اول تو شروع کن! | طنز

اول تو شروع کن! | طنز

می‌دانید که ریشه‌ی مشکلات میهن عزیزمان بی‌باوری شهروندان مملکت به خوبی و نیکی نیست. یک نفر در این ملک پیدا نمی‌شود که وطن را آباد و سربلند نخواهد. از هر کسی که بپرسی چرا وضع ما این‌قدر خراب است، می‌گوید:

«دست‌های بیگانه ما را نمی‌گذارند که به همدیگر نزدیک شویم».

ما از دست‌های بیگانه خواهش کردیم که برای مدتی دست از سر ما بردارند تا چانس خود برای همدیگرپذیری و وحدت ملی را بیازماییم. دست‌های بیگانه قبول کردند و به آستین‌های مربوطه برگشتند تا ما کارمان را انجام بدهیم. برای شروع آزمایش، در محیطی کاملا دست‌ِ‌بیگانه‌زدایی‌شده، دو نفر ناآشنا از دو جای پایتخت را انتخاب کردیم. یکی به نام ابراهیم و دیگری به نام خال‌محمد. برای آنان توضیح دادیم که به‌عنوان دو هموطن لطفی در حق همدیگر بکنند. گفتیم با یک کار مثبت در حق دیگری به همدیگر نشان بدهید که نسبت به هم خوشبین هستید و خیر و خوشی همدیگر را می‌خواهید.

خال‌محمد و ابراهیم به فکر فرو رفتند. افغان که به فکر فرو برود، خیلی فرو می‌رود. آخر دیدیم که اگر همین طور فرو بروند، تا بیست دقیقه‌ی دیگر گردن‌شان سر جگرشان می‌نشیند. مجبور شدیم آنان را از فکر بیرون بیاوریم. غرق عرق شده بودند. معلوم نبود برای همدیگر جزیره تحفه می‌دادند، پدرکلان‌های همدیگر را زنده می‌کردند، خدا می‌داند. گفتیم:

«ببینید، لازم نیست به چیزهای خیلی کلان فکر کنید. یک خوبی ساده. یک کار مثبت بسیار آسان را انتخاب کنید».

ابراهیم دست خود را در جیب خود برد، مقداری پول بیرون آورد و گفت:

«من دوهزار افغانی به خال‌‌‌محمد می‌دهم».

خال‌‌‌محمد نیشخندی زد و گفت:

«لالا، پیسه‌ات را نشان نده. من گدا مدا نیستم که به دو هزار افغانی قراضه‌ی تو درمانده باشم».

ابراهیم فورا عصبانی شد. ما برای خال‌‌‌محمد توضیح دادیم که صفت «قراضه» را معمولا برای پول به کار نمی‌برند. اما توضیح ما از عصبانیت ابراهیم چیزی کم نکرد.

ابراهیم: «پوف! پیسه‌ی ما هم در دشت نمانده بود که به هر پوده‌‌ی سرسرکی برسد».

خال‌‌‌محمد: «من به پیسه‌ی تو شاش می‌کنم».

خال‌‌‌محمد از جای خود بلند شد. از آن‌جا که رنگش مثل لبلبو سرخ شده بود، ما به‌راستی فکر کردیم که ممکن است به پیسه‌ی ابراهیم شاش کند. با صد عذر و زاری جلوش را گرفتیم. بعد از یک ساعت مذاکره بالاخره خال‌‌‌محمد و ابراهیم حاضر شدند آشتی کنند.

خال‌‌‌محمد گفت:

«ابراهیم جان، برادر، من خیلی تندی و بی‌عقلی کردم. مرا ببخش. باید دستت را ماچ کنم. هیچ امکان ندارد که دستت را ماچ نکنم».

ابراهیم گفت:

«نه نه، گناه از من بود. من خریت کردم. پیسه را نباید از جیبم می‌کشیدم. کل ما و شما غیرتی مردم استیم».

ما خوشحال شدیم که بالاخره سوءتفاهم رفع شد. به خال‌‌‌محمد گفتیم که حالا نوبت اوست. خال‌‌‌محمد پس از مکث کوتاهی گفت:

«من ابراهیم جان و فامیلش را در خانه‌ی خود میهمان می‌کنم. هر روز که برای ابراهیم جان مناسب باشد».

هرچه ابراهیم انکار کرد و گفت «راضی به زحمت‌تان نیستیم»، خال‌‌‌محمد بیش‌تر اصرار کرد. آخر توافق شد که شنبه‌ی هفته‌ی بعد ابراهیم با خانواده‌اش به خانه‌ی خال‌‌‌محمد بروند. البته ما توضیح دادیم که مقصود ما از کل این ماجرا آزمودن این مسأله بود که آیا افغان‌ها (در صورتی که دست‌های پنهان مداخله نکنند) می‌توانند نسبت به همدیگر خوشبین باشند و کارهای مثبتی برای همدیگر بکنند یا نه.

سه هفته از این ماجرا گذشت. یک روز در روزنامه خواندیم:

«فردی به نام خال‌‌‌محمد ولد محی‌الدین، باشنده‌ی کارته سه، گوش چپ شخصی به نام ابراهیم ولد نادرشاه، باشنده‌ی تایمنی، را با دندان خود برید. علت نزاع اختلافات خانوادگی بوده است. اخیرا ابراهیم دختر خال‌‌‌محمد را به عقد پسر خود درآورده بود. هفته‌ی گذشته خال‌‌‌محمد و ابراهیم بر سر تعیین سالن عروسی با همدیگر مشاجره‌ی لفظی کردند و مشاجره‌شان به خشونت فیزیکی منتهی گردید. ابراهیم به شفاخانه‌ی صوفی عشقری در شهرنو انتقال داده شده و خال‌‌‌محمد تحت بازداشت است. تحقیقات در زمینه ادامه دارد».

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *