
این یادداشت و طرح شتابزدهی آن از سر ناگزیری و بیشتر برای فرار از افتادن در دام «نومیدی کامل» نوشته شده است. بااینحال، اگر بتواند تمرین خامی باشد برای پرسیدن اینکه: «چه باید کرد؟»، باز شاید کاملا بیفایده نباشد.
نمیدانم.
یادداشتهایی از ایندست، حداقل، شاید امکان خلق یک گفتوگوی سازنده را اندکی فراهم کند و شاید شاید مجال تفکر و اندیشیدن هم کمکم مساعدتر شود. وانگهی، در این وانفسای فروپاشی اخلاقی، شاید جوانههای تفکر سر بر زند و به تعبیر آرنت «ملاحظات اخلاقی» را هم در درون ما جان تازهتر دهد و گامهای ما را بر سرِ خط این ملاحظات اخلاقی در رفتار و گفتارمان کمی سنگینتر و استوارتر سازد. میدانم ادعای کلانی است، ولی بگذار باشد.