امریکا در افغانستان 2001 – 2014
نویسنده: کارلوتا گال
برگردان: جواد زاولستانی
بخش شصت و پنجم
7
بازگشت طالبان
لحظهای که ما نشستیم، یک موج قویِ هوا، ساختمان را در هم کوبید و پنجرههای اطراف ما را شکستاند. صدای قوی انفجار، طنین انداخت و همهی ما را تکان داد. ما به شنیدن صداهای انفجار عادت داشتیم، اما این انفجار خیلی نزدیک بود. در سراسیمگی آن لحظه، من مشاور را دیدم که یک بار از پیش رویم به پیش دوید و بعد به عقب. دور خوردم و اسکات و روح الله را دیدم که از زینه پایین میدوند و من آنان را دنبال کردم. در حویلی، لباسهای یک پولیس آتش گرفته بود. او از دروزاه بیرون دوید و خود را در نهر آب انداخت. دروازهی پیشرو در هم شکسته بود و تکههای اجسام سوزان بر زمین پراگنده بود. تعداد زخمیها زیاد بودند و از اثر شوک انفجار، حواسشان پرت شده بود. یک پولیس که از صورتش خون میچکید، در حالیکه یکی از همکارانش او را بر پشتش انتقال میداد، نگاه گنگی بر صورتش نقش بسته بود. او جانش را باخته و لجنِ بدبویی روی بدن او را پوشانده بود. رانندهی ما، جمشید، در پهلویم پیدا شد. از شوک انفجار وحشت از چشمانش میبارید، اما به او آسیبی نرسیده بود. او تازه موتر را در داخل حویلی ایستاد کرده بود که انفجار رخ داد و تمام این جریان را تماشا کرده بود.
بمبگذار خود را در میان شلوغی دم در منفجر کرده بود. بوی زنندهی آتشسوزی در فضا پیچیده بود و موترسایکلها به شکل تودههای درهم پیچیده درآمده بودند. بیشرین ضربهی انفجار را مردانی دیده بودند که کاغذ در دست داشتند و بر اطراف دروازهی ورودی تجمع کرده بودند. انفجار آنان را به هر سو پرتاب کرده بود و با صورتهای برخاک، بالای یک کوپهی آشغالِ جوی فاضلابِ کنار سرک افتاده بودند. بعضی از آنان هنوز هم کاغذهای شان را محکم در دست گرفته بودند. یک رانندهی قندهاری به نام عبدالهادی که ما او را میشناختیم و منتظر بیرون شدن رییساش بوده است، از عقب چرخهای موترش بیهوش بیرون کشیده شده بود. کارگران که در حال ساختن اتاقهای جدید در کنار دروازهی ورودی بودند، همکاران زخمی و کشتهی شان را انتقال میدادند. پولیسها، کشتهها را در عقب یک موتر بار میکردند. یکی از آنان به من گفت: «میبینی که ما در چه وضع دشواری قرار داریم؟» تعدادی دیگر بر عکاسان فریاد میزدند که از مردهها عکس نگیرند.
ملا گل، که فرمانده پولیس یک ولسوالی بود و ما او را خوب میشناختیم، ظاهر شد. لباسهایش کثیف شده و چشمانش را خون گرفته بود. او در حال بالا شدن بر یک موتر پولیس برای انتقال زخمیها به بیمارستان به ما گفت: «پنج تن از افراد من کشته و پنج تن دیگر زخمی شدهاند.» دو زن در برقعهای آبی از انتهای سرک هویدا شدند و به خاطر بستگانشان که در قرارگاه پولیس کار میکردند، فریاد میزدند. پولیسها بر آنان فریاد کردند که به خانهی شان بروند. احساسات فوران میکرد. یک افسر پولیس یک سرباز را به خاطر نپوشیدن کلاهش در هنگام اجرای وظیفه، سیلی زد. فرمانده آن سرباز که تازه در این قرارگاه آمده بود، افسر را به باد دشنام گرفت.
یک مأمور تحقیق که دستکشهای پلاستیکی پوشیده بود، در دروازهی ورودی خود را خم و قوز میکرد تا محل انفجار را بررسی کند. در حالیکه که با سرش به طرف ساختمان مقابل اشاره میکرد، گفت: «انفجار، انتحاری بوده است. من سر انتحارکننده را بالای بام آن کارخانه یافتم.» او به توضیح دادن شروع کرد و گفت که اگر یک بمبگذار مواد انفجاری را بر سینهاش بسته کند، معمولا انفجار سر او را از تنش جدا میکند. او ادامه داد: «این اتفاق در ساعت 10:20 صبح اتفاق افتاد. انتحارکننده بالای موترسایکل آمد و خود را میان جمعیت و پولیس منفجر کرد.»
یک فرمانده پولیس به نام حبیبالله گفت که او در حال آمدن به طرف دروازهی ورودی بود و انتحارکننده را دید. حبیبالله، گفت که انتحارکننده یک مرد جوان بود که لنگی بر سر داشت و پیش از منفجر کردنش، در مانعِ دم در با مردم صحبت کرد. او گفت: «آنها این کار را به نام اسلام میکنند. آنها از ما میپرسند که چرا دست خود را به دست نامسلمانها دادهایم. آنها میگویند که ما برای نیروهای خارجی حکم چشم را داریم. به این دلیل، دشمن میگوید که ما میخواهیم چشمانشان را بیرون بکشیم و آنگاه خارجی قادر به هیچکاری نخواهند بود و افغانستان را ترک خواهند کرد.» او مکثی کرد و ادامه داد: «اگر خارجیها ترک کنند، طالبان در ظرف سه روز برخواهند گشت.»
ادامه دارد…