افلاتون در رسالهی «تتوس» هنگامیکه آن پلمیک و مجادلهی زبانی سقراط با تتوس را بهمیان میکشد، با زبان سقراط در نقد اظهارات تتوس، با مسألهی بغرنج و دشواری درگیر میشود. بهگمان اغلب، این مسألهی بغرنج، همان مسألهیی است که گفتمان غالب منطق و فلسفهی معاصر را تشکیل میدهد: زبان و گزارههای زبانی. گزارههای زبانی با بهچالش مواجه شدن معنا و زبان، امروزه پدیدهی مسألهداری شده است. سادهترین امر قابل تعریف هم قادر نیست با تراگذری از حل مسألهی زبان و اجزای پدیدهآورندهی آن، تصویر معنامند و متعینی از خود ارائه کند.
انسان خود تجسم عینی زبان و مدلولات زبانی خود است. ما اگر نتوانیم نمونهی روشنی از همهزبانبودنمان را به نمایش بگذاریم، تبدیل به موجود ناشناختهیی میشویم. دغدغهی الکسس کارل در «انسان موجودی ناشناخته» این است که، چیست آن پدیدهییکه همهی پدیدههای دیگر را میتواند شناخت، قادر است پدیدهها بسازد و چیزهای بسیاری را نابود کند و باعث تغییر و تحول آنها شود، اما خود هر روز به پدیدهیی ناشناختهتر و معماییتری تبدیل میشود. او جهت یافتن پاسخ به این مشکل، به رهیافتهای فیزیولوژیک متوسل میشود. امروزه اما، باید پذیرفت که اگر زبان نتواند در راه شناخت این «موجود ناشناخته» کاری بکند، از علوم طبیعی نباید طلبید که به عوالم ناپیدای این موجود، بتواند پا بگذارد. البته ادعایم این نیست که علم نمیتواند وارد دنیای درونی چیزها و پدیدهها گردد، اما میخواهم بر این موضع تأکید کنم که شرح و تفسیر پدیدهها و دگرگشت آنها از منظر هستیشناختی، کار علوم طبیعی نیست. شما چگونه میتوانید مثلاً رأی استقرایی ارسطو یا دیالکتیک طبیعی هراکلیت را با نشانههای دانش هندسه یا فرم تعاملات کیمیایی واضح ساخته و تبیین نمایید؟ بدیهی است که انجام این مهم، به عهدهی زبان است؛ زبانی که در حیثیت انتزاعی خود، پدیدهیی تاریخیتر از فرآوردههای علوم طبیعی است و آن چیزی که خود را بهواسطهی زبان بر ما آشکار میکند: فلسفه. از این است که شناخت گزارههای زبانی، تبدیل به مسألهی بغرنج و دردسرسازی بر سر راه فلسفه و منطق جدید شده است.
چه در علوم طبیعی و چه در دیگر حوزههای معرفتی، بیشترینه رویکردهای معرفتی، قراردادیاند. بهبیان دیگر، هیچ امری را نمیتوان نشاندهی که فراتر از جغرافیای حدسی و احساسیمان قرار داشته باشد، فراتر از آن تصوری که بهصورت بنیادین و نمادین، از آن امر در ذهن داریم. «بهترین معرفت ما معرفت علمی است، اما معرفت علمی نیز فقط معرفت حدسی محسوب میشود» (کارل پوپر، زندگی سراسر حل مسأله است: ص 105). و «دریافتهای حسی ما بعضاً تحتالشاع انتظارات و منافع مقطعی ما قرار میگیرند» (همان، ص 100). تصویر کتلیست در ذهن ما، آن چیزی است که در دانش شیمی، خاصیت اعمال تعامل بر عناصر را دارا است. این خود یک قرارداد است. امروزه اما، نمیتوان جز این، تعریفی برای آن چیزی یافت که آن را کتلیست مینامیم بهگونهیی که آن چیز در عمل نیز خلاف عملکرد پیشینش تبارز یابد، یعنی علمکردش نیز بهصورت دیگری درآید.
دستکم در فلسفهی یک قرن اخیر زبان، معنا و گزارههای زبانی، بدل به امری تأملخواه و توجه برانگیزی شدهاند. در مغربزمین تقریبا از سه قرن بدینسو، در حوزهی فلسفه، مسألهی اعتقادها و اعتمادها از مقام محوریت دور افتاده و جایش را به سکوت و معنا داده است. هرازچندگاهی هم اگر از آن موضوع متقدم بهعنوان یک ابژهی منفعل حرفی به میان میآید، بحث ناگزیراً طوری مطرح میگردد که قبل از آن موقفش با زبان باید روشن شده باشد. «تأثیر زبان بر فکر، انسانهای خردمند و نادان را به یک اندازه مجذوب خود میکند» (لائوتسو، به نقل از «معنای معنا»، سی. ای. اگدن و آی. ای. ریچاردز).
ویتگنشتاین از جمله کسانی است که در هردو دوره از کار فلسفی خود، اهمیت ویژه و منحصربهفردی به زبان و گزارههای زبانی قایل شده است. البته که در سنت فلسفهی تحلیلی که ویتگنشتاین از آن میآید، این حرف، حرفی چندان شگفتانگیز نخواهد بود، اما جایگاه ویژهی ویتگنشتاین در این سنت، انکارناپذیر است. هرچند که او در 1929 زمانیکه پس از چند سال سکوت به کیمبریج برمیگردد، دیده میشود که دیگر باورهای مندرج در فلسفهی نخستش را به کنار نهاده و در «پژوهشهای فلسفی» شماری از ایدههای آن دوره را به نقد میکشد، واقع اما این است که او هرگز نتوانست/ نخواست موضوعات آن دوره از فلسفیدنش را رها نماید. از اینرو، او به هیچصورت قادر نشد از کنار گزارههای زبانی با «سکوت» بگذرد. بنابراین، در فلسفهی متقدم و متأخر این فیلسوف بزرگ و پرماجرا، زبان و گزارههای زبانی و معنا، مسألهی مرکزی و موضوع محوری بوده است. او در بخشی از «رسالهی منطقی- فلسفی» یا «تراکتاتوس» -که هستهی فلسفهی نخستش در آن گنجانیده شده-، در گفتار یا بند چهارم، به تکرار از گزارههای زبانی سخن میگوید و گویا برداشتش از این موضوع را، بیان میکند: «اندیشه، گزارهی معنادار است.» ، «مجموعهی گزارهها، زبان است.» و «گزاره، وجود و ناوجود وضع چیزها را باز میتاباند.» و…
آنچه در گام نخست از این گزارهها میتوان نتیجه گرفت، این است که اندیشه، همان چیزی که انسان با آن تعریفپذیر میگردد، در نزد ویتگنشتاین، در واقع همان زبان است. لازم به یادآوری است که تلقی ویتگنشتاین از گزارهها در این دوره، مراتب ارزشی متفاوتی به گزارهها میبخشد. معنای این سخن این است که یک گزارهی نخستین، هرگز مدلول معنامند و ثابتی را با خود ندارد و جهت معنایابی، با گزارههای دیگر ناگزیر باید ترکیب گردد؛ یک گزارهی نخستین، فاقد تصویر است و لذا، لزوماً بیمعنا.
ویتگنشتاین با آنکه در فلسفهی دومش دست به ساختشکنیهایی زد، اما بر سر این مسأله تا حد زیادی وفادار ماند و در «پژوهشها…» به نحو دیگری به این موضوع پرداخت.
بهنظر میرسد که شاید بتوان با رویکرد نشانهشناختی، برای گزارههای نخستین نیز معنا و مفهومی قایل شد. در سنت هرمنوتیک مدرن اما، نمیتوان برای گزارههای نخستین، جایگاه معنامند مستقلی در نظر گرفت. «بهرغم رشد علم در مقایسه با گذشتهگان، ما بیشوکم از ماهیت صندلی و میز آگاهی داریم» (معنای معنا، فصل چهارم). ولی آیا در برابر یک گزارهی معنادار، گزارهیی که بهقول ویتگشنتاین، بتواند «وجود و ناوجود وضع چیزها را» بازنمایاند، میتوان از صِرف بیان واژهی «میز» یا «صندلی» چیز معناداری بهدست آورد؟
شکل منطقی بیان مسأله چنین است: هرگاه شخص «الف» از طریق تلفن از شخص «ب» بپرسد: «امروزها چرا نمینویسی؟» و «ب» در پاسخ، فقط بگوید: «میز»؛ چهگونه میتوانید تصور کنید که «الف» منظور «ب» را درک کرده باشد؟ نباید از خاطر دور داشت که ادراک، با نشانهها و مدلولات سروکار ندارد. پس لازم است «ب» در پاسخ سوال «الف» از زبان کار بگیرد. یعنی با ترکیب گزارههای نخستین، وارد یک بازی زبانی شده و مشروح نماید: «پایهی میزم شکسته است و نمیتوانم روی آن کار کنم.» (ویتگنشتاین مطابق تفسیر سروش دباغ، «زبان خصوصی» را از بنیاد نفی میکند. لذا، «میز» هم بهلحاظ اعتبار گزارهیی و هم بهلحاظ خصوصی بودن، نمیتواند بهماهو متضمن معنایی باشد.)
