در هنگامهیی که کابل آبستن رویدادهای بیشماری است و میرود تا روزهای دیگرش را شاهد رویدادهای تازهیی باشد، در یک بعد از ظهر شلوغ پسر کوچکی با یخنقاق آبی و شلوارِ پلنگی پُر از رنگ سیاه و سرخ بوت، آرام گوشهی پیادهرویِ در مزدحمترین نقطهی شهر (سر زیرزمینی) نشسته است و کارخانگیاش را مینویسد. کلاهپُشتی مکتبش را زیر پایش گذاشته و با قلمی که رنگش رو به تمام شدن است، داستان «مگس و زنبور عسل» را مینویسد. چُملکی ورقهای کتاب بهگونهیی است که گویا آنرا از درون آب بیرون کرده و در آفتاب خشکش کرده باشی. در پای دیواری که عکس رییسجمهور غنی، در مقابل ساختمان شاروالی کابل، نصب شده نشسته است و در حالی که غُرش عبور موترهای حامل کارمندان دولتی صدایش را گُم میکند، هنگامی که فارغ از رنگ کردن بوت عابران است، برای فردایش کارخانگی انجام میدهد.
از کنفرانس خبری که در «مرکز رسانههای حکومت» برگزار شده بود، بیرون شده و آمدهام که به سمت دفتر برگردم. آرام و بیصدا کنارش مینشینم و لحظهیی به کاری که انجام میدهد، خیره میشوم. لحظاتی گذشته است و ناگهان متوجه حضورم میشود. کتابچه و قلماش را میگذارد و میگوید: ده افغانی.
میپرسم: ده افغانی چه؟
میگوید: ایچ متوجه نشدم که آمدی، بده بوتته رنگ کنم.
من چیزی نپرسیدم و تنها کنارت نشستم، به چشمانش نگاه میکنم و این را میگویم. لبخند میزند و میگوید: ببخشی دیگه.
امیرارسلان نُه سال دارد و صنف دوم مکتب برشناکوت است. میگوید یادم نمانده چهوقت بود اما میدانم که پدرم در سالنگ شهید شد. میپرسم چطوری شهید شد؟ در جوابم میگوید: «موترش چپه شد.»
در کابل کم نیستند کودکان خیابانیِ که دستفروشی میکنند، اسپند دود میکنند و شیشههای موتران را تمیز میکنند یا هم برای موتران شهری سواری جذب میکنند.
ارسلان اما میگوید: دو بیادر دارم و دو خواهر، یک بیادر و یک خواهرم مکتب میروند.
مادر ارسلان رختشویی میکند و خودش روزانه از 20 تا 60 و گاهی هم 100 افغانی کار میکند. میگوید: پولی را که روزانه کار میکنم برای شب نان میبرم. او میگوید هشت ماه است که کرایهی خانهیشان را پرداخت نکردهاند و آرزو میکند دست مادرش خوب شود.
ارسلان پیش از ظهر مکتب میرود و بعد از ظهر بوت رنگ میکند. او از معلم و همصنفیهایش پنهان کرده است که بعد از ظهر کار میکند. میگوید: «به معلمم نگفتهام، اونا میگن چرا رنگ بوت میاری به مکتب، چرا بیک خراب میاری.»
ارسلان میگوید با پولیس محلی که او در آنجا بوت رنگ میکند، دوست شده و مانع کارش در کنار خیابان نمیشود. میگوید: «یک پولیس است اینجه خوب مردکه است. دیگرا را میخیستانه ولی مره کار نداره.»
هرچند ارسلان از کارش راضی است اما میگوید یگان «بچهی ظالم» پیدا میشود که پولش را نمیپردازد. از او میپرسم وقتی این افراد پولی به وی نمیدهند چکار میکند، میگوید: «هیچ ایلایش میکنم، او دنیا ازش میگیرم.»
در جریان گفتوگو او به عکس رییسجمهور غنی خیره میشود و من ازش میپرسم: «ارسلان رییسجمهور باید برای مردمش زمینهی کار، درس و تحصیل فراهم کند، تو چه میگویی»؟
اندکی مکث میکند و میگوید: «اَمی کار ره بیخی خراب کده، ولا از وقتی که همی شیشته به چوکی هیچ اضافه کار نکردهام. پیش ازی خوب بود روز 150 یا 200 افغانی کار میکدم.»
ارسلان به من میگوید هرکس باید به مکتب برود، مدرسه برود. پول پسانداز کند و کسانیکه مکتب نمیرود نباید خانوادهاش به او پول بدهد. ارسلان میگوید: «مادرم مره میگه اگه مکتب نری هیچ دیگه د کار هم نمیمانم.»
ارسلان موبایل ندارد و سریال هم تماشا نمیکند. میگوید تنها گاهی که خانهی خالهاش میرفته سریال «زهرا» را تماشا میکرده است. ارسلان علاقهمند هیچ هنرمندی نیست و میگوید: «نمیشناسم.»
درحالی که ابرهای تیره از غرب کابل بهسوی شرق سینهخیز در حرکت است، از ارسلان میپرسم اگر باران ببارد کتابهایش تر خواهد شد. او میگوید: «نه تر نمیشود، بین این بوجیگک میمانم و بورسهایم را زیرش میمانم.»
از ارسلان میپرسم آیا او امیر ارسلان رومی را میشناسد یا نه. میگوید: نه، نمیشناسم. میخواهم شعری را که از مکتب یاد گرفته بخواند، میخندد و میگوید:
غچی غچی بهار شد
وقت گُل انار شد