در کنار اینها، ویتگشنتاین در «رساله…» صدق و کذب زبان را، منوط به صدق و کذب گزارههای نخستین میداند و بر این مبنا، معتقد است که ارزش زبان، تابع ارزش گزارههای نخستین و تشکیلدهندهی آن است و بالعکس؛ یعنی یک رابطهی دیالکتیکی میان جزء و کل زبان وجود دارد.
ویتگنشتاین در فلسفهی متأخر خود یا «پژوهشها…» و در پرتو «بازیهای زبانی» بهباور من، تلاش زیادی کرد تا برای سنت نیچهیی زبان، پشتوانهیی بسازد، اما آنچه که مسلم است، این است که فلسفهی ویتگنشتاین، در هر حالتش قادر نیست اتخاذ یک رویکرد تحلیلی نسبت به زبان را کنار بگذارد، علیرغم قاعدهناپذیری و تعینگریزی گزارهها و مدلولات زبانی. نیچه در «انسانی، زیاده انسانی» ادعا میکند: «زبان گسترهیی هزارپیچ است که آدمیان را به محدودیتشان واقف میسازد و میتوان گفت زبان بهمثابهی دهلیزِ تودرتوی فرهنگ است و ما، در گذرگاههای تاریک آن رها شدهایم. واژگان در این دهلیز، چون اشباح ما را دنبال میکنند. به همین جهت نباید زبان را با حقیقت و درستی مرتبط دانست. بدینمعنا که زبان بهبیان حقیقت، کمکی نمیتواند کرد و با امور نفسالامر، سروکاری ندارد. بلکه آنچه به زبان نیرو میبخشد، آفرینش هنری است که در سایهی آرایههای بدیعی یعنی استعاره، مجاز، تلمیح و تمثیل، رنگ جذابی را در دید ما قرار میدهد. افزون بر این، روح زبان را باید زنی فریبا و افسونگر دانست که در پی فریفتن و چیرگی است.» (نیچه، انسانی، زیاده انسانی: 221)
غرض، دست یافتن به وجوه مشترکی است که بهباور نگارندهی این مقاله تا آنجا که میداند، میان آنچه که از افلاتون در آغاز یادآوری شد و فلسفهی ویتگنشتاین وجود دارد. گزارههای زبانی، در جهان نظری افلاتون نیز، پدیدهی مغلق و دردسرسازی بوده است. او مواجهات مکرری با این مسأله دارد و نتیجه نیز سنگین و تأمل برانگیز است. افلاتون در رسالهی «تتوس»، از تتوس میپرسد: «چگونه میتوان چیزهای دانستنی را از چیزهای نادانستنی باز شناخت؟» (افلاتون، چهار رساله، رسالهی تتوس، ترجمهی محمود صناعی: ص 343 و 344). منظور افلاتون از تفکیک میان امور «دانستنی» و «نادانستنی»، معنابخشی و مفهومدهی به پدیدهها بهوسیلهی زبان است و اینکه چگونه میتوانیم میان معنایی که زبان از رهگذر نامگذاری به پدیدهها میدهد، با نفس آن پدیده انطباق ایجاد کرد.
نیچه معتقد بود که گزارههای زبانی بهصورت تکافتاده، چیزهای معناداری نیستند، یعنی این گزارهها، واقعاً همان معناهایی را ندارند که ما در ذهنمان از آنها ساختهایم؛ پدیدهها با معناهای نمودی یا قراردادیشان ما را فریب میدهند. اما اینجا افلاتون در خصوص گزارههای نخستین یا «عناصر اولیه»، با نیچه و «پژوهشهای فلسفی» ویتگنشتاین، همداستان نیست. افلاتون دوباره در همان رسالهی «تتوس» از زبان سقراط نظری را ارایه میدهد که باورهای «رساله…» با آن، مشابهتها و نزدیکیهای زیادی دارد:
شنیدم که حروف یا عناصر اولیه، که تو و من و سایر چیزها از آن ساخته شدهایم، فقط نامی دارند و توجیه و دلیلی نمیتوانند داشت. حتا به نفی یا اثبات چیزی در خصوص آنها نمیتوان گفت. چه، اگر بگوییم هستند یا نیستند، هستی و نیستی را نیز به آنها افزودهایم و حال آنکه آنها عناصر سادهاند. این عناصر را نمیتوان با الفاظی از قبیل «خودش» یا «آن» یا «هریک» یا «تنها» و یا «این» و امثال آن وصف کرد. زیرا این چیزها به هر چیزی اطلاق میشوند و همهجا میروند و حال آنکه عناصر اولی، اگر وصفی هم داشتند، در این وصف با چیز دیگری اشتراک نمیداشتند. اما این عناصر اولی را تعریف نمیتوان کرد. فقط نامشان میتوان برد. چون جز نام، چیزی ندارند. سایر چیزها را که از این عناصر ساخته شدهاند، تعریف میتوان کرد و در تعریف آنها از ترکیب نامهای مختلف سخن میتوان گفت. چه، اساس تعریف، ترکیب شدن از نامهای مختلف است. اما عناصر اولیه فقط موضوع ادراک واقع میشوند و موضوع تعریف دانش قرار نمیگیرند. ترکیباتی که از این عناصر پدید میآیند، قابل توصیف و قابل شناساییاند» (همان، صص343 و 344).
فراز نقل شده، تا حد زیادی وضاحت دارد و بینیاز از تبصره و تفسیر مینماید. این نکته را اما باید خاطرنشان کرد که مراد از «عناصر اولیه» در اینجا، همانگونه که در متن نیز صراحت یافته است، تنها عناصر نخستینِ سازنده و تشکیلدهندهی جهان نیست که فلاسفهی یونان باورهای مختلفی در مورد آن داشتند. هنگامی که از تعریفناپذیری چیزی حرف میزنیم، بهصورت پیشینی منظور این است که نسبت آن چیز با زبان، در سطح گزارههای نخستین باقی مانده است. نکتهی دیگری که در این ارتباط نیازمند توضیح است، این است که در نزد ویتگنشتاینِ نخست، هرچند که گزارههای نخستین در نفسالامر نشانههای معناداری نیستند و تمامشان ترکیبهای بیواسطهیی از نامهایند، اما در عین حالت همین گزارهها، ارجاع مستقیمی به عینیتها داشته و تصاویری هستند از امور واقع. بهبیان دیگر، تلقی ویتگنشتاین از زبان در اینخصوص، یک تلقی ذاتگرایانه است. در فلسفهی افلاتون اما، عناصر اولی فاقد هرگونه دلالت معنایی مینمایند و در خصوص این عناصر فقط آنگاه از معنا میتوان سخن گفت که باهم ترکیب شده باشند. بهعبارت دیگر، عناصر را نمیتوان شناخت، اما نسبت به مرکبات آنها میتوان دانش پیدا کرد. افلاتون این مرکبات را، «هجاها» نام داده است.
رسالهی تتوس در ادامهی بحث، هرچند که دوباره از زبان سقراط این باور را به چالش میکشد، اما تا همین مقدار که نشان میدهد معناداری امور و پدیدهها و چگونگی ترکیب گزارههای زبانی جایگاه مقتدری در نزد افلاتون دارد، از اهمیت زیادی برخوردار است.
در پایان، تا آنجایی که در این متن بیمجال، فرصت بود، دیدیم که رأی ویتگنشتاین در خصوص زبان و معنا و گزارههای معنامند در فلسفهی نخستش، مشابهتهای زیادی با نظریهی افلاتون در رابطه با ساخت و تشکیل پدیدهها دارد و در رهیافت فلسفی دومش، علیرغم دوباره در محوریت قرار دادن زبان و معنا، از اندیشهی نخست خود کنارهگیری نموده و به زبان نیچهیی نزدیکتر میگردد. باری، به نظر میرسد ویتگنشتاین در «رسالهی منطقی- فلسفی» خود، چشمزدهای پررنگی به نظریههای افلاتون داشته، با این تفکیک که در نزد افلاتون قبل از همه، حرف از جهان و ساختار وجودی انسان است اما ویتگنشتاین مشخصا زبان را بهعوض آن به کار میبرد.